قضا و قدر چیست؟
انتشارات نور جهان
مسائل مربوط به قضا و قدر
رابطه خدا با جهان آفرینش و رفتار وی با آدمی موضوعی است که مسئله تقدیر را پیش میآورد. ما معتقدیم که خدا آفریننده جهان است، و لیکن باید دانست که آیا بین خدا و حوادث این جهان اعم از حوادث عالم طبیعت یا اتفاقات مربوط به زندگانی افراد، با حوادثی که در جریان تاریخ بشر روی میدهد، ارتباط و تناسبی وجود دارد یا نه؟ اعتقاد بقضا و قدر یعنی اعتقاد بقدرت قاهره خدا بر جمیع آفرینش و جهان هستی. وقتی به این مسئله معتقد شدیم، فوراً موضوع دیگری پیش میآید و آن عبارت است از موضوع آزادی بشر در مقابل اراده خدا، ما چگونه در اعمال خود آزاد و مختاریم و در عین حال در تحت اراده و حکمت و مشیت مطلقه الهی قرار داریم؟ چگونه سیر تاریخ مطابق نقشه انسان صورت میگیرد که در عین حال مشیت و اراده و مقصد الهی دخالت در آن داشته باشد؟ اشکالاتی که از وجود رنج و زحمت تولید میشود چگونه رفع نمائیم؟ چرا مردم بیگناه گرفتار درد و رنج و زحمت میشوند؟ چرا اصلا در دنیا بدی وجود دارد؟ چرا اشخاص شریر و بد کامیاب میشوند؟ اینها مسائلی است که در دستور قضا و قدر مندرج است. البته پاسخ این مسائل کار بسیار دشواری است، معذالک انسان باید درباره آنها از روی کمال دقت تفکر کند که مقصود و مفهوم آنها را صحیحاً دریابد.
نظریات مختلف درباره قضا و قدر :
خدا بمنزله قانون
از جمله نظریات و ملاحظاتی که در حل این مسائل پیش میاید، دو موضوع است که در حکم دو نقطه در زوایای مخالف میباشد و ما آنها را نادیده میگیریم. این دو موضوع بر اساس دو مفهوم و یا دو نظریه مختلف راجع بخدا قرار گرفته است. بموجب یکی از آن دو نظریه، خدا از لحاظ قانون وجودی است که دنیا را بوسیله قوانین تغییر ناپذیر اداره میکند. نظریه دوم مبنی بر اینست که خدا علی الاصلاق است و از اینرو جهان را بر وفق دلخواه و اراده بی ثبات خود اداره میکند. بموجب نظریه اولی، خدا بمنزله قانون گذار یا مهندس ریاضی است که در عالم طبیعت و حیوان و اخلاق قواعد و قوانین و مقررات تغییر ناپذیر معینی وضع کرده و وقایع و حوادث جهان از روی این قوانین خود بخود پیش میآیند. جهان آفرینش تماماً مانند دستگاه ساعت منظمی است که خداوند از روز ازل آنرا بکار انداخته است. حال اگر موجودات عالم اعم از ماده و اجسام جاندار و انسان بر طبق این قوانین کار کنند، در زندگی خود پیشرفت میکنند، و هم آهنگی در زندگی پدیدار میشود، در غیر اینصورت موجودات مزبور دچار تباهی و سفالت و بدبختی و مصیبت میشوند. این نظریه خالی از حقیقت نیست، لیکن حقائق مسلم و قطعی جهان تایید نمیکند که گردش و اداره امور جهان آفرینش بدینموال یعنی بصورت میکانیکی باشد. حتی بزرگان و دانشمندان امروز این نظریه را برای بیان عالم طبیعت هم کافی نمیدانند. هر چند علمای علوم طبیعی در گذشته قوانین طبیعی را معین و ثابت می پنداشتند، ولی دانشمندان امروز در ترکیب ماده تا درجه ای قائل به حوادث و اتفاق شده اند، کذالک در مورد نباتات و حیوانات. و لیکن اگر بخواهیم آدمی را نیز مشمول این قاعده بدانیم، اساس اینگونه توجیه و تعبیر میکانیکی کاملا متزلزل خواهد شد. حقایقی که در روابط و مناسبات بشری و در تاریخ وجود دارد، هیچگاه این نظریه را تثبیت و تایید نمیکند که در عالم اخلاق قوانین ابدی و لایزال و ثابتی هست که خود بخود کار میکنند و نتایج معین و مشخصی در آنها پدید میاید. البته صحیح است که بدی موجب تباهی و ویرانی، و خوبی و راستی موجب آبادی و پیشرفت میشود، لیکن نباید تصور کرد که مردم شریر و بد همیشه در رنج و عذاب، و خوبان همیشه در خوشی و رفاه هستند؛ زیرا نمیتوان گفت که زندگانی بشری بر مدار اینگونه قوانین قاطع دور میزنند و این قوانین خود بخود کار میکنند و خط سیر زندگانی بشر را تنظیم و تعیین میکنند. خلاصه اینکه جهان آفرینش را نباید بمنزله یکدستگاه میکانیکی ساده مانند دستگاه ساعت فرض نمود که روی قاعده معینی کار کند. بلکه دنیا سازمان مخلوط و درهم و برهمی است که چنین عوامل مختلف در تعبیر خط سیر آن موثر میباشد.
عقیده بر اینکه خدا وجود مطلق است
عقیده دوم مبنی بر اینست که خدا قادر مطلق است و باقتضای اراده مطلق خود بر جهان آفرینش حکومت میکند. بر طبق این عقیده هیچگونه قوانین و مقررات موضوعه ناظر بر روابط و مناسبات خدا با جهان آفرینش و رفتار وی یا آدمی نیست و در ماده و جسم صفات ثابتی وجود ندارد و در عالم اخلاق هم پای بند هیچگونه قوانینی نیست، زیرا اگر چنین میبود وجود همان قوانین در حکم محدود بودن اراده خدا محسوب میشد و حال آنکه خدا قادر مطلق و تواناست و هر چه بخواهد میکند. هر چیزی بزرگ و کوچک، خوب و بد از خدا صادر میشود و زائیده اراده مطلق او است.
بر حسب این نظریه، محملی برای قدرت خدا پیدا میشود ولی بقیمت آزادی بشر تمام میگردد، یعنی دیگر مجالی برای آزادی باقی نمیماند که انسان در رفتار و اعمال خود مختار باشد، ولی آیا مع الوصف میتوان منکر استقلال نسبی بشر شد؟ ما بر حسب تجربه شخصی می بینیم که انسان تا حدود معینی در اعمال و رفتار خود آزاد میباشد و از اینجهت تا اندازه ای مسئول اعمال خود میباشد و از اینجهت تا اندازه ای مسئول اعمال خود میباشد. اگر چنین نبود اعمال آدمی نه جای تحسین و نه جای تقبیح داشت و عقیده بمکافات و مجازات بکلی پوچ و بی اصل بود. و نیز بر حسب این نظریه خدا منشا خیر و شر میباشد و در نتیجه تمام بدبختیها و مصیبتها از خدا پدید میاید. پس در صورتیکه خدا در جهان آفرینش یگانه عامل بشمار آید و مصدر همه چیز او باشد. پس عامل بدی هم وجود او است. در اینصورت ما چگونه میتوانیم بوجودی که از روی بیعدالتی و ناراستی پدید میآید ایمان آورده و اعتماد کنیم؟ ما فقط بخدائی میتوانیم ایمان بیاوریم که عادل و مقدس و خوب باشد.
ضمناً هر دو نظریه مذکور در فوق مبنی بر انکار شخصیت خدا است. زیرا بر حسب نظریه اولی، خدا بطوری با قوانین طبیعت یکسان میگردد که هویت شخصی خود را از دست میدهد و تقریباً مرادف با قانون میشود و در موردی که موضوع یاری و مدد خدا بانسان پیش میاید، خدا در مقابل قوانین تغییر ناپذیر نظام طبیعت عاجز و درمانده میشود و حال آنکه اگر به شخصیت قائل باشیم، به این حقیقت مسلم متوجه میشویم که شخصیت یعنی موجودی که هر چند در یک نظام و ترتیبی دخالت دارد، و لیکن نباید آنرا بمنزله صرف تماشاچی و ناظر نیروهائی دانست که در عالم طبیعت ساری و جاری است. بلکه باید او را فوق آن نظام و ترتیب دانست و معتقد شد که این شخصیت بر آن نظام حکومت کند و بمقصدی که بر آن معین شده است آنرا سوق دهد.
نظریه دوم خم که ذکری از آن در بالا رفت مبنی بر آنکار شخصیت خدا است، منتهی بطریق دیگری. یکی از خصائص اصلی شخصیت عاقل بودن است. شخص آنکسی است که بر طبق موازین عقلی فکر کند و اراده نماید و عمل کند، نه بر وفق هوس و میل خود. یک موجود خیره سر و خود رای که یکی را بدلخواه خود بجهنم افکنده و دیگری را به بهشت ببرد، نمیتوان یکفرد عاقل و با تمیزی دانست.چنین موجودی یا دیوانه است یا ظالم، بنابر این هر دو نظریه مذکور در فوق را باید مردود دانست، زیرا بموجب هیچکدام از این دو نظریه مسائل مربوط بقضا و قدر حل نمیشود. پس باید اراده شخصی و قاهره خدا توام با قوانین طبیعت و همچنین استقلال یا اختیار بشر را مرود توجه قرار داد. غیر از این هر گونه عقیده دیگر را باید دور ریخت و مردود دانست، زیرا بغیر از این هیچگونه نظر دیگری به تجربه درست در نمیآید، ولی برای حفظ و قبول این نظریه چگونه میتوان سازش و التیام قائل شد؟ پس موضوعی که باید در مسئله قضا و قدر حل شود همین است.
قضا و قدر صرفاً یک فرضیه مجرد نیست
وقتی در این موضوع تفکر میکنیم، باید بخاطر داشته باشیم که قضا و قدر یک عقیده فلسفی مجردی نیست، بلکه باید مسلم دانست که زندگانی شخصی بشر طرف توجه و علاقه حکمتی بالفتر و نیروئی عالیتر از خود انسان است. عقیده و اطمینان باین موضوع مبتنی بر مذهب باشد که خدا بطور شخصی با انسان سر و کار دارد. نسبت شخصی داشتن با خدائی که دارای شخصیت باشد، اساس تجربه مذهبی است و کلیتاً معتقدات و آئینهای مذهبی از همین اصل اساس ناشی میشود. برای مثال موضوع ایمان را شاهد میاوریم. ایمان به یک مذهب تنها اعتقاد بوجود خدا نیست، زیرا شیطان هم بخدا معتقد است. بلکه ایمان بمذهب عبارت است از اعتماد شخص به یک خدای با شخصیت. گناه هم تنها عبارت از تجاوز و انحراف از یکی از مواد قانون نیست، یلکه گناه عبارت از دوری و بیگانگی از خدا است مانند دوری و بیگانگی فرزند از پدر خود. مقصود از عفو و بخشش تنها امید به معافیت از عقوبت و مجازات در آخرت نیست، بلکه عبارت از تجدید مناسبات و ارتباط با خدا و بعبارت دیگر صلح و آشتی مانند معاودت فرزند عیاش و مصرف بخانه پدر خود. همچنین است در مورد مشیت اراده ازلی. این فقره عبارت از تسلیم و تفویض در مقابل یک قوه مرموزی که در جریان وقایع جهان مؤثر باشد نیست، بلکه مشیت را میتوان بمنزله ایمان به عنایات و توجهات شخصی خدا نسبت بزندگانی روزانه و تاریخ بشر دانست. از چنین بینش و عقیده دو مسدله مهم پیش میاید، یکی موضوع درد و دیگری مسئله بدی که عقیده بقضا و قدر را قابل بحث و ایراد میگرداند.
مسئله درد و رنج
درد و رنج خود مقامی مهم در تاریخ بشر دارد. درد اغلب بمنزله اخطاری است حاکی از رسیدن خطری یا مصیبتی برای آدمی. تب بمثابه مبارزه ایست که بین طبیعت آدمی و بیماری در داخل بدن صورت میگیرد. بعلاوه احساس درد همیشه بمنزله محرکی بوده است برای انجام عالیترین کارهائیکه در زندگی از آدمی ممکن است بظهور برسد. مانند علاقه مفرط و حس فداکاری و از جان گذشتگی مادر در مقابل طفل بیمار، یا خدمتی که از طرف یکمرد اجتماعی بساکنین محلات پر جمعیت کثیف شهر میشود. چیزی که آدمی را در زندگانی بشری پرورش داده و بمراحل کمال بشری سوق داده و میدهد، همانا تحمل زحمت و رنج دیگران و غمخوارگی نسبت به آنان میباشد. آن شخصی که طالب زندگانی بی درد و رنج است، حکم سنگی را دارد که هیچگونه حرکت و جنبشی از آن مشهود نمیگردد. یکچنین زندگی آدمی را از عالیترین مقاصد و آمال بشری محروم میگرداند. در اینگونه موارد رنج و محنت جایز است و حتی باید از آن استقبال کرد. و لیکن درد و رنج موقعی غیر جایز و بیمورد است که مخالف پیشرفت و ترقی زندگانی شخص بشود و یا باعث اخلال و تخریب گردد و مانند طوفانهای سهمگین که از روی دهات بگذرد و از اثر وزش آنها خرابی و بدبختی باقی بماند. یکی دیگر از چیزهائی که موضوع قضا و قدر را مورد تامل و بحث قرار میدهد موضوع مرگ است. مخصوصاً در میان جوانان و اطفال خاصه آنهائیکه در عنفوان جوانی هستند. چگونه میتوان بین عنایت و توجه شخصی خدا نسبت به بندگان خود و اینگونه حوادث سازش قائل شد؟
مسئله بدی
حل مسئله بدی شاید مسئله مشکلتری در این زمینه باشد. با انتخاب بدی به آن موجودی که ما او را شیطان میخوانیم مسئله حل نمیشود، زیرا اگر این راه حل را اختیار کنیم، یکقدم باید عقب تر برگردیم و بپرسیم « آفریننده شیطان کیست و چرا خدا بشیطان اجازه میدهد که کارهای بد بکند؟ » با این قبیل پرسشها نه تنها معما حل نخواهد شد و راهی پیش پای ما باز نخواهد شد، بلکه در همان وضع مشکل اولی باقی میمانیم و اگر نسبت بدی را بخدا بدهیم معقول نیست، زیرا در اینصورت از یکطرف خدا منشا بدی و فساد بشمار خواهد آمد و از طرف دیگر سلب شخصیت از آدمی میشود و در واقع انسان آلت فسادی میشود در دست خدا. ما نمیتوانیم خدا را بد بدانیم و بدی را بدو نسبت دهیم. بعلاوه ما خود احساس مسکنیم که ما مردم مسئول اعمال بد خودمان هستیم. پس چگونه میتوان وجداناً نسبت افعال بد را بخدا داد؟
در حقیقت از جنبه فلسفی توضیحی نمیتوان راجع به بدی داد. هر چند مردم خیلی سعی کرده اند که تعبیرات و تاویلات مختلفی برای بدی پیدا کنند، ولی هیچکدام رضایت بخش و قانع کننده نبوده است. بدی یکی از رموزی است که برای همیشه سر بسته و غیر مکشوف خواهد ماند. ولیکن قدر مسلم اینست که بدی با آزادی بشر ارتباط و بستگی دارد که بدون آن آدمی دارای زندگانی شخصی حقیقی نخواهد بود. خدا انسان را آزاد آفریده است و بنابر این انسان میتواند بر علیه اراده خویش عمل کند و اشکال مسئله در نظر فلسفی همینجا است، زیرا فلسفه یا قدرت مطلق خدا را تثبیت میکند و در این صورت مجالی برای اندیشه استقلال آدمی باقی نمیگذارد و یا آنکه استقلال آدمی را تثبیت میکند و در اینصورت موضوع قدرت حاکمه خدا را نفی مینماید. و لیکن مذهب بین این دو نظر را التیام داده و با وجود اشکالات فلسفی، به این ایمان و عقیده خیلی سخت گرائیده است. یعنی مذهب قائل بوجود بدی و رمز عظیم و عمیق آن شده است. معذالک مقصد و مشیت خداوند تحقق یافته و اراده وی انجام خواهد یافت. شاید مثال قضیه یوسف است. برادران یوسف بد و بدی کردند و او را مثل غلام فروختند. آیا میتوان گفت که این بدی را خدا بوساطت و دستیاری برادران یوسف کرد؟ حاشا؟ و آیا میتوان گفت که برادران یوسف این عمل را انجام دادند بدون آنکه اراده خدا در این امر مدخلیت داشته باشد؟ هرگز ! پاسخ این فقره از لحاظ مذهبی از زبان خود یوسف به برادرانش داده شده است. هنگامیکه وی در آن مقام سلطنت خود را بدانها مکشوف ساخت و بر آنها معلوم نمود که او برادر آنها است، در آ« مصاحبه خصوصی، یوسف راز درون را بدانها مکشوف ساخت و با خاطری مهیج به آنها گفت: « شما درباره من بدی اندیشیدید، ولی خدا آنرا خوب گردانید. » خدا باعث آن وقایع بد نشد، ولی معذالک یوسف درست میگفت که همان وقایع را در حیز قدرت و حکمت خدا می بیند. این همان معنی ایمان و اعتقاد مذهبی بقضا و قدر است.
منشاء ایمان به قضا و قدر
بدیهی است این ایمان مذهبی به قضا و قدر نه مبتنی بر استدلال فلسفی است و نه میتوان از مطالعه طبیعت یا از جریان حوادث در تاریخ محملی بر آن قائل شد، بلکه باید ایمان به شخص خدا و رفتار وی را با آدمی، منشاء و سرچشمه ایمان بقضا و قدر دانست. مذهب این نکته را تثبیت میکند که خدا در جهان آفرینش مقصد و منظوری دارد و حکمت و قدرت خدا برای انجام این مقصد کافی است. این یک اندیشه یا تصور محض نیست، بلکه حاصل و نتیجه مذهبی شخصی است. حتی مبتنی بر استدلال و استنتاج مذهبی نیست بلکه علم الیقین است که از راه کشف و مشهود حاصل شده است. از روی شواهد طبیعی یا تاریخی نمیتوان اعتقاد بقضا و قدر پیدا کرد، زیرا در طبیعت و در تاریخ بسیاری کیفیات عجیب و قریب و حیرت آور دیده میشود که اگر بخواهیم آنها را اساس و مبنای تشخیص قرار دهیم نمیتوان معتقد بمشیت شد، ولیکن اساساً ایمان روی چیزهائی قرار گرفته است که مخالف ذوق سلیم و صورتاً و ظاهراً غریب و مستبعد میباشد. زیرا کسیکه در وادی ایمان قدم میگذارد، با چشم ظاهر طی طریق نمیکند، بلکه با مدد چیزی که نادیدنی است. همینطور است موضوع قضا و قدر. مشیت یا قضا و قدر عبارت است از عنایت و حکمت و قدرت و محبت خدا و در عین حال قائل بودن به رمز بدی و رنج آدمی. کسیکه بخدا و به محبت وی ایمان آورد، بر حسب تجربه شخصی بقضا و قدر نیز اعتقاد و ایمان خواهد آورد.
عیسی مسیح و قضا و قدر
مسلماً عیسی مسیح از جهات عدیده مذهبی خواه بواسطه زندگانی شخصی خودش و خواه بواسطه تعلیماتش مقام بسیار مهمی را دارا میباشد، لیکن اهمیت و اعتبار مخصوص وی بیشتر در این است که وی خدا را بطور شخص بمردم نمایان ساخت. در این قسمت عیسی در تاریخ مذهبی بشر منحصر بفرد و دارای مقام بسیار ارجمند و عالی است. بر حسب آنچه بر عیسی آشکارا و مشهود افتاده است، خدا ظن و قیاس نیست، بلکه حقیقتی است ثابت. خدا یک فرد مجرد نیست، بلکه شخصیتی است. خدا یک قوه مرموزی نیست، یلکه پدری است که آدمی را دوست میدارد. مذهب در نظر عیسی عبارت از یک رابطه شخصی با یک خدای شخصی است. این فقره در تاریخ مذاهب دنیا و مشهودات مذهبی منحصر بفرد است و اهمیت مخصوص شخص عیسی مسیح در مذهب از همین یک فقره پیدا است.
تعلیمات عیسی مسیح درباره نگرانی
عیسی مسیح درباره مشیت خدا چگونه فکر میکرد و چه مطالبی را تعلیم میداد. مسیح معتقد بود که خداوند نسبت به آدمی اعم از زن و مرد و بچه و تمام کائنات و موجودات توجه و عنایت شخصی دارد. عیسی به پرندگان آسمان نگریسته فرمود: « مرغان هوا را نظر کنید که نه میکارند و نه میدرند و نه در انبارها ذخیره میکنند و پدر آسمانی شما آنها را میپروراند » ( متی 6 : 26 ) و بمردمانی که نسبت بمعیشت خود اظهار نگرانی میکردند فرمود: « آیا شما بمراتب از آنها بهتر نیستند؟ » و باز به گلها اشاره کرده فرمود: « در سوسنهای چمن تامل کنید چگونه نمو میکنند، نه محنت میکشند و نه میریسند لیکن بشما میگویم سلیمان هم با همه جلال خود چون یکی از آنها آراسته نشد. پس اگر خدا علف صحرا را که امروز هست و فردا در تنور افکنده میشود چنین بپوشاند، ای کم ایمانان آیا نه شما را از طریق اولی » ( متی 6 : 28 ــ 30 ). و باز در جای دیگر میفرماید: « لیکن همه مویهای سر شما نیز شمرده شده است. » ( متی 10 : 30 ) آیا دو گنجشک به یک فلس فروخته نمیشود و حال آنکه یکی از آنها جز بحکم پدر شما بزمین نمی افتد؟ ( متی 10 : 29 ).
ایمان عیسی مسیح بخدا بقدری از روی واقع و حقیقت بود که آنچیزی که بیشتر باعث تعجب وی میگردید این بود که مردم را نسبت بزندگیشان نگران و در مورد عنایت و توجه پروردگار نسبت به خودشان بی اعتقاد میدید. عیسی مسیح معتقد به دعا بود و میگفت هر کس برای احتیاجات روزانه خود باید بخدا توسل جوید و از خدا بوسیله دعا احتیاجات خود را طلب کند و این فقره را از جمله چیزهای بسیار طبیعی و عادی زندگی میدانست. برای توضیح این معنی بمثل میپرداخت و میگفت: « و کدام آدمی است از شما که پسرش نانی از او خواهد و سنگی بدو دهد و یا اگر ماهی خواهد، ماری بدو بخشد. » و اضافه کرد: « پس هر گاه شما که شریر هستید دادن بخششهای نیکو را به اولاد خود میدانید، چقدر زیاده پدر شما که در آسمان است چیزهای نیکو را به آنانیکه از او سئوال میکنند خواهد بخشید. » ( متی 7 : 9 ــ 11 ) و نیز در دعائی که وی بشاگردان خود تعلیم میداد این نکته را مسئلت میکرد که « نان کفاف ما را امروز بما بده. »
کمال بی انصافی است اگر بتوانیم این کلمات مسیح را بطور سطحی تفسیر و تعبیر کنیم، زیرا این بدان ماند که تصور کنیم عیسی برای حل مسئله گرسنگی آمده و رسالت وی همین بوده است و بس. مقصود عیسی از این جمله این بود که نگران و ترس را نسبت به امر معیشت از اذهان مردم دور کند و از اینرو لب به اندرز گشوده میگفت خدا را پدر آسمانی خود دانسته ایمان بیاورید که خدا در فکر شما هست.
تعلیمات عیسی راجع به درد و رنج و مصیبت
تعلیمات مسیح درباره بدی و رنجوری نیز خیلی مهم است. البته در زمان او هم مانند زمان ما جهان پر از بدبختی و رنجوری و بیماری و مرگ و قتل و مصیبتهای هولناک بود. مثلا در اورشلیم برجی ریخته و هیجده نفر را کشته بود. پیلاطس حاکم رومی چند نفر از یهودیان جلیلی را در هنگام عید قربان بقتل رسانده بود. مردم میآمدند و این مطالب را به عیسی میگفتند و معتقد بودند که مقتولین به کیفر اعمال خود رسیده اند. زیرا در آنزمان همه معتقد بودند که هر بلائی بر سر آدمی بیاید، نتیجه گناه اوست و از اینرو اگر کسی کشته میشد در نظر آنها حتماً گناهکار بود و بواسطه ارتکاب گناهی کشته شده او را سزای عمل وی میدانستند.عیسی از بحث در این موضوع خودداری میکرد، زیرا میدید مباحثه در این مورد بکلی بیهوده است. ولیکن وی انگشت روی نقطه حساس دیگری میگذاشت که ارتباط مستقیمی با موضوع داشت. مردمی که این اخبار را برای مسیح میگفتند، تصور میکردند که چون خودشان به چنین بلیه هائی گرفتار نگردیده اند پس آنها بیگناه هستند و چون عیسی مسیح از این موضوع آگاه بود میفرمود: « آیا گمان میبرید که این جلیلیان گناهکارتر بودند از سایر سکنه جلیل؟ » و آنگاه روی سخن را بآنها متوجه ساخته علاوه مینمود: « نی » بلکه بشما میگویم اگر توبه نکنید همگی شما همچنین هلاک خواهید شد. » عیسی مسیح مرموز بودن این وقایع را تصدیق میکرد، ولی از بحث و جدال فکری خود داری میکرد، مردم را با تاکید تمام به توبه و انابه دعوت میفرمود.
قضا و قدر و صلیب
در مسئله رنج و عذاب یک نکته هست که در زندگانی مسیح بی نظیر است و آن اینست که مسیح خودش نه تنها یک معلم و مربی یا واعظ بزرگ بود، بلکه خود نیز دچار زحمت و عذاب بود، باین معنی که مردمان شریر و ستمکار با خود مسیح از روی کمال بیعدالتی رفتار میکردند و او را آزار میدادند تا بالاخره به بدترین شکلی در روی صلیب او را مانند یکی از بدترین جنایتکاران به قتل رسانیدند. توجیه و تاویلی که مسیح از این مصیبت و رنج خود میکند، قابل مطالعه و دقت است. از بیانات مسیح چند چیز محقق میشود. مسیح هیچگاه فکر نمیکرد که ستمی که بر او خواهد رفت بمنزله کیفر گناهان اوست، او احساس گناه در وجود خود نمیکرد. پس مسیح این عقیده را بکلی سخیف و باطل میدانست که هر مصیبتی بر سر انسان آید بمنزله مجازات و کیفر گناه او است. بعلاوه مسیح هرگز از آنهائیکه او را اذیت و آزار میکردند و بالاخره موجبات قتل او را فراهم کردند شکایت نمیکرد، بلکه در دم واپسین و آخرین لحظه ای که شمع حیات وی در روی صلیب خاموش میشد، برای همان اشخاص دعا میکرد و این مطلب خیلی عجیب بنظر میآمد. ولی از این عجیب تر این بود که در عین حالی که دیگران برای وی ندبه و زاری میکردند و تاسف میخوردند، او خود بهیچوجه در فکر خودش نبود و برای خود غمی نداشت. در حقیقت مسیح کشته شدن خود را در روی صلیب دلیل غلبه و پیروزی خود میدانست، نه دلیل شکست. مقصود از این پیروزی غلبه و پیروزی بر گناه و شرمساری بود. وقتی بما دشنام میدهند و ما هم در عوض دشنام میدهیم، هنگامیکه ما را لعنت میکنند و ما نیز در عوض لعنت میفرستیم بر کسانیکه بما لعنت میکنند، جنبه پست طبیعت ما بر ما حکومت میکند، یعنی در چنین موقعی ما زمام اختیار خود را بدست قسمت پست طبیعت خود میدهیم. ولی هنگامیکه بر ما ظام و ستم روا میدارند و ما آنرا با سکوت و رضا تلقی میکنیم، یا هنگامیکه بر ما لعنت میکنند و ما بجای لعنت برای آنها خیر و برکت از خدا بطلبیم بر پستی طبیعت خود غلبه یافته و احساس پیروزی مینمائیم. در حقیقت این پیروزی از خدا است که ما در خود احساس میکنیم. در مورد مسیح هم همینطور بود. مسیح را دشنام میدادند، ولی وی دهان خود را باز نمیکرد که جواب بگوید. بر او لعنت میکردند، لیکن او برای دشمنان خود دعا میکرد بالاترین ستم را بر او روا میداشتند، لیکن او با کمال آرامش آنرا تحمل میکرد. این نبود مگر غلبه روح خدا با وی. ولی در ضمن ستمی که بر مسیح رفت، چیزهای دیگر هم دیده میشود که قابل دقت است. مسیح نه تنها با کمال بردباری و شکیبائی آن مصیبت اراده خدا انجام یافته و مقصود حاصل شده است. صلیب نقطه تاریکی بود برای تماشا کنندگان، ولی برای مسیح و همچنین در نظر کلیه آن اشخاصیکه ویرا در مصیبت و رنج پیروی میکنند بمنزله یک روشنی خیره کننده و فروغ تابناکی است. بزرگترین دشمنان انسان دشمنان خارجی نیستند، بلکه احساساتی هستند که در قلب خودمان جای دارند. آدمی موقعی پیروز میشود که بر صدمه و عذاب و شرمساری غلبه کند و این تنها از طریق ایمان بحقیقت که در صلیب مسیح مشهود افتاده است میسر میشود. صلیب مسیح رنج و عذاب را واسطه و وسیله محبت مقدس خدا قرار میدهد. این امر بظاهر شگفت انگیز و غریب میاید. تاریک است، ولیکن در عین تاریکی شمول قدرت و حکمت و محبت خدا را آشکار میسازد. این است معنی پیروزی و غلبه واقعی بر رنج و عذاب و شرمندگی و مرگ. مسیح این مطلب را عملا بوسیله خودش اثبات نمود. هنگامیکه بسوی صلیب قدم بر میداشت، زبان حال وی بشاگردانش این بود: « خاطر جمع دارید، زیرا که من بر جهان غالب شده ام. » و در آخرین لحظه زندگی بر روی صلیب فرمود: « ای پدر بدستهای تو روح خود را میسپارم. »
تکمله
در قرنهای گذشته ایمان بقضا و قدر برای مردمان با ایمان بمنزله سنگ پا بر جا و استواری در بحبوحه فساد بوده است. با وصف آنکه بر حسب ظاهر مردم با ایمان عدالت و درستی و راستی را در معرض شکست میدیدند و خود شاهد مصیبتهای بزرگ و وقایع ناگوار و پریشانیهای عظیم بودند، معذالک اعتقادشان به عنایت و حکمت و قدرت و محبت خدا باقیمانده و ذره ای در ایمان آنها تزلزل پیدا نشده با امیدواری و اطمینان کامل به آینده نگران بوده اند. ولیکن مردمان امروز گوئی یکچنین ایمانی را بخدا از دست داده اند. مردم امروز که در پیرامون خود جز خرابی و پریشانی و جنگ چیزی نمی بینند، و چون زندگی خود را در معرض تهدید نیروهای طبیعت مشاهده کنند، دچار ترس و وحشت و نومیدی عجیبی شده اند و اصلا برای حیات فرد با جماعت هیچگونه مقصد و منظور یا ارزشی قائل نیستند. مردم این عصر خود را در دست قدرتهای فساد انگیز مشئومی اسیر و بیچاره می بینند و نتیجه بنظرشان تاریک و شوم میاید. بهر طرف که مینگرند اعم از چپ یا راست، هیچ اثری از روشنائی نمی بینند. ولی هیچ به بالا نمینگرند، زیرا در نظر مردم این زمان تنها نظام موجود همانا نظام عالم طبیعت است، ولی دیگر متوجه نظام ماوراء طبیعت یعنی نظام الهی نیستند. بزرگترین احتیاج مردم این عصر آنست که پیوسته در جریان حوادث وجود خدا را کشف نمایند و با آنکه حقیقت را بظاهر در معرض شکست مشاهده کنند، همان را فتح و ظفر خدا بدانند. عظمت و شکوه عملیات امروز بشر بقدری چشم مردمان این عصر را خیره نموده است که دیگر خدا را نمیتوانند ببینند و بشناسند و بقدری غرش توپها مردم را مرعوب نموده است که دیگر « صدای آرام » خدا را گوئی نمیتوانند بگوش جان بشنوند و به اندازه ای به زرنگی و هوشمندی خود غره شده اند که دیگر حکمت عالم بالا را فراموش نموده و بلکه آنرا بچشم حقارت مینگرند.
باید بدانیم که جهان بر یک نظام روحی مستقر و استوار است و آن روح مافوق ماده است و در قلب جهان آفرینش شخص خدا قرار دارد و این چنین شخصی مافوق تمام قوانین طبیعت است و نیز باید دانست که ما در دست مقدرات کور و بی شعوری اسیر نیستیم، بلکه در حیطه شمول محبت خدای رحیم هستیم.
این بود ایمان عیسی مسیح آن بلاکش و ستمدیده بزرگ و فاتح کبیر. آخرین کلمات وی بشاگردان حیران و بهت زده خود و به تمام مردم سرگردان و حیران جهان در هر دوره و عصری از زمان این بود:
« بخدا ایمان دارید، بمن نیز ایمان آورید »
از انتشارات نور جهان