Main Banner

فصل اول

تلاش روحاني

روز اول ماه دي ۱۲۴۲ خورشيدي بود كه در شهر سنندج ، در محله دباغخانه دوستان ملا رسول مطابق رسم كردها به شيوه هاي خاص تولد پسرش را با ساز وضرب و رقص، جشن گرفته بودند و اسم او را سعيد خان گذاشتند . اگر نوزاد دختري ميبود مسلما بزم شادي آنها به ياس و نااميدي مبدل ميشد.

ملارسول از نسل و دودمان علما و مجتهدين سرشناس اسلامي بود .او در اوائل زندگي والدينش را از دست دادو عمويش وي را به نزد خود برده بكار كشاورزي گمارد . او كه از زندگي دهاتي خسته ، تشنه علم و معرفت بود ، از خانه عمويش در مرز تركيه به سنندج كه در آن زمان دارالعلم و محل تجمع علماي اسلامي بود ، با وجود مشكلات فراواني كه در سر راهش قرار داشت ،گريخت . در آنجا با جديت و كوشش زياد بمقام ملائي نائل گرديد.

دينداري واقعي و بدون تظاهر ملارسول موجب شد كه مشايخ و بزرگان شهر اجازه دعانويسي و دعا خواني را براي مريضان باو بدهند و بسياري از مردم براي كمك گرفتن به نزد او هجوم ميبردند و در مقابل دعاهائي كه برايشان مينوشت ، پول و گاهي خوراك باو مي دادند.

ملارسول با دختر متمولي بنام مهنسا كه از بستگانش بود وصلت كرد .مهنسا زني فعال و پرهيزكار و با تقوي و داراي شهامت و علائق مذهبي بود. او مادري سختگير و مقرراتي بود .آنطوريكه در خور و شايسته زنان مؤمنه و با عفت است ، مهنسا به فعاليتهاي مذهبي در ميان زنان ميپرداخت و غالب اوقات عده زيادي از دوستانش براي پند آموختن و با احيانا چاره جوئي به نزدش ميآمدند . اين زن و شوهر صاحب هشت فرزند شدند. ولي يكي پس از ديگري مي مرد ند ، و تا زماني  كه سعيد خان متولد شد فقط يكي از آن هشت اولاد باقيمانده و اسمش محمد بود. ( سعيد خان كه بزرگ شد مطابق عادت كردها چون از محمد كوچكتر بود اورا كاكه(بمعني برادر) صدا مي كرد .ما هم بعد از اين به پيروي از سعيد خان اورا بهمان اسم كاكه ميناميم ).

نبوغ و استعداد سعيد خان از همان اوائل كودكي در چهره اش نمايان بود . ملارسول براي تعليم و تربيت و رشد و استعداد او از هيچگونه سعي و كوششي دريغ نميكرد . اين پدر دور انديش قبل از آنكه فرزندانش خواندن و نوشتن را بياموزند ، سرگذشت مقدسين و قهرمانان اسلامي را برايشان تعريف ميكرد. اگرچه سعيد خان هنوز به سن پنج سالگي نرسيده بود ، ميتوانست از حفظ بسياري از فصول قرآن را بخواند.هرشب پيش از خوابيدن ،در كنار پدرش مي نشست و اصول و فروع دين اسلام را از بر ميخواند .

سعيد خان قبل از آنكه به سن شش سالگي برسد به مكتب پسرانه اي كه پدرش بمنظور آموختن فارسي و عربي افتتاح نموده بود ،ميرفت . گاهي اوقات كلاسهاي اين مكتب در گوشه مسجدي كه ملارسول در انجا نماز يوميه را مي خواند و يا محلي ديگر تشكيل ميشد. در فصول زمستان شاگردان در يك اطاق نسبتا بزرگ كه داراي چند سوراخ و اصطلاحا آنها را پنجره ميگفتند ، جمع ميشدند .دراين اطاق اثري از بخاري نبود و اگر هواي اطاق كمي گرم بود . آنهم در نتيجه منقل هائي بود كه بچه ها هرروز به نوبت با خود مياوردند . تعداد شاگردان اين مكتب تقريبا به سي نفر مي رسيد . روزانه هشت ساعت متوالي چهار زانو نشسته و هنگام قرائت قرآن و يا بعضي اشعار مانند بوته گياهي كه در مسير وزش باد قرار گرفته باشند ، بجلو و عقب تاب مي خوردند . معلم آنها درصدر كلاس برجاي مخصوص خود تكيه ميداد و شاگردان را يكي پس از ديگري براي خواندن درس بحضور مي خواند . درچنان مكتبي بود كه سعيد خان شالوده تعليم و تربيت خود را پي ريزي نمود.

سعيد خان دردرس خواندن بطور سريع پيشرفت ميكرد.گاهي اوقات دبراي شاگردان خود مشاعره ترتيب ميداد ، يكي پس از ديگري شكست مي خورد و بكنار مي رفت . اين معلم چقدر بخود ميباليد وقتي ميديد كه پسرش ، با بزرگترين شاگرد رقابت ميكند و عرصه را بر او تنگ مينمايد ، از طرف ديگر سئوالات سعيد خان طوري بود كه پدرش را با معلوماتي محدود ، در بن بست عجيبي قرار ميداد.

سعيد خان موقعي از شادي لبريز ميشد كه دست در دست پدر خود به مساجد ميرفت و به گفت شنود او و دوستانش با دقت گوش ميداد . باين طريق تشنگي براي كسب علم و دانش و گرسنگي بجهت تقوي و تقدس ، تواما علاقه و اشتياق وي را عميق و شديد تر ميساخت ،اما ملارسول شخصا خود را نمونه اخلاق پسنديده كه عميقا از مذهب سرچشمه ميگرفت ، قرار ميداد و در ترقي و تعالي فرزندش نهايت كوشش خود را مينمود.

خارج از شهر سنندج ، مجاور قبرستان ،يك جذامخانه بود كه در آنجا جذاميان بدبخت و تيره روزي كه از يار و ديار و اجتماع خود رانده شده بودند مي زيستند . يگانه دوست آنها ملارسول بود كه گاهگاهي ، بدون ترس از مبتلاشدن باين مرض كشنده ، بملاقاتشان ميرفت ، وقتيكه جذاميان او را ميديدند كه از دور ميايد به استقبالش ميشتافتند و در حاليكه تبسمي بر چهرههاي بدشكل خود داشتند ، باو خوش آمد ميگفتند ، وقتي يكي از اين اشخاص بيخانمان و مردود دارفاني را وداع مينمود ، ملارسول تا مراسم لازم و معمول ديني را انجام نميداد، وي را بخاك نمي سپرد .

روزي ملارسول پسر كوچكش سعيد خان را با خود بديدار جذاميان برد. اين بار آنها از ملارسول و فرزندش بيش از حد معمول استقبال كردند و مقدمشان را گرامي داشتند . وقتي بمنزل برگشتند ، زن ملارسول شديدا اورا سرزنش كرد و گفت :«آيا ميخواهيد بگوئيد كه بچه را به جذامخانه برده و مجبور كرده ايد كه از خوراك آنها بخورد ؟»ملا در پاسخ او فقط  تبسمي كرد و اعتراض او موجب نشد كه با جذاميان قطع مراوده و معاشرت كند. چنان خدمت صادقانه و بي ريائي نسبت باين موجودات سيه روز ، اثري بس عميق در روحيه اين پسر زنده دل بر جاي گذاشت .

سعيد خان سالها پيش از آنكه به سن بلوغ برسد يوغ رسومات و شعائر دين اسلام را بر گردن داشت . او نمازخاندن و راز و نياز با خدا را در مسجد بطوري انجام ميداد كه اگر كسي اورا صدا ميزد متوجه نميشد .

در اثر مطالعه مداوم و توجه دقيق وي به شعائر ديني و عبادت ،در سن ده سالگي نامش بر سر زبانها افتاد و بسيار معروف گرديد. تسلط او برزبان فارسي ،عربي،علوم الهي ،اخبار و احاديث دين اسلام ،تحسين  اقوام و آشنايان و اهالي شهر را برانگيخته بود.او كاملا خود را وقف امور مذهب اسلام نموده و معتقد بود كه رياضت ، در تهذيب اخلاق بسيار مؤثر ميباشد .چون صداي خوبي داشت سحر بر پشت بام همان مسجدي كه در آن حضور مي يافت ، اذان ميخواند .

طولي نكشيد كه ابرهاي تيره برروي افق روشن زندگي سعيد خان سايه افكند .قحطي و  وبا هزاران

نفر را از پاي در آورده بود. هرروز دسته اي از مردم بيقرار از شهر گريخته ، براي يافتن پناهگاه امني بجاي ديگر مي رفتند . ملارسول مايوسانه ميكوشيد تا بتواند معاش زندگي خانواده اش را تامين كند . مرض وبا اكثر شاگردانش را متوحش و متواري ساخت و اين موضوع موجب تنزل درآمدش گرديده بود.او بسياري از روزها را روزه ميگرفت تا فرزندانش بقدر كافي سير شوند.

علاوه بر همه اين مشكلات و بدبختي ها ، شبي دزد وارد خانه اش شد و هر آنچه داشت ، مقداري گندم و آرد و مبلغ جزئي پول پس انداز و پالتوپوستين ملارسول ، همه راتاراج نمود . چون ديگر آهي در بساط نداشت چنان صلاح ديدند كه ملارسول دو پسر را تا پايان قحطي و مرض وبا بجاي محفوظ تري ببرد و زنش در همانجا با نوزاد جديدش باقي بماند .قبول اين پيشنهاد ،نمونه همت بلند آن مادر فداكار بود.

ترتيب مسافرت داده شد و ملارسول و پسران آنجا را ترك كردند.فصل بهار هنگامي كه قحطي و مرض وبا پايان يافته بود به كاشانه خود نزد مادر فداكار بازگشتند . ولي مادر پرستار به بيماري مالاريا مبتلا شده بود و رمقي در بدن نداشت .هنوز چند روزي از مراجعت شوهر و دو فرزند دلبندش نگذشته بود ،كه جان را به جان آفرين تسليم نمود. طفل شيرخوار بزودي بدنبال مادرش بقبر رفت.

سه سال گذشت. اواسط ماه رمضان بود كه خود ملارسول هم به بستر بيماري افتاد . روز به روز ضعيف و ناتوان تر مي شد و معلوم بود كه پايان عمر او هم فرا رسيده است.به كاكه (محمد) گفته شد كه برود و يكنفر قاري را براي قرائت قرآن دعوت كند. سعيد خان در اطاقي كه بستر مرگ پدرش در آن قرار داشت به آرامي ميگرست .پدر او را به نزد خود خوانده و علت گريه اش را پرسيد. سعيد خان ميكوشيد لبخند بزند اما چانه اش ميلرزيد و بغض گلويش را گرفته بود پدرش باو گفت:«من ميدانم چرا گريه ميكني براي اين گريه ميكني چون من ميخواهم بميرم و تو ميترسي يتيم بماني». پس اورا نزديك خوانده دستهايش را دردست گرفت و افزود:«فرزند عزيزم ،اگر درپي علم و دانش بكوشي ، هرچند هم كه من بميرم ، تو يتيم و بيكس نخواهي بود. اما اگر براه شرارت و بدنبال احمقان بروي ،اگر من هم  زنده باشم تويتيم و بيچاره و سرگردان خواهي شد.»اين كلمات ،آخرين نصيحت پدري به فرزند محبوبش بود كه مي خواست بزودي او را براي هميشه در اين دنيا ترك نمايد.

خبر مرگ ملارسول بسرعت در همه جاپخش شد و بزودي صدها نفر جمع شدند تا نعش اورا به قبرستان حمل نموده ، در كنارش همسرش بخاك بسپارند.

دوروز بعد در حضور جمع كثيري كه در مسجد اجتماع نموده بودند ، شيخ اعظم بايك تشريفات خاص عمامه سفيدي را بدور سر سعيد خان بست تا بدينوسيله اعلام كند كه او رسما داراي عنوان«ملا»ميباشد. اين پسر سيزده ساله در عرض چهل و هشت ساعت پس از مرگ پدر بقام آموزگاري و ملائي ارتقاع يافت . يك افتخار بس بزرگ و بي سابقه براي يك شخص بسيار جوان .

سه ماه به سختي سپري شد تا اينكه يك نفر آسوري مسيحي متمول از فرقه كاتوليك ، از سعيد خان درخواست نمود كه به پسرش درس فارسي بياموزد. عقيده سعيد خان در خصوص مسيحيان كاتوليك و طرز عبادت آنها از زبان خودش چنين بيان شده است:«افراط در نوشيدن مشروبات الكلي ، عبادت تمثالها ، بي اعتنائي آنها نسبت به كتابمقدس و تكرار دعاهاي باطل آنهم به زبان كلداني قديم ، همه اينها اسلام را در نظرم شكوهمند تر جلوه ميداد. غالبا خدا را شكر ميكردم كه مرا مسلمان آفريد و در يك مذهب حقيقي متولد شدم.»اين افكار و حس مسئوليت در برابر اجدادش كه قبلا اسلام را پذيرفته بودند اورا بر آن داشت كه هرروز دعائي كه مخصوص اموات است بخواند تا در آن دنيا ثوابش بحساب آنها گذارده شود ، و بدينوسيله ديني را كه به گردن وي دارند ادا نمايد.

سه سال به اين طريق گذشت . شيخ جوان بمنظور كسب معرفت و تقدس همه راهها را آزمود و در اين مورد تحقيق فراوان نمود ، لكن اين تحقيق تجسس وي را ناراضي و بيقرار ساخته بود. در اين بين يك جلد كتاب عهد جديد بزبان فارسي توسط دانش آموزي بدستش رسيد. هرچند با دقت و كنجكاوي مطالعه مي كرد ، ولي مطلبش گنگ و نامفهوم بنظر ميرسيد . بالاخره با نفرت آنرا بكناري پرت كرد . او با كشيش هاي كاتوليك بارها بحث و گفتگو كرد و لي بحث با ايشان بي ثمر بود . او بيش از پيش به رجحان و برتري مذهب اسلام متقاعد گرديد. در اينجا بود كه ميبايست فكر اساسي كند و تمايلات روحاني خود را اقناع سازد ، لكن اين اقدام تااندازه اي مستلزم انكار نفس و رياضت كشيدن بود. پس در طلب آرامش باطني و واقعي اقدام نمود.

در شهر سنندج يك دسته از دراويش متنفذ كه به نقشبند يا اهل حق معروف هستند ، ميزستند، سعيد خان چون درباره اين گروه شايعاتي شنيده بود كه پس از چهل روز روزه و تفكر در معنويات ، رؤياهاي عجيب و غريبي مي بينند ، بتور اينكه شايد در اينجا بتواند به آن كامليت و آرامش خاطري كه آرزويش را داشت برسد، تقاضاي عضويت نمود و بجمع آنها پيوست.

اين فرقه شبها جلسات خود را درمسجد ، پس از اتمام نماز عشاء ، تشكيل ميدادند و همه اعضاء دايره وار چار زانو نشسته ، در سكوت مطلق انتظار رهبر خود را ميكشيدند تا بيايد و چند فصلي را از قرآن تلاوت نمايد و ديگران نيز به تقليد از او همان كلمات را تكرار كنند. آنگاه هريك از آنها زير لب دعاهائي را زمزمه ميكردند. بدنبال آن چند لحظه اي مكث مينمودند و در همين اثناء يكايك اعضاء ميبايست به گناهاني كه مرتكب شده اند بيانديشند و تصور كنند كه در ميان شعله هاي آتش جهنم معذب مي باشند . اين تفكر و تصورات چنان صورت واقعي بخود مي گرفت كه همه ميگرستند و اشك ندامت بر چشمانشان جاري ميشد، سپس رهبر آنها ميبايست سينه يكي از اعضاء را كه سخت بهيجان آمده بود عريان سازد و«نفس پاك»برروي قلب او بدمد تا در نتيجه آن ، وي رويائي از فردوس به بيند و زبان به حمد و ثنا بگشايد.

مدت سه سال سعيد خان در مجمع اين دراويش با كمال وفاداري حضور مي يافت و مراسم دشوار آنها را با طيب خاطر انجام ميداد.