فصل سوم
آزمايش
بعد از مدتي كه سعيد خان و كشيش يوحنا دوست صميمي شده بودند ، سرانجام ساعت جدائي فرا رسيد. كشيش دو جلد كتاب عهد جديد به زبانهاي سرياني و فارسي بعنوان هديه خداحافظي به سعيد خان اهداء نمود . خداحافطي كشيش هم تشويق آميز بود و هم اخطار . او گفت : « فرزندم ، خدا از ميان هزاران نفر به لطف و فيض الهي خود ، ترا برگزيده و بسوي مسيح هدايت فرموده است . مسلما نور مسيح بر تو طالع گشته است . بنا براين در دعا ساعي باش تا از وسوسه اهريمن درامان باشي .ممكن است پيش خودت فكر كني و بگوئي : " اجدادم از من دانشمند تر و چيز فهم تر بودند . بايد از ايشان تقليد كنم و در اثر قدمهاي آنها گام بردارم." پسر عزيزم ، اگر چنين عمل نمائي ، يقين بدان كه مطابق كلام خدا سرانجام بدي خواهي داشت .» گفتار كشيش سالهاي متمادي درگوش سعيد خان طنين انداز بود .
او با يك وضع بحراني مواجه شده بود. اعتراف به ايمان جديدش براي وي حكم مرگ را داشت . هرچه در نظر داشت بگريزد ، ولي اينكار بسي مشكل بود زندگي او دو جنبه پيدا كرد، يعني تقيه و ناراحتي وجدان .كمتر در مسجد حاضر ميشد ، ولي مقام محرز و موقعيت وي ايجاب مي كرد كه اقلا اذان سحر را بخواند.
چند هفته اي بدين طريق گذشت. سرانجام التهاب دروني اش شعله ور و وي را به سخن گفتن وادار نمود.سعيد خان دوستان زيادي داشت. فيض الله يكي از آنها بود و با هم خيلي صميمي بودند . يك روز جمعه بر پشت بام مسجدي كه نماز يوميه خود را در آن مي خواند ، راز نهفته خود را براي فيض الله فاش كرد. چقدر شادمان شد وقتيكه بالاخره پس از روزهاي تنهائي و دلتنگي عقده دلش را گشود و آنچه را كه در دل داشت بر زبان آورد . هر روز باهم درباره عقيده تازه سعيد خان صحبت ميكردند و فيض الله ميكوشد وي را به آئين اسلام برگرداند، اما كوشش او بي اثر بود .
سعيد خان كه در اثر صحبت كردن با فيض الله تشويق و دلگرم شده و جراتي يافته بود ، اين بار با حبيب همبازي قديمي و همسايه اش تماس گرفت چون ماه رمضان بود، حبيب روزه گرفته بود. انها قدم زنان بخارج شهر رفتند و كنار جوي آبي نشستند .سعيد خان خم شد و جرئه اي آب نوشيد حبيب وحشت زده گفت : «ديوانه اي ، مگر فراموش كرده اي كه روزه دار هستي ؟» سعيد خان از فرصت استفاده كرد و بطور مختصر درباره ايمان و عقيده تازه خود براي او شرح داد.
ضمنا خاطر نشان ساخت كه اگر اين موضوع را فاش سازد ، زندگي اش بخطر خواهدافتاد . حبيب از شنيدن اين موضوع بسيار متحير و متاثر شد .بعد از آن آندو مكررا با هم بحث و گفتگو مي كردند تا اينكه حبيب تحت تاثير سخنان سعيد خان قرار گرفت .
تدريجا بر تعداد دوستان صميمي و همراز سعيد خان افزوده ميشد .
در واقع وجود اين دوستان مايه دلگرمي سعيد خان بود . چون هيچ كدام از آنها هرگز حاضر نبودند او را در معرض خطر بگذارند .
گاهي در زندگي انسان اتفاقاتي رخ مي دهد كه هرگز بفكرش هم خطور نكرده است . باحتمال قوي در زندگي سعيد خان هم از اين قبيل اتفاقات فراوان رخ داده است .يك پزشك يهودي شنيد كه سعيد خان زبان سرياني را بخوبي مي داند ، پس باو توصيه كرد زبان عبري را نيز بياموزد . چون وي اين پيشنهاد را با كمال خوشروئي پذيرفت ، ترتيبي داده شدكه دكتر مذكور به سعيد خان درس عبري بياموزد و او هم متقابلا به بچه هايش درس فارسي بدهد . اين دكتر يهودي دوستان يهودي زيادي داشت كه سعيد خان بارها با ايشان در مورد مذهب وارد بحث شده بود . سعيد خان با نقل قول بسياري از آيات عهد عتيق پاسخ آنها را ميداد . وقتيكه دريافتند كه ياراي بحث كردن با او را ندارند هر بار مجاب و محكوم مي شوند ، در صدد كينه ورزي و انتقام جوئي بر آمدند و بمردم ميگفتند : « ملا شما كه با او اعتماد داريد بآئين مسيحيت گرويده است . »
راز نهفته عيان گرديد. سعيد خان بارها به گوش خود ميشنيد كه به وي فحش و ناسزا ميگويند و او را ملعون خطاب ميكنند .او اين ضرب المثل را بخاطر مي آورد كه ميگويد : « زخم زبان بد تر از زخم شمشير است .» ( زخم شميشر بدن را آزرده مي سازد و دير يازود التيام مييابد اما زخم زبان ، دل را مي آزارد و هرگز فراموش شدني نيست ،)
سعيد خان بدون آنكه همدرد و غمخواري داشته باشد ، غالبا به كنجي خلوت پناه ميبرد و با خداي خود كه يگانه اميد و پناهگاهش بود به راز و نياز ميپرداخت.
او هنوز موضوع مسيحي شدن خود را براي برادرش كاكه بطور واضح تعريف نكرده بود ، اما تغيير و تحول در زندگي اش اين موضوع را آشكار ميساخت. چون سعيد خان ديگر مطابق سابق نبود،كاكه دريافت كه كاسه اي زير نيم كاسه است . بعد از آن كاكه و دوستانش اورا سرزنش ميكردند ، تنبيه و تهديدش مينمودند ، باشد كه به عقيده خود برگردد، امااثرات اين سرزنش و شكنجه ها مانند چكيدن قطرات آب برروي سنگ خارا بود.
شدت شكنجه و آزار و احتمال خطر مرگ ، سعيد خان را برآن داشت كه از سنندج فرار كند ، اما از بخت بد نقشه او كشف . منتفي شد.
بارها وسوسه شد كه ايمان مسيحائي خود را منكر شود، ولي بررسي نتايج معنوي آن ، وي را از اينكار منصرف مي ساخت . بارها بمنظور استمداد و چاره جوئي به ميسيون آمريكائي در رضائيه و حتي دوست عزيزش كشيش يوحنا نامه نوشت، ولي هيچگونه پاسخي دريافت نمينمود.
در همين ايام بودكه يك اسقف كاتوليك بنام مارسيمون به سنندج آمد . او شخص هشتاد ساله ، بيريا ، فروتن و در كلام خدا متبحر بود . سعيد خان كه ميديد روزنه اميدي برايش باز شده است ، بتدريج بطرف اسقف كشانده شد اما جرات نميكرد آشكارا بملاقات او برود. گاهي از در عقب كليسا ، گاهي از روي ديوارمي پريد و زماني هم بقول معروف دل به دريا ميزد و ازدرب ورودي به ملاقات اسقف ميرفت هر بار كه فرصت ملاقات پيش مي آمد ساعتها در حضور اسقف مي نشست و كتاب مقدس را بزبان عربي يا سرياني مي خواند اسقف تعليمات سودمندي به اين جوان جديد الايمان داد به هر حال ، رفاقتي كه بدين طريق برقرا شده بود ، ميبايست بزودي بپايان برسد . سعيد خان در يكي از ملاقاتهاي معمول خود در يافت كه اسقف باروبنه خود را جمه آوري كرده و قصد دارد آنجا را ترك كند .
بارفتن اسقف، سعيد خان خود را بيش از پيش تنها احساس مي كرد . اذيت و آزار غير قابل تحمل بود . طعنه و سرزنش هاي كاكه جانش را بلب رسانده بود. در سنندج براي او بجز شكنجه و ناراحتي چيزي وجود نداشت . چه مي توانست بكند ؟ تنها راه خلاصي او از دست بدخواهانش ، فرار بود كه آنهم قبلا امتحان كرده بود و با شكست مواجه شده بود .
سعيد خان در آغاز يك نامه براي برادرش چنين نوشت :
« جلال بر نام خداي دانا و بينا و شنوا، كه دوستداران و جانبازان راه خود را مفتخر و سرافراز مي گرداند . براي من درنگ بيشتر در اين شهر مقدور نيست . با اينكه عقيده مرا ميدانيد ، اگر چه مرا هم بكشيد جزو شهيدان محسوب خواهم شد ، زيرا يقين دارم كه مقبول درگاه خداوندم . از جان من بگذر و ماداميكه زنده باشم بندگي ات خواهم كرد. هنگامي كه خشمگين هستيد از من بازخواست مكنيد.اينك مدتي است كه مسيحي شده ام شما مي دانيد مردم درباره ام چه ميانديشند .ماندن من در اين شهر بسيار خطرناك است … »
سعيد خان نامه را بدست برادرش داد . وقتيكه كاكه به اين جمله رسيد كه نوشته بود « هنگاميكه خشمگين هستيد از من بازخواست مكنيد » ، نامه را روي چراغ نفتي گرفت و آنرا سوزاند . بخت با سعيد خان ياري كرد چون مدرك كافر شدنش از بين رفت.
شب هردو زير كرسي گرم دراز كشيدند وهيچكدام نتوانستند بخوابند ، يكي از شدت خشم و ديگري از ترس جان . سرانجام كاكه بسخن آمد و با هرجمله ايكه ادا مي كرد ، خشمش افروخته و بيشتر مي گرديد . مخصوصا سكوت سعيد خان بر شدت خشم وي مافزود .
او فرياد زد : « يك سگ و يك انسان نمي توانند با هم زندگي كنند ، گم شو برو بيرون ». سعيد خان سراسيمه و هراسان از زير كرسي بيرون پريد و با شتاب لباسهايش را پوشيد ودر آن شب سرد و ظلماني از خانه بيرون رفت . او به منزل يك دوست كاتوليك رفت ولي وي را راه نداد .نا اميد بود. هر دري را كه ميكوبيد برويش باز نميشد . عاقبت پيرزنيكه غالبا براي دعا نويسي به نزدش مي آمد او را به خانه خود برد و رختخواب گرمي باو داد تا بخوابد. اما سعيد خان براي حفظ آبروي پيرزن كه مبادا به سبب پناه دادن يك كافر در منزل خود ، مورد سرزنش مردم قرار بگيرد ، قبل از سپيده صبح از خانه خارج شد و بمدرسه ايكه تدريس مي كرد رفت تا منتظر شاگردان و آنچه كه از جانب خدا برايش مقدر شده بود ، باشد .
از طرف ديگر كاكه صبح زود از خواب بيدار شد ، تنفگ خود را برداشته و در مغازه مقابل كليساي كاتوليك كه گمان ميكرد سعيد خان بدانجا پناهنده شده بود ، در كمين نشست . وقتي از او پرسيده شد كه قضيه چيست ، گفت : « برادرم كافر شده و منتظرم كه وي را بقتل برسانم .» و قتيكه مردم ديدند كاكه تنفگ در دست برادرش را تعقيب ميكند و بر ارتدادش شهادت مي دهد ، آنها نيز در صدد كشتن سعيد خان برآمدند . هرچند كاكه خود كمرش را براي ازبين بردن سعيد خان بسته بود ، ولي چون ديد همه مردم بر عليه او قيام كرده و قصد قتلش را دارند ، بر سر غيرت آمد و بحمايت از برادرش برخواست . پس با عجله براي چاره جوئي به نزد خواهر ناتني اش كه زني فهميده و مهرباني بود رفت . از آنجا هردو بمدرسه شتافتند و سعيد خان را با همان اعتقاد مسيحي اش بخانه برگرداندند . اگرچه در منزل كاكه در امان بود ، ولي شبها از منزل خارج نميشد مبادا مورد حمله مردم جاهل و معتصب قرار گيرد . فيض الله و حبيب و ديگر دوستان او را از اوضاع بيرون مطلع ميساختند و تاكيد ميكردند كه از دامي كه برايش گسترده شده ، بر حذر باشد .
در سال ۱۲۶۰ شمسي ، چون بطور غير منتظره اي معلم زبان فارسي آقاي جيمز ها كس مقيم همدان در گذشته بود ، از سعيد خان دعوت كرد كه بهمدان برود و معلم خصوصي وي گردد. سعيد خان در اين مورد با كاكه مشورت كرد و گفت : « بازگشت به عقيده قبلي ام غير ممكن است و ماندنم در اين شهر بقيمت جانم تمام مي شود ، بنابراين تمنا دارم به من رخصت بده كه بهمدان بروم . » كاكه پس از مذاكره و مشورت با يكي از خويشاوندان ، با رفتن وي موافقت كرد .
احتياط كامل بعمل آمد . ترتيبي داده شد كه كاكه برادرش را تا پيوستن به كارواني كه در خارج از شهر عازم همدان بود بدرقه نمايد .نزديكي هاي غروب هردوي انها از خانه خارج شدند و كاكه درحاليكه مقداري اثاثيه سعيد خان را كه عبارت بود از يك قاليچه كهنه و يك چمدان و چند جلد كتاب ، بر دوش داشت ، قرار گذاشتند برسر يك دوراهي همديگر را ملاقات كنند . سعيدخان از اينكه كاكه نفقط با رفتن وي مخالفت نميكند ، بلكه و سيله فرارش را هم محيا ساخته است ، متحير بود . غروب آفتاب بكاروان رسيدند . سعيد خان با كمال احترام دست برادرش را بوسيد و قطرات اشك از چشمانش مي چكيد . بغض گلوي كاكه را گرفته بود و بدون آنكه كلمه اي حرف بزند خيره خيره سعيد خان را نگاه مي كرد. كاروان نيمه هاي شب بحركت درآمد . فراري جوان گاهي سوار و گاهي پياده طي طريق مينمود . هرچه دورتر مي شدند ، سعيد خان احساس امنيت بيشتري ميكرد . تااينكه هنوز يك شبانه روز از مسافرت نگذشته بود كه ناگهان رؤياي دل انگيز سعيد خان به يك كابوس وحشتناك تبديل گرديد .او ، كاكه ، حبيب ، و اللهكرم را كه يكي از بستگانش بود در نزد خود مشاهده نمود .
كاكه وي را به كناري خوانده گفت : « تمام اهالي شهر به شورش درآمدند . آنها به پيش حاكم رفته و خواسته اند ترا برگرداند مرا هم تهديد ميكنند و مي گويند كه خانه ام را بر سرم خراب خواهند كرد . بر من رحم كن ، بيا برگرديم . بخاطر تامين جان خودت و حفظ حيثيت و آبروي من به مرام و مسلك قبلي ات برگرد . حبيب و الله كرم نيز التماس مي كردند كه به حرف هاي برادرش گوش بدهد . »
سعيد خان براي مردن آماده شدو گفت : « مرا در همين جا بكشيد ، چون مراجعت من غير ممكن است و بهيچوجه حاضر نيستم حرف خود را پس بگيرم و عقيده جديدم را تكذيب نمايم.» كاكه بسيار متاثر شده بود . حبيب بر بازوانش چسبيده ميكوشيد وي را وادار به بازگشت نمايد . سعيد خان خود را به پاي كاكه انداخت و التماس ميكرد وي را بكشد ، اما نگويد برگردد.
كاكه در آخرين كوشش خود بمنظور برگرداندن سعيد خان ، اثاثيه و كتابهايش را گرفته برگشت . سعيد خان بدنبال او رفت دامن ردايش را مي بوسيد والتماس ميكرد هر چه دارد برد فقط كتابهايش را پس بدهد ، كاكه وقتي ديد كه اخرين كوشش آنها براي برگرداندن سعيد خان بي نتيجه است اثاثيه را بر زمين نهاد ،دست بگردنش انداخت خداحافظي كرد و همرا دو نفر رفيقش برگشتند . سعيد خان براي آنكه همسفرانش متوجه نشوند روي خود را بر گردانيد و بگريست .
وقتيكه روز بعد كاكه بشهر برگشت ، مردم بدور او ازدحام نموده ، وي راتهديد مي كردند ، ميگفتند : « ما مي دانيم تو چرا اجازه دادي سعيد خان برود ،چونكه اروپائي ها براي تو پول مي فرستند . » حاكم شهر بمنظور آرام كردن مردم تصميم گرفت خانه كاكه را ويران و اورا تبعيد نمايد. اما امام جمعه سنندج كه مردي بسيار فهميده و نيك انديش بود ، بمداخله و شفاعت برخواست و بحاكم گفت كه سعيد خان به همدان بدستور و پيشنهاد او بوده است و افزود كه كاكه در اين مورد مقصر نيست و نبايدوي را سرزنش كرد .
با اين تدبير كاكه تبرئه شده، اما مردم حاضر نبودند كه به اين آساني دست از سر سعيد خان بردارند واورا به حال خود بگذارند پس شخصي بنام شكرالله را كه مباشر يكي از ملاكين و اسب سوار ماهري بود ، مامور كردند كه سعيد خان را مرده يا زنده برگرداند . همينكه شكرالله مي خواست بر اسب سوار شود و به تعقيب سعيدخان برود ، ناگهان قاصدي نفس زنان وارد شد و نامه اي فوري از طرف كدخدا باو داد . در اين نامه باو دستور داده شده بود براي انجام يك كار فوري به دهكده اي ديگر كه متعلق باربابش بود برود .اين اتفاق موجب شد كه شكرالله و سعيد خان به دو جهت مخالف با سرعت حركت كنند و فاصله ايشان هر لحظه بيشتر مي شد .
سعيد خان پس از پنج روز دلواپسي ، سرانجام بسلامت وارد همدان شد .