Main Banner

فصل نهم

بارديگر در سنندج

هفت سال اقامت دكتر سعيد خان در تهران (۱۲۸۴-۱۲۹۱ ) برايش سالهاي پر كار و فعاليتي بود. تمام اوقات خود را صرف طبابت ، عيادت بيماران مختلف ـ فقير و غني ، تجار و حكام ، مسيحي و غير مسيحي مينمود. همانطوريكه در همدان در منزل خود جلساتي براي خواندن  كتابمقدس و تشريح حقايق آن ترتيب ميداد در تهران نيز همان جلسات را دائر نمود. ابتداء فقط عده اي ارمني شركت ميكردند ، لكن بتدريج يهوديان و مسلمانان نيز در جلسات حضور مييافتند. اذيت و آزار كاهش يافته بود . مدتي بآرامش و بدون ناراحتي گذشت .

تابستان ۱۲۹۰ خورشيدي دكتر سعيد خان با ربكا و سموئيل كه از انگلستان برگشته بود ، براي گذراندن تعطيلات تابستاني به منزل ييلاقي خود كه خارج از شهر همدان بود رفتند . دخترش سارا سه سال قبل از آن با دكتر برجسته اي بنام تاتاوس آساطوريان مقيم همدان مزاوجت كرده بود. خبر ورود سعيد خان بزودي بگوش مرداني كه شش سال قبل در جستجوي كشتن وي بودند رسيد. اما بنظر ميرسيد كه گذشت زمان و تحولات سياسي از تعصبات و روح انتقامجوئي آنها كاسته بود.

درميان اسيراني كه در اثر تغييرات اوضاع سياسي در سالهاي ۱۲۸۸-۱۲۹۱ بوسيله نيرو هاي استقلال طلب به تهران منتقل روزي قصد جان سعيد خان را داشتند وعده اي هم آوردماني بودند . (آوارمان منطقه اي است در نزديكي مرز تركيه و زادگاه مادر سعيد خان بوده است.) دكتر سعيد خان بعد از گذراندن تعطيلات تابستان بتهران بازگشت و بسياري از اين اسيران را ملاقات و مجروحين را معالجعه نمود و به بعضي از آنها كمك مادي مي كرد .او توانست با نفوذي كه داشت حكم آزادي عده اي را بگيرد و بشهر و ديار خود برگرداند. آنها با داستانهاي باور نكردني درباره دكترسعيد خان به كردستان برگشتند. بعضي ها ميگفتند «معجزه ميكند .» ديگري اقرار ميكردند : « من يكي از آنها بودم كه قسم خوردم سعيد خان را بكشم ، اما او چشمانم را معالجه كرد ، بمن پول داد ، مرا آزاد كرد و بمنزل برگردانيد .»

اين چنين خبرهائي بود كه به سلطان آوارمان كه مردي متنفذ و فرمانروائي مقتدر بود ميدادند . سلطان هفتاد و دو سال از عمرش ميگذشت ، تقريبا چهار سال پيش از آن در سن شصت و هشت سالگي بكوري مبتلا شده بود . در اين مدت نابينائي از مهارت سعيد خان از عمل طبابت چيزهائي شنيده بود و اين اميد را در خود تقويت ميكرد كه روزي سعيد خان برود و بينائيش را بوي باز گرداند.

سال ۱۲۹۱ خورشيدي ، دكتر سعيد خان براي اقامت دائمي به همدان برگشت . آخرهاي شهريور ماه به خسرو آباد كه دهكده اي در مرز كردستان ميباشد براي معالجه يكي از اشراف زاده ها بنام امير علاء الدين احضار شد . سعيد خان با مستخدمش باقر و شش سوار مسلح كه از فرستادگان امير بودند ، عازم قريه مذكور شد . امير علاء الدين كه در خوش نويسي مشهور بود ، از يك ناراحتي مغزي در عذاب و توانائي خواندن و نوشتن از وي سلب شده بود.

دكتر با توليد تب مصنوعي توانست در اندك مدتي نتايج فوق العاده اي بدست آورد. بهبودي وي چنان سريع بود كه پسرش گفت : « پدرم مانند بيست سال قبل مي خواند و مينويسد .»

اواسط ماه مهر از دهكده امروله در استان كردستان نامه اي به دكتر سعيد خان رسيد و از وي خواهش شده بود كه بآنجا برود .پيغام از جانب مردي  متشخص بود كه از كنارههاي درياي مازندران تا كوههاي صعب العبور كردستان پيروان فراواني داشت و در دهكده امروله هم يك خانقاه را اداره ميكرد.او از دكتر خواهش كرده بود كه به آورامان برود و يكي از بستگانش را معالجه كند.سعيدخان صلاح نميدانست به آن نواحي برود و با روبرو شدن با مردمان متعصب و خشن زندگي خود را بخطر بياندازد دوستانش مخصوصا او را از امير بر حذر ميساختند.يكي به تاكيد اخطار نمود«فكر رفتن بدانجا را از سرت بيرون كن.بناحق كشته ميشوي.»پس دكتر  نامه اي به سيد نوشت و از اينكه نميتوانست خواهش او را بپذيرد معذرت خواست.طوفان شديدي در گرفت و قاصد حامل نامه را سراپا خيس نمود.او به يكي از چادرهاي صحرانشينان پناه برد تا لباسهايش را خشك كند.در حيني كه كت خود را روي شعله آتش گرفته بود كه خشك شود نامه دكتر از جيبش افتاد و طعمه حريق گشت.نامه اي ديگر از طرف سيد نجم الدين بدين مضمون واصل گرديد«نامه شما بدست ما نرسيده زيرا بر حسب تصادف در بين راه سوخته شده است بنابراين از مضمون آن بي اطلاع هستيم.اميدوارم مرا مايوس نكنيد.من شخصي هستم مورد لطف شاه ايران و سلطان تركيه و هرگز به تقاضاهايم پاسخ رد داده نميشود.از سلطان آورامان هم پيغام رسيده كه ميخواهد به امروله بيايد و از تو خواسته است كه براي معالجه چشم وي به اينجا بيايي؛حتما بيا.»پس فرمان سلطان كور آورامان است!چه بايد بكند ؟او جرات اين را نداشت كه به سلطان پير قوم خود جواب رد بدهد از طرفي ديگر هم مايل نبود جان خود را بخطر بياندازد.آيا خدا در سوزاندن نامه اش هدف بخصوصي دارد؟گيج و متحير شده بود و نميدانست چه كند.همينكه سعيدخان ميخواست از خسرو اباد به منزل برگردد ، صداي سم و ستور اسبان ، آمدن چندين نفر سوار را به رياست سيد جلال الدين ، پسر نجم الدين خبر ميداد كه همه مجهز به انواع و اقسام اسلحه هاي سرد و گرم بودند. سيد ، نامه پدرش را به او تسليم كرد كه در آن وعده داده شده بود هر مبلغي كه بعنوان حق طبابت بخواهد به وي داده خواهد شد . سيد و همراهانش شب را درآنجا گذراندند ، اما دكتر نتوانست بخوابد زيرا از اين پيشامد غير منتظره سخت مضطرب و نگران بود .

در همين اثناء نامه اي به سعيد خان رسيد كه تقاضا شده بود براي معالجه وكيل الملك حاكم سنندج هرچه زود تر بدانجا حركت كند ، نامه با امضاء خود حاكم و چند نفر از مقامات ديگر مختوم شده بود . اين نامه آخر معما را پيچيده تر ساخت . در اينجا دو دعوت براي استمداد از وي شده بود يكي از زادگاه خود ، ديگري از كوه هاي صعب العبور كردستان هردو از مراكز متعصب ديني ، هر دو مهم ، ودشمن يكديگر بودند . سعيد خان بيش از پيش مات و مبهوت و در طلب جائي بود كه از خدا راهنمائي بخواهد . سرانجام جرات يافت كه هردو دعوت را قبول كند .

با دلهره و افكاري مشوش همراه سيد جلال الدين  و سوارانش براه افتاد، از هردهي كه ميگذشتند مردم هجوم آورده ، دست و پاي سيد را ميبوسيدند و او را بسيار  محترم و گرامي ميداشتند .روز سوم هنگام غروب آفتاب به دهكده امروله منزل سيد رسيدند.

اين همان دهي است كه قرار بود سلطان آورامان براي معالجه چشمانش به آنجا بيايد و سواران وكيل الملك نيز در همانجا دكتر سعيد خان را ملاقات كرده ، همرا خود به سنندج ببرند، اما هنوز خبري از هردو طرف نبود .

هوا كه تاريك شده بود نماينده گان سلطان از آورامان به تاخت ميامدند . جلال الدين به ملاقات انها شتافت تا از جريان مطلع شود . سعيد خان پرسيد : « خب، آيا سلطان آمد ؟ » به او گفتند : « نه ، ميدانيد كه او علاوه بركوري خيلي هم چاق و شكم گنده است و عبور از راههاي كوهستاني برايش مشكل ميباشد خواهش كرده است كه شما به آنجا برويد. » دكتر درحاليكه سرش را ميجنبانيد گفت : «اين امكان ندارد كه من به آنجا بروم ،» سپس دكتر را به حضور سيد نجم الدين پدر سيد جلال الدين كه در يك سالن پر از اعيان و اشراف بود بردند . هرچند از بوسيدن دست آقاي سيد نجم الدين خود داري نمود ، ولي سيد به قدري نجيب و بزرگوار بود ، وي را دركنار خود نشاند پس از احوالپرسي و تشكر از آمدنش خواهش كرد كه هر طوري كه شده براي معالجه چشمان سلطان  به آورامان برود .

سعيد خان كه سخت در يك بن بست عجيب گير كرده بود گفت : « شايد عمل جراحي لازم باشد ومن هم كه اسباب جراحي همراهم نياورده ام بهتر است شما سلطان را به اينجا بياوريد تا اگر لازم باشد او را با خود براي معالجه به همدان ببرم ، » در جوابش پيشنهاد كردند كه اگر به آورامان برود روزي پنجاه تومان حق الزحمت به وي خواهند پرداخت .

بالاخره گفت : «  آقايان ، من به وكيل الملك قول داده ام كه به سنندج بروم و امروز هم قرار است سوارانش به اينجا بيايند و اگر بيايند همراهشان  خواهم رفت . بعد از معالجه وكيل الملك به آورامان ميروم به شرطي كه سيد جلال الدين كتبا تضمين كند كه در رفتن و برگشتن همراه من باشد .»

اندكي بعد امدن سواران وكيل الملك را خبر دادند اين خبر همهمه و ناراحتي در بين آوراماني ها ايجاد كرد ، مخصوصا وقتيكه ديدند دكتر آماده رفتن است . بعد از يك مشورت كوتاه سيد جلال الدين دكتر را به كناري برده گفت : « همه اينها از شما خواهش ميكنند كه همراه سواران وكيل الملك به سنندج نرويد .» دكتر در جواب گفت : « چگونه ممكن است به وعده خود وفا نكنم ؟ من قول داده ام كه بروم همانطوريكه به وكيل قول داده ام ، به شما هم قول ميدهم كه بعد از معالجه او به آورامان بروم .»

صبح روز بعد سعيد خان و سواران عازم سنندج شدند .آورامانيها براي اينكه اطمينان حاصل كنند كه دكتر دوباره مراجعت ميكند ، بدون اطلاع وي مبلغ سيصد تومان بعنوان بيعانه به مستخدمش باقر دادند كه توي كيف دكتر بگذارد .

نزديكي هاي غروب نماي شهر سنندج از دور هويدا شد . سيل خاطرات به مغز سعيد خان هجوم آورد . هم اكنون بر بالاي تپه اي است كه سي سال پيش آخرين نگاه وداع خود را بر شهري انداخت كه در آن بزرگ شده و بدان دل بسته بود .شهري كه هركز انتظار و اميد ديدارش را نداشت . از كنار قبرستاني كه والدين عزيزش در آن مدفون بودند و جزامخانه اي كه در مجاور آن قرار داشت كه هنگام طفوليت همراه پدرش بديدن ساكنانش ميرفت ، عبور كرد . هر نقطه اي از آن ديار هزاران خاطرات تلخ و شيرين در ذهنش زنده ميكرد و از برابر ديدگانش ميگذشتند.

به محض رسيدن به دروازه شهر ، سردسته سواران جلو آمد و گفت كه از طرف حاكم دستور اكيد داده شده كه از راه هائيكه آمد و رفت كم تر است شما را به اقامت گاه او هدايت كنم . بنظر سعيد خان اين عمل ترس و جبن آنها را نشان ميداد و شخص مسيحي نمي بايست هرگونه ترسي  به خود راه دهد همين موقع كه در دل خود دعا ميكرد ، سخنان حضرت نحميا بخاطرش آمد كه گفت : « آيا شخصي چون من ميبايد بگريزد ؟ » بنابر اين به سردسته سواران گفت : « برخلاف آنچه كه گفتيد ، ما بايد مستقيما و آشكارا وارد شهر بشويم .»

پس از خيابان وسيعي كه از مركز شهر مي گذشت، بطرف خانه حاكم براه افتاده اند در وسط بازار شلوغ و كنار منازل اعيان و اشراف و خانقاهي كه زماني در آن با دراويش نشست و برخاستي داشت ، گذشتند تااينكه به اقامتگاه حاكم رسيدند . توده هاي مردم در كنار خيابانها به جاي تهديد فرياد ميزدند : « به شهر و ديار خود خوش آمديد.»

آزمايشهاي مختلف نشان ميداد كه وكيل الملك دچار ناخوشي ذات الريه شده بود . همچنين از يك سر درد شديد ناشي از فشار خون رنج ميبرد . تزريق يك داروي عرق آور و گرفتن حمام گرم فشار خونش را پائين آورد  سردردش را تخفيف داد و روز بعد حالش بسيار بهتر شد .

صبح همان روز كه سعيد خان كتاب مقدسش را باز كرد ، چشمانش به اين كلمات افتاد : « مرا بخوان و تورا مستجاب مي فرمايم و معجزات عظيمي به تو نشان خواهم داد كه هرگز به فكرت خطور نكرده باشد .» پس از گذشت سي سال استقبالي كه از وي در زادگاهش بعمل آمد ، گوياي انجام اين وعده آيه خدا بود و با دلي مملو از شعف و سرور آيه مذكور را به حاكم نشان داد .

اطلاع داده شد كه عده اي از مريضان انتظار ملاقات دكتر را ميكشند . وكيل الملك از اينكه مبادا كسي بخواهد بدين طريق به سعيد خان دسترسي پيدا كند و به او آسيبي برساند ، دستور داد كه انها متفرق سازند ، اما سعيد خان گفت : « هر چه پيش آيد خوش آيد . من ميخواهم همه انها را ببينم .» او در ايوان وسيعي كه رو به مشرق و از آنجا منظره زيباي شهر نمايان بود ، تشكيلات طبابت را روبه راه كرد سپس بيماران را يكي پس از ديگري به حضور ميپذيرفت همه را بطور رايگان معالجه و مداوا نمود . بدون اطلاع دكتر، رئيس گارد محافظ به دستور حاكم در پشت تارم ايوان مسلح و اماده بود تا در موقع ضرورت از وي دفاع كند .

پس از پنج روز وضع حاكم بسيار خوب شد . دكتر دستورات لازم و دقيق را براي مراقبت از وي به پسرش داد و او را از احتمال خطر بر حذر ساخت . در اين مدت كوتاه ، سعيد خان بيماران فراواني را كمك و معالجه كرد و بسياري از اشخاص برجسته و عاليمقام كه بعضي از دوستان قديمي اش بودند بديدنش مي آمدند .

همه دوستان و خود حاكم ميكوشيدند كه دكتر را از رفتن به آورامان منصرف نمايند و ميگفتند كه مسافرت به اصطلاح يك كافر به آن منطقه كار بسيار خطرناكي  است مخصوصا يكي از دوستان شاعرش  تمام شب را پيش او ماند بلكه بتواند او را از رفتن بدان سمت منصرف نمايد . آخرين كلماتش اين بود  : «  اميد وارم تصميم گرفته باشيد كه به انجا نرويد .» دكتر در جواب گفت : « پس در اينصورت خواهند گفت چون خواست به قولش وفا كند كشته شد . »

هنگام طلوع افتاب برايش اسبي زين كردند پسر بزرگ وكيل الملك دوست ديرينه اش وي را تا دروازه شهر بدرقه نمود . با احساسات عميقي گفت : « اميدوارم خداوند تورا محافظت فرمايد . » آنگاه از هم جدا شده دكتر عازم آورامان گرديد .