Main Banner

فصل هفتم

شهادت و بشارت مسيحي

علي رغم همه مخالفتها و تهديدها در غياب دكتر سعيد خان بعد ار مراجعت به همدان يكي دوسال نسبتا آرام و بي سرو صدا گذشت اين نظم و آرامش تا اندازه اي مربوط به طبابت سعيد خان در منزل چند نفر از آخوند هاي متنفذ و مهم بود .يكي از روحانيون معروف همدان در آنموقع شخص كردي بود بنام عبدالمجيد كه ساليان متمادي در دانشگاه اسلامي نجف به تحصيل علوم الهي پرداخته بود .

روزي سيد عبد المجيد شديدا بيمار شد . عدم اعتماد به اتباع محلي وي را از مراجعه به آنها منصرف مي ساخت . اما سرانجام موافقت كرد كه سعيد خان را به بالينش بياورد . معاينه و آزمايشاتي كه از وي بعمل آمد ، بروز بيماري سل را نشان مي داد .آنچه كه دكتر توانست برايش انجام دهد مقداري دارو و شربت بود كه براي تسكين سرفه اش به وي داد .بار دوم دكتر سعيد خان را فراخواند و از اينكه بهبودي  نيافته و معالجه مؤثر واقع نشده بود اظهار نارضايتي ميكرد.

سعيد خان از وي پرسيد : « چرا معالجه مؤثر نبوده ؟ آيا داروئي را كه به تو دادم مصرف كردي ؟ »سيد عبدالمجيد گفت: « راستش را بخواهي ،خير .چون تو دشمنان زيادي داري و ترسيدم طبيب هاي محلي افكار مردم را مسموم كنند و بگويند سعيد خان با اين داروهاي فرنگي او را كشت . من كه عمرم به پايان رسيده است ولي ميل ندارم كه براي تو دردسري ايجاد شود .» سعيد خان از توجه و دور انديشي بيمار تشكر كرد و گفت : « آنانيكه از خدا مي ترسند ،آنچه را كه پسنديده است انجام ميدهند و نتيجه را بخدا واگذار ميكنند . » سپس مقداري شربت باوداد .

چند هفته بعد سيد عبدالمجيد دار فاني را ودا گفت ، اما برخلاف آنچه كه پيش بيني شده بود ، اتهامي به سعيد خان وارد نشد پسر او همچنان با سعيد خان دوست بود .مرتبا براي آگاهي و كسب معلومات درباره مسيحيت به پيش دكتر مي رفت و با خوشروئي عهد جديد را مي خواند .

يك روز سعيد خان به منزل سيد ديگر دعوت شد و مشاهده كرد كه چها رنفر گرم مصاحبه پيرامون مذهب مي باشند در طي مباحثه ، بعد از آنكه يكي از مهمانان سعيد خان را متهم ساخت كه براي منفع مادي ايين مسيحيت را پذيرفته است ، سيد ميزبان گفت :‌ « من هم زماني همين فكر را ميكردم و مدتي او را تحت نظر گرفتم ، اما فهميدم  و به من مسلم شد كه او مردي است كه چنان آرامش را يافته وغرق در معنويات گرديده كه اصولا به مال و مكنت دنيا توجهي ندارد .»

بدين ترتيب هنگام مراجعت از رضائيه ، اين تنها محاكمه وآزمايشي بود كه از وي بعمل آمد و بعد از آن موقعيت هايي پيش آمدكه توانست در باره مسيح و چگونگي مسيحي شدن خود مستقيما به پيشوايان دين بشارت وشهادت بدهد و آنها مشتاقانه به سخنانش گوش ميدادند . سعيد خان در بهار ۱۲۸۱ خورشيدي بار ديگر به انگلستان سفر نمود . رفتن به انگلستان براي دو منظور بود : اولا پسرش سموئيل را كه نه سال و شش ماه داشت به يك مدرسه انگليسي بگذارد . ثانيا به تحصيلات طبي خود ادامه بدهد . او به عضويت پلي كلنيك لندن در آمد و در رشته هاي نوع شناسي و ميكروب شناسي به تحصيل پرداخت ضمنا مقداري از وقت خود را صرف چشم پزشكي نمود . همچنين برايش فرصتي پيش آمد كه بتواند توسط دوست قديمي اش دكتر پاتريك با دكتر هانس كاشف باسل هاي مرض جذام آشنا شود و سخنراني وي را در خصوص اين بيماري مهلك بشنود .

تجربيات و افزايش معلومات سعيد خان در اين مدت يك سال اقامت در انگلستان ،هنگام مراجعت به ايران در معالجه و مداواي بيماران بسيار مؤثر واقع شد .در اين موقع پسر كوچك سالارالسلطنه كه بيمار بود و وضع بسيار وخيمي داشت و اغلب دكتر ها از زنده ماندنش قطع اميد كرده بودند، سعيد خان را احضار نمود بلكه بتواند وي را معالجه كند . پسر بهبودي كامل يافت و بدينوسيله پدر ، مديون و سپاسگذار سعيد خان شد كه توانسته بود اميد از دست رفته اش را باو بازگرداند . سعيد خان از شب زنده داريها بر بالين بيمار استفاده كرده ، علاوه بر كارطبابت درباره مسيحيت با سالار السطنه بسيار صحبت كرده و بدينطريق وي را كاملا با عقايد مسيحيت آشنا ساخت .

تابستان ۱۲۸۳ در آغاز گرما بيماري وبا شيوع يافت . طولي نكشيد مردم شهر همدان بدان مبتلا شدند . هر روز صدها نفر از پاي در ميآمدند . آنانيكه باصطلاح چالاك تر بودند به كوهستان و خارج شهر ميگريختند . دراين موقع سالار السطنه حكمران همدان نيز براي حفظ جان خود و خانواده اش به قله كوه الوند پناه برده و در آنجا خيمه زده بود . سعيد خان را هم بعنوان پزشك خانواده به پيش خود دعوت كرد.

مرض وبا در قريه شاوارين كه در شمال غربي همدان واقع است بيش از هر جاي ديگر شدت يافته بود . دراين قريه مالك متولي بنام اميرافخم در يك ويلاي باشكوه زندگي ميكرد علي رغم تمول و قدرتي كه داشت امير بسيار پريشان و نگران بنظر ميرسيد ، زيرا دختر عزيزش مبتلا به اسهال خوني شده و زنش از مرض وبا رنج ميبرد . چون يگانه دكتر حاذق وتحصيل كرده در شهر همدان فقط سعيد خان بود و او هم در خدمت حاكم در كوه الوند انجام وظيفه مينمود ، بنابراين امير افخم دكتر صلاحيت دار ديگري را سراغ نداشت كه بتواند زن و فرزندش را معالجه كند . هرچند از مهارت سعيد خان در طبابت اطلاع كامل داشت و خود نيز با سالار السلطنه  خويشاوند بود ، ولي روي اختلافات قبلي كه با هم داشتند ،مايل نبود در حضور سالار خود را حقير شمارد و خواهش كند كه موقتا به سعيد خان اجازه بدهد كه به وضع بيماران وي رسيدگي نمايد اما وضع بيماران روز بهروز وخيم تر مي شد و در اثر اسرار دوستان چاره اي جز احضار دكتر سعيد خان را نداشت .

دو هفته بعد وقتيكه امير فخم با دكتر مشغول صحبت كردن بود بسيار خوشحال بنظر مي رسيد و لبخندي از شادي بر لبانش نمايان بود . زيرا او توانسته بود بيماران را از آن بحران و وضعيت خطرناك برهاند .

در آغار فصل سرما ، مرض وبا همانطوري كه شيوع يافته بود بطور اسرا آميزي متوقف شد مردم به سر كسب و كار خود برگشتند . در طول اين چند ماه ، تقريبا ده درصد جمعيت همدان در اثر همين بيماري واگير تلف شد .

بار ديگر دكتر سعيد خان كار طبابت خود رادرشهر ازسر گرفت . ولي در گوشه و كنار خبر وقوع يك توطئه بگوش ميرسيد . بزودي آنچه كه شنيده بود واقعيت پيدا كرد چند نفر از دوستان آخوندش به وي اطلاع دادند كه بدخواهانش مردم را عليه وي تحريك ميكنند . سعيد خان همه اين چيزها را نشنيده ميگرفت . تا اينكه آنچه كه انتظارش را نميكشيد رخ داد . دوستان مصرانه مي گفتند كه براي حفظ جان خود شهر را ترك كند . حتي يكي از آنها او مطمئن ساخت كه عنقريب است كه دشمنان برسرش بريزند . پس اسرار ميكرد كه در همان شب بگريزد . سعيد خان متحير مشوش بنظر ميرسيد و در عين حال منتظر هدايت و راهنمائي از جانب خدا بود .

در وراي اين شورش مجدد دوانگيزه وجود داشت : يكي حسادت مربوط به شغل و ديگري دسيسه سياسي .

از طرفي بسياري از اتباع يهودي كه بخاطر پيشرفت وضع اقتصادي خود ، مذهب و آيين خود راترك نموده به حذب بهائيت گرويده بودند ، از موقعيت و محبوبتي كه دكتر سعيد خان داشت بشدت حسادت مي ورزيدند .

از جانب ديگر ، امير افخم براي  اثبات بي كفايتي حاكم در امور شهر هاي تابع خود ، مردم را به شورش و برپا كردن جنجال تحريك ميكرد تا بدينوسيله او از مقام خود كناره گرفته و خود بجايش زمام امور را بدست بگيرد. در اين ميان سعيد خان ميبايست قرباني سياست امير و حسادت همكاران يهودي اش گردد .

وقتيكه بحران شدت يافت و كار به جاههاي باريك كشيده شد و حتي امير افخم و سالارالسلطنه هم كاري از دستشان ساخته نميشد ، به ناچار براي چاره جوئي از طريق تلگراف به نخست وزير متوسل شدند . جواب از مركز رسيد كه هرچه زودتر سعيد خان را به تهران بفرستند .

وقتي دوستان سعيد خان فهميدند كه مي خواهد به تهران برود، همه براي خداحافظي به نزدش رفتند زيرا احتمال ميرفت كه سالها نتواند به همدان برگردد.

يكي از دوستان معمم سعيد خان كه براي خداحافظي امده بود وي را مخاطب ساخته گفت : « خوب ، دكتر ، آيا بازهم در تهران راجع به مسيح بشارت و شهادت خواهي داد ، يا اينكه درس عبرت را آموخته اي ؟ » سعيدخان وي را خاطر جمع ساخت كه تا وقتي جان در بدن داشته باشد از شناساندن مولاي خود به ديگران كوتاهي و غفلت نخواهد نمود .آقاي معمم با يك لحن شوخي گفت : « پس اگر درتهران هم تازي ها شكار خود را تعقيب كردند تعجب نكنيد .» سپس با محبت فراوان خداحافظي كرده و رفت .

خداحافظي خانم مانت گمري با آنچه كه دوست آخوند سعيد خان گفت بسيار تفاوت داشت : « خداوند از شما ميخواهد كه با تمام علاقه و نيرو براي او شهادت بدهيد . من مطمئن هستم كه همين كار را خواهيد كرد. حتي روزي در زادگاه خود كردستان نيز شاهد امين او خواهيد بود اميدوارم خدا بمن اجازه بدهد تا آنروز را باچشم خود ببينم .» پيشگوئي وي ميبايست به انجام برسد و آرزويش برآورده شود .

اولين روز سال جديد مسيحي بود كه سعيد خان عازم تهران شد وقتيكه به صفحه اول تقويم ۱۹۰۵ ميلادي نگاه كرد ، اين آيه از كتابمقدس توجهش را جلب نمود. : « زيرا يهوه خدايت ترا بزمين نيكو در ميآورد … زميني كه در آن نان را به تنگي نخواهي خورد و درآن محتاج بهيچ چيز نخواهي شد. » آنگاه با همسر و بچه هايش دعا كرد و آنها را بخدا سپرد.

هرچند امير افخم مي خواست وي را با يك تشريفات خاص بدرقه نمايد ، اما سعيد خان مانع شد و براي  آنكه توجه كسي جلب نشود ، ترجيح داد در خفا شهر را ترك نمايد . چند پتوي گرم و يك قمقمه آب جوش  و يك بسته محتوي لوازم ضروي را برداشته با شاگرد ارمني اش و دونفر روستائي كه ميبايست وي را تارسيدن به اولين چاپارخانه كمك كند ، براه افتادند. درجه حرارت به زير صفر رسيده و همه جا در زير پوششي از شبنم قرار گرفته بود .

بمحض حركت همان پيغامي كه در موقع فرار از سنندج بهمدان باو الهام شد، مجددا در گوشش طنين افكند : « اگر كسي خانه يا برادر يا خواهر ، يا پدر ، يا مادر ، يازن ، يا فرزندان و يا … خود را بخاطر من ترك كند و در نام من زحمت ببيند ، در اين دنيا صد چندان و در دنياي آينده حيات جاوداني مييابد.»اين آيه به او قوت قلب و آرامش بخشيد .وقتيكه به چاپارخانه رسيدند، مستخدمين را مرخص نمود.علاوه بر سعيد خان و رفيقش دو مسافر ديگر كه يكي جواني خوش مشرب و ديگري تاجر تبريزي بود در واگون پراز بار نشسته بودند . اين دو هيچ آشنائي قبلي با سعيدخان نداشتند . يگانه دلگرمي آنها ، قهوه خانه هاي بين را بود كه مي توانست ضمن نوشيدن يكي دو چاي اندكي توقف و استراحت كنند.

وقتيكه بشهر قم نزديك شدند همراهان سعيد خان درباره  قصد از زيارت خود به گفتگو پرداختند . درحين مكالمات كه بتدريج به بحث در پيرامون مذهب كشيده شد ، تاجر روبه سعيد خان كرده گفت : « بهرحال ، راستي به سرآن دكتر كافر در همدان كه كتابي هم نوشته و موجب آنهمه جنجال گرديد چه آمد ؟» سئوال غير منتظره اي بود . نميشد آنرا نشنيده گرفت . از طرفي هم داشتند بشهري نزديك ميشدند كه بر غيرت و تعصب مذهبي آنها ميآفزود . هر چند احتمال ميرفت كه پاسخ دادن به اين سئوال نتيجه نامطلوبي داشته باشد ولي گفت : « من سعيد خان همان دكتر كافر هستم » همسفران مسلمان با دهان باز و چشمهاي گرد به او خيره شده بودند . وي افزود : « امامن كتاب بدي ننوشته ام .» سپس علت اغتشاش و جنجال را شرح داد كه چيزي جز حسادت اطباي يهودي نبوده است . توضيحات سعيد خان همسفرانش را كاملا قانع ساخت .و آنها در قم ماندند و سعيد خان راهي تهران شد و بعد از سه روز بسلامت بتهران رسيد.

صبح روز بعد هنگام عبادت انفرادي اين قسمت از كتاب اعمال رسولان را خواند : « ترسان مباش بلكه بگو وخاموش مباش زيرا كه من با تو هستم و هيچكس ترا آزار نخواهد رسانيد زيرا كه مرا در اين شهر خلق بسيار است .» خيلي از مسيحيان حاضر بودند از او در منزل خود پذيرائي نمايند ، ولي سعيد خان راضي نبود ناراحتي دوستانش را فراهم كند و از طرفي چون در نظر داشت خانواده اش را نيز بتهران بياورد ، منزلي را بمدت دوسال اجاره نمود. در همان روز اجاره نامه را امضاء كرد و مطالعه خود را از كتاب اعمال رسولان با اين كلمات بپايان رسانيد : « اما پولس دوسال تمام در خانه اجاره اي خود ساكن بود و هر كه به نزد وي ميآمد ميپذيرفت و بملكوت خدا موعظه مينمود و با كمال دليري در امور عيساي مسيح بدون ممانعت تعليم ميداد.»

اين درست همان كاري بود كه او نيز انجام داد.

سعيد خان چند روزي بعد از ورودش بتهران ، بملاقات دوستش نخست وزير رفت تا از تسهيلاتي كه براي سفرش فراهم نموده بود ، تشكر و قدرداني نمايد.

مشكل بعدي او انتقال خانواده اش از همدان به تهران بود . به ربكا توصيه كرد كه خانه هاي شهري و ييلاقي را هردو بفروشد و بتهران بيايد. اما ربكا حاضر نشد به پيشنهاد شوهرش در مورد فروش منازل و رفتن به تهران عمل كند . سر انجام بدون آنكه خانه ها را بفروشد راضي شد به نزد شوهرش برود . سالها بعد كه به همدان مراجعت نمودند ، ارزش تصميم عاقلانه ربكا معلوم شد . مخصوصا منزل ييلاقي كه مكاني مناسب براي رفع خستگي و استراحت در زمان بازنشستگي بود .