Main Banner

نور جهان

گرد آورنده

۱. یگر
با همکاری
کیخسر و شمس اسحاق

برای نوجوانان مسیحی
انتشارات مژده

فهرست مندرجات
    صفحه
  پیش گفتار  
  شایسته ترین مادر  
  بچه ای در آخور  
  خوبی و بدی  
  سنگباران  
  شفای مفلوج  
  مرگ و زندگی  
  سیری و گرسنگی  
  کوری و بینائی  
  عالم فانی و عالم باقی  
  شکست و پیروزی  
  قبر خالی  
  شک و اطمینان  
  بسوی آسمان  
  نتیجه  
  رنگ بسیار است در عالم و لبیک
برو کوی عیسی مریم بهشت.
عطار
 
  فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد.
حافظ
 

پیش گفتار

دانش ما در این عالم شامل دو قسمت است. یکی شناسائی جهان و آنچه در آنست و دیگری شناختن آدمیان و آشنائی بازندگی آنان. شما که خواندن و نوشتن آموخته اید راه بزرگی برای این دو مقصود پیش روی خود گشوده اید. دانش شما روز به روز درباره جهان بیشتر و بیشتر میشود. آنچه برای شما در گذشته پوشیده و ناشناخته بود در پرتو این نیروی تازه یعنی سواد، روشن و شناخته میگردد.

دانش، اقیانوسی کرانه ناپیداست که هر چه بیشتر از آن بنوشید بیشتر خواهید دانست که پایانی ندارد. بهمین جهت عده ای از دنبال کردن دانش، یکسره دلسرد گشته میگویند معرفت کامل نسبت بجهان امری ناممکن است. پس چه فایده که در این راه گاهی برداریم. اما خوشبختانه این سخن در مورد دوم درست نیست. خواندن و نوشتن در شناسائی مردان تاریخ از پیامبران و پادشاهان و رهبران و حتی زندگانی مردمان قرنها گذشته بما کمک فراوان نموده است و در این خصوص هزاران کتاب و مجله و روزنامه در دست داریم.

اگر سوال شود که درباره چه کسی بیش از دیگران کتاب نوشته شده است، میدانید جوابش چیست؟ میدانید کتابخانه ها باین سوال چه پاسخی می دهند؟ هیچ در این مورد کتابی خوانده اید؟ کتابی که در دست شماست در ضمن چند داستان کوتاه شما را با چنین شخصیتی آشنا می سازد.

شایسته ترین مادر

خدا وقتی جهان را آفرید بر هر چیزی قانون و روشی گذاشت. مثلا هر بچه ای که بدنیا می آید باید یک پدر و یک مادر داشته باشد. بچه از مادر زائیده میشود و بدون پدر هم ممکن نیست کسی روی زمین چشم باین عالم باز کند، ولی در مورد عیسای مسیح طور دیگری بود. داستانش از این قرار است :

دو هزار سال پیش در یک دهکده کوچک و بی نام و نشانی دختری زندگی می کرد که نامش مریم بود. از هر لحاظ او با دخترهای دیگر فرق داشت. بی اندازه پاک و دست کار و راستگو بود. خدا از رفتار و گفتارش بسیار خوشنود بود و او را انتخاب کرده بود که بوسیله او نجات دهنده ای بجهان بفرستد.

خدا فرشته خود را پیش مریم فرستاد. فرشته به او گفت که خدا با او است و بسیار خوشبخت خواهد بود. مریم از آنچه دید و شنید ترسید. فرشته دلداریش دادو گفت :« مریم، نترس خدا ترا دوست دارد. خدا کار خیلی مهمی برای تو دارد. تو بچه دار میشوی و پسری بدنیا می آوری. اسم او را عیسی خواهی گذاشت و تا ابد پادشاه خواهد بود. »

مریم خیلی تعجب کرد. گفت :« من که نمی فهمم این کار چطور ممکن است. من که هنوز عروسی نکرده ام و شوهر ندارم. چطور من بچه دار میشوم؟ »

فرشته گفت :« بچه ای که تو مادرش میشوی از روح خدا بدنیا می آید. روح پاک خدا بر تو وارد خواهد شد و قدرت خدا در تو جا خواهد گرفت. این است که نام آن فرزند پاک، فرزند خدا خواهد بود. مریم، فراموش نکن هر کاری خدا بخواهد بکند می کند. »

مریم با این گفتار خود، صحبت فرشته را باور کرد. گفت :« من کنیز خداوند هستم. همان طوری که گفتی بشود. » و فرشته از نزد او رفت.

بچه ای در آخور

به هر طرف که چشم می خورد مردم در حرکت بودند. سوار بر اسب، سوار بر الاغ و یا پیاده همه بسمت کوهستان یهودیه براه افتاد بودند. از شمال به جنوب و بر عکس سفر می کردند. در آن زمان پادشاه بزرگ جهان یعنی پادشاه روم دستور داده بود که هر کس باید به زادگاه خودش برگردد و نام نویسی کند. هیچ کس جرات نداشت از دستور پادشاه سرپیچی کند. دستور پادشاه باعث شد که مریم همراه نامزدش یوسف از دهکده خود به دهکده بیت لحم برود. مریم آبستن بود و یوسف کوشش می کرد هر چه بیشتر وسائل آسایش او را فراهم کند.

غروب روز پنجم به بیت لحم رسیدند. اما دیر شده بود. مسافران دیگر که در روز حرکت ایشان از ناصره براه افتاده بودند دو سه روز زودتر از آنها رسیده بودند و تمام مسافرخانه ها پر شده بود. وضع مریم طوری بود که نمی توانستند تندتر بروند. بین راه زیاد استراحت می کرند و روزی هم که رسیدند خیلی دیر وقت بود. یوسف به چند مسافرخانه رفت ولی همه یک چیز می گفتند :« متاسفم که هیچ جا نداریم. حتی بچه های خودمان را توی طویله گذاشته ایم تا جای بیشتری برای مسافران باشد. »

پس یوسف و مریم ناچار به طویله ای پناه بردند. این سفر گویا برای مریم خیلی سخت بود. همان شب زائید و اولین بچه خود را بدنیا آورد. بعد از زایمان، یوسف نوزاد را گرفت و در یک آخور پر از کاه تمیزی گذاشت. مادر و طفل راحت خوابیدند.

درست در همان موقع در بیرون دهکده چند چوپان از گله های خود نگهبانی می کردند یک مرتبه فرشته ای نورانی به آنها ظاهر شد. آنها از ترس سرهای خود را بزمین گذاشتند.

فرشته گفت :« نترسید. من خبر خوشی برای شما دارم. این خبر خوش برای همه است. همین امشب در ده شما بیت لحم نجات دهنده ای برای شما بدنیا آمد. برای اینکه مطمئن باشید که همین طور است نشانیش برای شما این است که بچه قنداقه را توی یک آخور طویله خوابیده خواهید دید. هرگاه چنین نوزادی را پیدا کردید بدانید که همان نوزادی است که من می گویم. »

ناگهان لشکری از فرشتگان آسمان ظاهر شدند که برای خدا دعای شکرگزاری می خواندند. وقتی فرشتگان رفتند چوپانان بهمدیگر گفتند :« خوب پس منتظر چه هستیم؟ هر چه زودتر به دنبال این طفل برویم. » رفتند و بالاخره بعد از زحمت زیاد طویله ای را که یوسف و مریم و عیسی در آن بودند پیدا کردند. گفته فرشته را برای یوسف و مریم بازگو کردند :« این طفل نجات دهنده جهان خواهد بود. »

خوبی و بدی

سال ها گذشت. عیسی مرد کامل شد.

روزی او از شهر بیرون رفت. می خواست تنها باشد و در جای خلوتی دور از مردم و دور از سر و صدای شهر با خدا راز و نیاز کند. رفت و رفت تا به بیابانی رسید. این بیابان جای خوبی برای دعا بود. نه کسی در آنجا بود و نه حیوانی دیده میشد. عیسی فقط صدای باد را می شنید ولی تنها نبود.

عیسی داشت دعا می کرد که یک مرتبه دید شخص دیگری در آنجاست. او کسی بود که آمده تا عیسی را از خدا دور کند، کسی که کوشش می کند همه کس را از خدا دور کند. آیا میدانید این شخص کیست؟ این شیطان خدا را دوست ندارد و می خواهد انسان را با خدا دشمن کند.

شیطان می دانست که عیسی خدا را خیلی دوست دارد و از طرف خدا آمده است. شیطان پیش خودش فکر کرد :« چقدر عالی است اگر دوستی عیسی و خدا را بهم بزنم. » او می دانست که این کار، کار آسانی نیست. عیسی کاملا به خدا تسلیم بود. پس شیطان با یک حقه ای می خواست عیسی را فریب بدهد. او می دانست که عیسی گرسنه است و چهل روز است که چیزی نخورده و خوراکی هم با خودش ندارد و می دانست که اگر عیسی به کوچکترین حرف او گوش بدهد این کار برایش گناه بحساب میآید. گفت :« ای عیسی، تو از طرف خدا آمده ای قدرت زیادی داری. گرسنه هم که هستی پس، از این سنگها نان درست کن. »

عیسی به حقه شیطان پی برد. گفت :« آدم با نان تنها سیر نمیشود. باید آنچه را هم که خدا می گوید بگیرد و بخورد. »

شیطان باز می دانست که لازم است مردم عیسی و مقام او را بشناسند. پس به عیسی گفت :« پیش چشم همه مردم، خودت را از جای خیلی بلندی پرت کن و البته خدا ترا از خطر حفظ خواهد کرد. مردم که این کار عجیب را ببینند ترا خواهند شناخت و قبول خواهند کرد. »

عیس گفت :« ما نباید خود را بخطر بیندازیم و امید داشته باشیم که خدا ما را حفظ کند. این کار درست نیست. »

شیطان می دانست که عیسی باین جهان آمده تا پادشاه بشود و اگر او را به تخت پادشاهی برساند او را مدیون خودش خواهد کرد. گفت :« ای عیسی، من می توانم ترا پادشاه بزرپی بکنم. فقط لازم است که تو یک کار کوچکی بکنی و آنهم اینست که بخاک من بیفتی و هر چه من میگویم قبول کنی. »

عیسی جواب داد :« ای شیطان، ما فقط باید خدا را بپرستیم و دستورهای او را قبول کنیم. تو کی هستی که من بخاک بیفتم. از پیش من برو. » شیطان دید که نمی تواند عیسی را مثل دیگران به گناه و بدکاری بیندازد پس او را گذاشت و رفت. عیسی هم با دلی پاک و فکری راحت به عبادت خود ادامه داد.

سنگباران

یک روز عیسی داشت تعلیم میداد. اشخاص زیادی دورش جمع شده یودند. خیلی آرام ایستاده بودند و میخواستند هر حرفی را که از دهان عیسی در میآید بشنوند. ناگاه دادو بیداد بلند شد. ملاها زنی را کشان کشان پیش عیسی می آردند. این زن کوشش می کرد از دست آنها فرار کند ولی نمی توانست. ملاها آن زن را جلو عیسی بزمین انداختند. آن زن می خواست صورت خودش را بپوشاند. خیلی ناراحت بود و گریه می کرد عیسی دلش بحال او سوخت.

یکی از ملاها به عیسی گفت :« ای استاد، این، زن بدکاری است. در این هیچ شکی نیست زیرا خودمان دیده ایم. او نمی تواند از دست قانون فرار کند. موسی بما گفت که زنهای بدکار باید کشته شوند آیا تو هم اجازه میدهی او را سنگ باران کنیم؟ »

عیسا در اینباره قدری فکر کرد. میدانست اگر بگوید :« بکشید » همه خواهند گفت که او در دل خود هیچ محبت ندارد و اگر بگوید :« نکشید » دشمنانش خواهند گفت که او با موسا مخالف است. همه منتظر جواب عیسا بودند. عیسا به اطراف نگاهی کرد، دید افراد زیادی سنگ های بزرگ برداشته اند.

بآنها گفت :« آن کسی که تا بحال هیچ گناهی نکرده اجازه دارد سنگ اول را پرتاب کند » آنها اول به عیسا نگاه کردند و بعد به زن نگاهی کردند و آخر سر به دست های خود نگریستند ولی دیدند که بی گناه نیستند ! چون در دنیا یک بی گناه هم وجود ندارد پس یکی یکی سنگها را بزمین انداختند و رفتند.

آنها رفتند و عیسا با آن زن تنها ماند. عیسا از او پرسید :« آن کسانیکه می خواستند ترا بکشند کجا رفتند؟ آیا یک نفر بی گناه هم نبود که دستور قانون را انجام دهد و ترا بکشد؟ » زن جواب داد. « نه نبود! » عیسا گفت :« من می توانم که بی گناهم ولی نمی کنم. برو و دیگر گناهی نکن. »

شفای مفلوج

هر جائی که عیسا میرفت مردم بدنبالش می رفتند. چه در بیرون شهر چه در خانه ها همیشه عده زیادی دور او را می گرفتند. منظور همه مردم از این کار یکی نبود ــ بعضی ها می خواستند حرفهای او را بشنوند، بعضی ها می خواستند معجزه ای از دستش به بینند و عده ای هم می آمدند تا ایرادی از او بگیرند.

یک روز عیسا در منزلی بود. داشت درس دینداری بمردم می داد. از هر طرف هر کس که شنید عیسا در آن خانه است پیش او آمد. آنقدر آمدند که دیگر نه در خانه جائی بود و نه در دور و بر آن. در این موقع یک صدائی از بالای سر عیسا شنیده شد. همه بطرف سقف نگاه کردند. دیدند شکاف کوچکی باز شد. کم کم این شکاف بزرگتر و بزرکتر شد تا اینکه صورت چند نفر پیدا شد. آنها در آنجا چه کار داشتند؟ وقتی شکاف بزرگی در سقف باز شد دیدند که چهار مرد با طناب تشکی را بزمین می گذارند. توی تشک مرد مفلوجی داز شده بود. تشک را پایین تر و پایین تر آوردند تا درست پیش پای عیسا قرار گرفت.

اینها از کجا آمده بودند؟ چرا مجلس را با این کار بهم زدند؟ این چهر نفر ایمان داشتند که اگر دوست مریضشان را پیش عیسا بیاورند خوب خواهد شد. او را روی تشکی گذاشته بودند و پیش عیسا می آوردند که دیدند در نزدیکیهای آن خانه هیچ راهی برای رفت و آمد نیست. در این موقع بود که یکی از آنها گفت :« بهتر است از راه پشت بام وارد خانه بشویم. »

عیسا صبر کرد تا مردم دوباره ساکت شدند. بعد به آن مرد گفت :« فرزند، گناهانت آمرزیده شد. » کسانیکه آمده بودند از عیسا ایراد بگیرند این حرف را از دهانش قاپیدند.

بین خودشان گفتند :« او چطور جرات می کند چنین چیزی بگوید؟ فقط خدا می تواند گناهان را ببخشد. عیسا چرا این را گفته است؟ این کفر است. » عیسا خوب می دانست که ناراحت هستند گفت :« فکر می کنید کدام آسانتر است ــ شفا دادن این مرد یا بخشیدن گناهانش؟ الان نشان می دهم که قدرت دارم گناهان را ببخشم و برای این منظور او را شفا میدهم. » رو بآن مرد کرد وگفت :« بلند شو تشکت را بردار و به خانه برو. » فوراً او خوب شد وتشک را برداشت و به دوش گرفت و بمنزل رفت.

مردم از تعجب نمی دانستند چه بگویند و چه بکنند. وقتی عیسا و شاگردانش از اتاق رفتند مردم به همدیگر می گفتند :« تا به امروز چنین چیزی ندیده ایم. »

مرگ و زندگی

روزی شخصی پیش عیسا رفت. او سرپرست عبادتگاه یهود بود. دخترش خیلی مریض بود. روی پاهای عیسا افتاد و گفت :« ای عیسا، دختر من بیمار است. شاید هم بمیرد. خواهش می کنم بیا و او را شفا بده. من میدانم که اگر بیائی و دست خود را روی او بگذاری خوب میشود. » عیسا دست به شانه آن پدر گذاشت و با او بطرف منزلش براه افتاد. راه زیادی نرفته بودند که چند نفر از نوکران پدر دختر بآنها برخورد کردند و خبر دادن که آن دختر مرده است و دیگر لازم نیست مزاحم عیسا شود. رنگ از رخش پرید و سر جای خود خشک شد. عیسا رو به او کرد و گفت :« غصه نخور. با ایمان همه کارها درست میشود. » و باز براه افتادند ــ عیسا و پدر جلو همه افتاده بودند. پشت سر آنها سه نفر از شاگردان عیسا و آخر از همه نوکران آن مرد می آمدند.

وقتی به منزل سرپرست عبادتگاه نزدیک شدند صدای گریه و زاری بگوششان رسید. زنها موهای خود را می کندند و صورتهای خود را با چنگ می خراشیدند. عیسا به آنها گفت :« این همه گریه و زاری برای چیست؟ دیگر گریه نکنید. من دختر را بیدار می کنم. » آنها در میان آه و اشک یک مرتبه بخنده زدند و به عیسا گفتند :« بیدارش می کنی؟ مگر خواب است؟ دختره مرده است. همه می دانند و ما هم میدانیم. » و باز گریه و زاری را شروع کردند.

عیسا با مادر و پدر دخترک و شاگردان خود وارد اتاقی که جنازه دختر در آن بود شد و دست به سرش گذاشت و گفت :« خانم کوچلو، بتو می گویم بلند شو ». چشمان او باز شد و باطراف نگاه کرد. وقتی که مادر و پدرش را دید لبخند زد. عیسا دستش را گرفت و او را بدست پدر و مادرش داد. این موضوع باعث خوف و تعجب همه شنودگان شد.

سیری و گرسنگی

مردم آنقدر عیسا را دوست داشتند که همیشه با او بودند. میض های خود را می بردند تا عیسا آنها را شفا دهد. عیسا و شاگردانش فرصت نداشتند استراحت بکنند وحتی غذا بخورند. عیسا به شاگردانش گفت :« شما خسته هستید. باید کمی استراحت کنید. بیایید به جای خلوتی برویم. » این بود که آنها از مردم دور شدند و به بیابانی رفتند. ولی آنجا هم جای استراحت نبود. مردم همینکه فهمیدند آنها به کجا رفته اند. بدنبال آنها براه افتادند. حالا دیگر وضع بدتر شد. همگی در بیابانی دور از شهر جمع شده بودند ــ جائی که نه از غذا خبری بود و نه منزلی وجود داشت. عیسا وقتی آن عده زیاد را دید که آمدند او را به بینند و حرفش را بشنوند دلش بحال آنها سوخت. همه بزمین نشستند و عیسا به آنها درس می داد. کم کم هوا تاریک می شد. حوصله شاگردان سر رفت. آمدند پیش عیسا و گفتند :« استاد، شب نزدیک است. اینها خوراک با خودشان ندارند. اگر آنها را زود به خانه هایشان بفرستی مجبور نمی شوند با شکم گرسنه در اینجا بمانند. »

عیسا جواب داد :« باید اول به اینها خوراک بدهیم و بعد آنها را بخانه هایشان بفرستیم، نمی خواهم که بین راه از گرسنگی از حال بروند. عده زیادی از اینها از راه خیلی دور به اینجا آمده اند. »

یکی از شاگردان گفت :« درست است دلمان برای اینها می سوزد ولی برای جمعیتی باین زیادی نان از کجا بیاوریم؟ »

پسر بچه ای صحبت عیسا را با شاگردانش شنید. او با خودش شام مختصری آورده بود ــ یعنی پنج نان جو کوچک و دو ماهی. اینها را آورد و در اختیار عیسا گذاشت. این پنج نان کی را سیر می کند؟ عیسا آنها را در دست گرفت و خدا را در حضور همه سپاسگزاری کرد. آن وقت نان ها را در به دست شاگردان دادو کفت که آنها هم همین کار را بکنند. شاگردان به هر که نان دادند گفتند « تا از این نان پاره نکنید و بدیگران ندهید از آن نخورید » یکوقت دیده شد که همه مردم نان بدست دارند.

عیسا با آن دو ماهی هم همین کار را کرد و همه خوردند و سیر شدند. با وجود این نان، زیاد آمد. عیسا دستور داد که نان باقی مانده را جمع کنند. شاگردان چنین کردند و دوازده سبد از نان خرده پر کردند.

شاید فکر کنید که عده شان زیاد نبود. اما اینطور نیست. شاگردان آنها را شمردند و بجز بچه ها و زنها پنجهزار مرد در آنجا بودند.

کوری و بینائی

زندگی مردمان قدیم خیلی ساده و آرام بود. از صبح تا شب کار می کردند. با بدن خسته زود می خوابیدن و صبح زود بلند می شدند فکرشان بکارهای زیاد مشغول نبود. این بود که هر جا عیسا می رفت مرد وزن، پیر و جوان کار خود را ول میکردند و به ئنبال عیسا براه می افتادند.

اینقدر ها در فکر صحبت های عیسا نبودند. فقط برای دیدن کارهای عجیب او بدنبالش می رفتند و بقدری شلوغ میشد که بیماران که احتیاج بیشتری به عیسا داشتند نمی توانستند به او نزدیک بشوند.

یک روز عیسا در نزدیکی شهری بود. همه می خواستند او را ببینند. صدها نفر سر راهش گرفته بودند. وقتی او خواست رد بشود راه باریکی برایش باز کردند در عقب صدها نفری که بدنبال عیسا بودند دو نفر گدای کور هم آنجا نشسته بودند و از رهگذران پول و کمک می خواستند. شنیدند که شلوغ شد یکیشان پرسید :« چه خبر است؟ کی دارد میآید؟ » جواب دادند :« عیسای شفا دهنده دارد از اینجا رد میشود ». پیش خودش فکر کرد :« اگر عیسا مرا ببیند چشم های مرا خوب خواهد کرد ». با صدای بلند فریاد کرد :« عیسا، تو که مرد خوب و مهربان هستی و از نسل داودی آیا دلت بحال من نمی سوزد؟ » اطرافیان عصبانی شدند و گفتند :« حرف نزن ». اما او با صدای بلند تری همان حرف را زد. عیسا حرف او را شنید. در جای خود ایستاد و به اطراف نگاه کرد. آن دو کور را دید دستور داد آنها را پیش او بیآورند. آنها بقدری خوشحال شدند که از جای خود پریدند و بطرف عیسا رفتند. وقتی پیش او رسیدند عیسا پرسید :« از من چه می خواهید برایتان بکنم: »

گفتند :« چشمان ما را باز کن تا دوباره نور آفتاب را ببینیم » عیسا چشم های آنها را خوب کرد و گفت :« ایمان شما باعث شد که دوباره بینا شوید » آن دو با شادی و خوش دلی بدنبال عیسا براه افتادند.

عالم فانی و عالم باقی

یک روز عیسا بالای تپه بلندی رفت تا با خدا راز و نیاز کند. سه نفر از شاگردانش با او بودند. عیسا مشغول دعا شد و شاگردانش روی زمین دراز کشیدند و خوابیدند. وقتی عیسا دعا می کرد حالت مخصوصی باو دست داد. لباسش مثل طلا برق میزد و صورتش مانند آفتاب نور می داد. در این وقت دو نفر در دو طرف او ظاهر شدند. یکی حضرت موسا بود و دیگری حضرت الیاس. این دو مرد از پیغمبران بزرگ خدا هستند.

شاگردان مدتی خاموش بودند و به صحبت آنها گوش می دادند. بعد پطرس لبهای خود را باز کرد و گفت :« ای استاد، چه خوب شد که ما در چنین وقتی در اینجا حاضریم. ما نمی خواهیم هرگز این ساعت را فراموش کنیم. با اجازه شما، برای یاد بود این پیشآمد، ما سه سایه بان درست می کنیم یکی بافتخار شما می سازیم و یکی بنام موسا و سومی برای الیاس. »

در این وقت صدائی از میان ابر شنیدند « این مرد، عزیز دل من است، پسر من است. از او بسیار راضی هستم به سخنان او گوش دهید. »

شاگردان از ترس سرهای خود را بزمین گذاشتند و دیگر جرات نداشتند که باطراف نگاه کنند. همین طور ماندند تا عیسا پیش آنها آمد.

وقتی سرهای خود را بلند کردند و باطراف نگاه کردند دیدند تنها هستند. موسا و الیاس رفته بودند و فقط عیسا پیش آنها ایستاده بود.

این سه نفر افتخار آنرا داشتند که جلال و بزرگی عیسا را با چشمان خود به بینند و بفهمند که او از طرف خدا آمده است و برای مدتی از جلال و بزرگی خود چشم پوشیده است.

شکست و پیروزی

بزرگان یهود از عیسا می ترسیدن چون اشخاص زیادی به دنبال او افتاده بودند. ملایان یهود از عیسا بدشان می آمد چون او آنها را ظاهر ساز و ریا کار میدانست. بزرگان رومی هم با عیسا بد بودند چون او خودش را پادشاه معرفی می کرد. این سه دسته یعنی بزرگان یهود ملایان و بزرگان رومی دست به دست هم دادند تا عیسا را بکشند. می دانستند که مردم عادی عیسا را بی اندازه دوست دارند و از او پشتیبانی خواهند کرد. پس باید طوری عیسا را بگیرند و بکشند که کسی خبردار نشود. لازم بود یکی از دوستان عیسا او را بچنگ آنها بیندازد. چنین کسی یهودا، یکی از شاگردان عیسا بود. از آنها پول گرفت و عیسا را در وقتی که داشت دعا می کرد بچنگ دشمنانش انداخت. یهودیان خواستند فوراً عیسا را بکشند ولی نتوانستند. حق نداشتند کسی را اعدام کنند. این حق فقط در دست رومیان بود.

رفتند پیش فرماندار رومی و خواهش کردند که عیسا را اعدام کند. او دید عیسا بی گناه است و میدانست که هیچ بدی نکرده است. فریاد یهودیان بیشتر و بیشتر شد می گفتند :« او را بکشید. او را بکشید. » فرماندار ترسید که مردم سر و صدا براه بیندازند. بالاخره وقتی دید که نمی تواند عیسا را آزاد کند او را بدست سربازان رومی سپرد تا اعدامش کنند.

در قدیم رومیان خیلی بدجوری اعدام می کردند. دو تا چوب میگرفتند چنانکه در عکس می بینیم دستها و پاهای کسی را که می خواستند اعدام کنند با میخ بآن می کوبیدند. اینطور چوب را صلیب میگویند. گاهی شخص بدبختی دو یا سه روز با درد و رنج زیاد روی این صلیب که آن را مثل درخت بزمین می نشاندند، میماند تا بمیرد.

رومیان عیسا را به صلیب کوبیدند. آیا او از سربازان رومی بدش آمد؟ آیا با یهودیانی که او را به این حال انداخته بودند دشمنی داشت؟ خیر، عیسا بالای صلیب دعا کرد :

« ای پدر آسمانی من، همه اینها را ببخش. آنها نمی دانند چه می کنند. »

دور تا دور صلیب عیسا، مردم ایستاده بودند بعضی ها گریه می کردند. بعضی ها می خندیدند و مسخره می کردند. عیسا شش ساعت بالای صلیب بود تا جان داد. دشمنانش خوشحال بودند که دیگر او در میان آنها نیست. یک سرباز رومی با نیزه به پهلوی عیسا زد. میخواست خاطر جمع باشد که عیسا مرده است.

دوستانش آمدند و جنازه او را از صلیب پایین آوردند. یکی از دوستانش قبری داشت که از تخته سنگ کنده شده بود. جنازه عیسا را بردند و آنجا گذاشتند سنگ بزرگی جلو در قبر انداخته و رفتند.

قبر خالی

روز یک شنبه یعنی روز سوم بهد از مرگ عیسا، چند نفر زن در صبح خیلی زود از شهر بیرون می رفتند بطرف قبر عیسا میآمدند. وقتی بقبر عیسا نزدیک شدند دیدند آن سنگ بزرگ از جلویش بکنار گذاشته شده. مریم از ترس، دست از پا نمی شناخت و به شهر دوید تا به دیگران خبر دهد. بعد که برگشت دید وضع همان طور است که صبح دیده بود. در قبر باز بود. چشم های او پر از اشک شد. خم شد و توی مقبره نگاه کرد. جنازه عیسا آنجا نبود ولی روی سنگی که جنازه او را گذاشته بودند دو فرشته را دید که نشسته بودند. پرسیدند :« چرا گریه می کنی؟ »

مریم گفت :« جنازه مولای من را چند روز پیش اینجا گذاشتند ولی حالا می بینم جنازه او را دزدیده اند. آیا شما میدانید آن را کجا برده اند؟ » یک مرتبه مریم فهمید کسی پشت سرش ایستاده است. آن مرد پرسید :« چرا اینقدر گریه می کنی؟ دنبال کی می گردی؟ » با چشمانی پر از اشک بعقب برگشت. اول فکر کرد باغبان است و حتماً از موضوع باخبر است. پرسید :« آقا، اگر تو جنازه او را برده ای بمن بگو کجاست تا بروم و آن را بردارم. » منتظر جواب بود. جوابی که شنید یک کلمه بود. « مریم » اسم خودش. مریم رو به او کرد و گفت :« استاد » از خوشحالی غیر از این نتوانست چیزی بگوید.

عیسا پس از مرگ زنده شده بود. دشمنان او، او را کشتند ولی خدا عیسا را از میان مردگان بلند کرد. اگر مریم عیسا را با چشم خودش ندیده بود باور نمی کرد، بخاک عیسا افتاد و پاهای او را محکم گرفت و دست بردار نبود. عیسا گفت :« مریم، مرا اینطور محکم نگیر. برو به شاگردان من بگو که زنده شده ام و خودم را بآنها هم نشان خواهم داد. »

مریم رفت و پیغام عیسا را بآنها رساند حرفهای او را باور نکردند. همان روز خود عیسا به تمام شاگردانش ظاهر شد و با آنها صحبت کرد و برای اینکه آنها فکر نکنند که روح او را دیده اند کمی خوراک از آنها گرفت و خورد. دیگر خاطر جمع شدند که خود عیسا در میان آنها است و با او صحبت می کنند.

شک و اطمینان

عیسا روز یک شنبه زنده شد همان روز پیش شاگردانش آمد و با آنها صحبت کرد ولی همه شاگردان آنجا نبودند. یکی از آنها یعنی توما در آنجا حاضر نبود. بعد که شاگردان دیگر او را دیدند گفتند که عیسا را زنده دیده اند. او باور نکرد. حرف آنها را قبول نداشت. کفت :« من نمی توانم قبول کنم. من با چشمان خودم دیدم که او را گشتند. دیدم که او را توی قبر گذاشتند ولی من ندیدم که زنده بشود. »

بقیه گفتند :« حرف ما را قبول کن. دیروز که تو اینجا نبودی او آمده و با ما صحبت کرد. »

باز توما قبول نکرد گفت :« من هیچ چیزی را زود قبول نمی کنم. اگر با چشم خودم آن سوراخ های میخ را در دستهایش ببینم یا اگر آن زخم نیزه را در پهلویش ببینم و بآن دست بزنم ممکن است آنوقت باور کنم. »

باو گفتند :« چقدر کم ایمانی ! عیسا قول داد زنده شود، ما هم که او را دیدیم خبر دادیم. نه گفته او را قبول داری و نه حرف ما را باور می کنی. »

روز یک شنبه دیگر شاگردان باز با هم بودند و توما هم در میان آنها بود. آنها از دشمنانشان می ترسیدند و از این نظر در را بروی خودشان بسته بودند. در این موقع عیسا در میان آنها نمایان شد. همه او را دیدند و صحبت او را شنیدند. ت.ما نتوانست حرفی بزند. عیسا باو گفت :« توما، چرا حرف دیگران را قبول نکردی؟ چرا باور نکردی که من زنده شده ام؟ تو که می خواستی دستها و پهلوی مرا ببینی، خوب بیا و ببین که زخم های میخ باقی است و بزخم پهلویم دست بزن. دیگران به تو گفتند که من زنده هستم، باور نکردی. حال که مرا دیدی ایمان داری. آن کسانیکه مرا ندیده اند ولی باور می کنند که من مرده ام و باز زنده شده ام از تو خوشبخت تر خواهند بود. »

توما خود را پیش پای عیسا بزمین انداخت و پاهای او را بوسید و دیگر شکی درباره عیسا نداشت نه درباره مرگش که بخاطر گناهان مرد دنیا بود و نه درباره زنده شدن او سه روز بعد از مرگ.

بسوی آسمان

روز اول که عیسا زنده شد مریم او را دید. همان روز یک عده زن او را دیدند. عصر آن روز دو نفر در راه خانه خود او را ملاقات کردند. و شب آن روز تاریخی عیسا در میان شاگردانش نمایان شد، با ایشان صحبت کرد. یک هفته دیگر در میان آنها ایستاد و با آنها گفتگو کرد. حتی یک دفعه به بیشتر از پانصد نفر خود را نشان داد و بآنها مامریت داد که همه جا بروند و مردم را از مرگ او در راه گناهان ایشان و زنده شدن او برای بدست آوردن حیات ابدی با خبر کنند. پس باین ترتیب عیسا گاه و بی گاه مدت چهل روز به دوستان و شاگردانش ظاهر شد.

روزی رسید که عیسا می بایست شاگردان خود را ترک کند و به آسمان برود. عیسا آنها را به کوهی برد. آنها فهمیدند که عیسا میخواهد برود. گفتند :« خداوندا، آیا در این روزها پادشاه اسرائیل و پادشاه دنیا میشوی؟ » عیسا گفت :« وقت پیش آمد همه چیز در دست خدا است. لازم نیست شما این وقت ها را بدانید. وقتی رفتم روح خدا را پیش شما میفرستم. او شما را از قدرت الهی پر خواهد کرد. با این قدرت، شما باید به همه جا بروید و درباره چیزهائیکه دیده اید و شنیده اید شهادت بدهید. »

این را گفت پیش چشم همه کم کم از زمین جدا شد و بطرف آسمان بالا رفت و ابری او را از چشمان آنها پنهان کرد. آنها نخواستند از آنجا بروند و همگی چشمانشان به نقطه ای بود که او از دید آنها ناپدید شد. ناگهان دو مرد که لباس خیلی سفید بتن داشتند ظاهر شدند و گفتند :« چرا اینجا ایستاده اید و دارید بطرف آسمان نگاه میکنید؟ عیسا بآسمان بالا رفت و باین زودی بر نمی گردد ولی بدانید که یک روزی بر می گردد و برگشت او بهمین صورت که دیدید خواهد بود. »

پس آنها بسهر برگشتند و رساندن مژده را از همانجا شروع کردند.

نتیجه

آشنائی ما با دیگران بدو راه برقرار میشود. یکی بدین ترتیب که در مورد رفتار و گفتار کسی، از دیگران چیزهائی می شنویم و یا در کتابها می خوانیم و کم کم تصویری از او در ذهن ما ایجاد می گردد. این یک نوع آشنائی است که میتوان آنرا آشنائی دست دوم نامید.

راه دیگری آشنائی، ملاقات مستقیم با یک نفر و زندگی کردن با او است و این است که برای ما ارزش فراوان دارد. آشنائی نوع اول با عیسای مسیح کافی نیست. خدا می خواهد که همه ما شخصاً او را ملاقات کنیم و از نزدیک او را بشناسیم. یک زمانی عیسا وعده فرمود که هر کس باو ایمان آورد شخصاً پیش او می آید و خود را باو می شناساند و تا ابد با او زندگی می کند. قرنها است که باین وعده عمل کرده است و بسیارند کسانی که شب و روز از او جدا نیستند و در هر دقیقه و هر آن سایه لطف او را بر سر خود دارند. شما هم بخواهید که پیش شما بیاید تا با او بیشتر آشنا شوید. او فرمود :« اینک بر در ایستاده می کوبم اگر کسی صدای مرا بشنود و در را باز کند. به نزد او در خواهم آمد و با او شام خواهم خورد و او نیز با من. »