فصل دهم
عزيمت به آورامان
از منزل وكيل الملك تا قريه اي كه آورامانيها انتظار مي كشيدند ، سيد محترم با عمامه جسيم و سبز رنگ و ريش سفيد خود و عده اي ديگر ، دكتر سعيد خان را همراهي ميكردند . اهالي سنندج از اينكه دكتر با پاي خود به قربانگاه مي رفت سخت نگران و مضطرب بودند .
ولي خود او از اينكه به قولش وفا مينمود بسيار خوشحال بنظر ميرسيد. سواران آوراماني مشتاق ديدار وي بودند . اولين حرف ايشان اين بود : « آيا آنها سعي نكردند ترا از آمدن باينجا منصرف نمايند ؟ » دكتر پاسخ داد : « مسلما همه نهايت كوشش خود را كردند .»
ملتزمين در حاليكه آواز ميخواندند و ميخنديدند بر مراكب خود سوار شده روانه راهي دشوار و پر خطر در ناحيه اي كوهستاني شدند كه كوچكترين لغزشي ، راكب و مركب را به قعر دره هاي عميق سرنگون ميساخت . اما اسبها براي همين در مناطق كوهستاني تولد و تربيت ميشوند تا از راههاي تنگ و خطرناك با مهارت عبور كند . در يك جاي باريك و دشوار ، دكتر بقدري ترسيد كه از اسب پياده شد و با دست و پا از آن عبور كرد ، سرانجام كه به فراز كوه رسيدند ، ميتوانستند عظمت و شكوه شاهو و ساير قلل پوشيده از برف كوههاي اورامان را مشاهده نمايند .
مردم زراب ، دهكده سلطان ، وقتي ديدند كه دكتر و سواران از دور ميايند به استقبالشان شتافتند . همچنانكه به اقامتگاه سلطان نزديك ميشدند ،جمعيت نيز با شور و هيجان بدنبال آنها ميرفتند . مسير منزل سلطان را مفروش شده و سلطان نابينا جلوي در ورودي ايستاده ، منتظر پذيرفتن مهمانش بود. سعيد خان نخواست سوار بر اسب از روي فرش ها بگذرد ، چون خود را لايق استقبالي كه فقط شايسته بزرگان است نميدانست . او پياده شد و با احترام به سلطان سلام كرد . اما سلطان وي را در آغوش گرفته صورتش را بوسيد و از اينكه بخاطر وي تن به اين سفر پر خطر و خسته كننده داده بود ، تشكر نمود.
نزديكهاي غروب آفتاب سعيد خان با محافظ خود سيد جلال الدين به مهمانخانه ايكه مخصوص آنها مهيا شده بود ، وارد شد . پس از اندكي استراحت ، دكتر اسباب معاينه چشم ( ابتال مسكوب ) را برداشت و براي معاينه به سروقت سلطان رفت. آنچه از معاينه و آزمايش دستگيرش شد مايه نا اميدي بود. هر دو چشم مبتلا به تراخم شده بودند . بدتر از اين ، در حدود دو سال پيش يك طبيب ناشي ، چشم چپ وي را عمل كرده و منجر به آب سبز و سردرد شديد گرديده بود. فشار وارده بر مردمك چشم راست نيز آشكار بود. گوئي بعلت عدم نور كافي معاينه دقيق انجام نشده بود و مسلما در صبح روشن معايب و نواقص بيشتري كشف ميگرديد . علاوه بر اينها سلطان به مرض قند هم مبتلا شده بود . خلاصه ، از قرار معلوم زمينه براي عمل جراحي نامساعد بنظر مي رسيد .
سلطان بدبخت ، او با يك حالت زبوني و ملتمسانه گفت : «مورد تمسخر دشمنان خود قرار گرفته ام . آنها در سنندج شادي ميكنند . سالها انتظار اين روز را كشيدم . هزاران حيله و نيرنگ بكار بردم تا توانستم سعيد خان را به اينجا بياورم كه معالجه ام كند ، اما دريغا كه آرزويم بر باد رفت ». سپس بطور رقت انگيزي حاشيه عباء سيد جلال الدين را گرفت و گفت : « هر چه دارائي دارم باو بده ، فقط بتوانم با اين چشمي كه عمل نشده ببينم غير از اين چيزي ديگر نميخواهم .»
جلال الدين آنچه را كه سلطان گفت باطلاع سعيد خان رسانيد . او بار ديگر توضيح داد كه عمل تحت چنان شرايط نا مساعدي بسيار خطرناك است و افزود : « ميترسم چنين عملي منجر به سردرد و عذاب شديد سلطان شود . من ميل ندارم بيش از اين ناراحتي وي را فراهم كنم و در عين حال به اعتبار و آبروي خود نيز لطمه وارد سازم .»
سرانجام سلطان متقاعد گرديد و ترتيبي داده شد كه دكتر صبح زود آنجا را به قصد سنندج ترك نمايد.
آن شب سعيد خان فصل يازده كتاب انجيل يوحنا را كه درباره زنده شدن ايلعازر است مطالعه نمود.
مثل اين بود كه هريك از كلمات فصل مذكور نور اميدي بروجود او ميتابانيد . گوئي صدائي از غيب بوسيله اين كلمات با او صحبت ميكرد و ميگفت : « اينك آن كسي ( عيسي مسيح ) كه هرگز كلمات شايد ؛احتمالا ؛ برزبان نميآورد ، هرگز سخني نميگفت ، يا عملي انجام نميداد و يا قدمي بر نميداشت كه بعدا پشيمان بشود ، او مطيع اراده پدر سماوي اش ميباشد ، نه خواسته هاي انساني . او ميگويد ماداميكه روز است و فرصت هست ، اگر چه يهوديها هم قصد قتل وي را نمايند بايد وظيفه خود را انجام دهد . ناگهان حكمت و استدلال انساني به اوج ميرسد و ميكوشد وي را از طريقي كه در آن روان است باز دارد ، اما او با اتكاء به اراده و خواست پدر آسماني اش اخطار و استدلال هاي انساني را از خاطر خود زدود و با عزمي راسخ به پيش رفت.» سعيد خان فكر كن و بياد بيادآور : « آيا در تمام مراحل اين سفر هادي تو نبودم ؟ آيا بارها به تو ثابت نكردم كه اين مسافرت طبق اراده و خواست من بوده است ؟ من ترا از هر گزندي حفظ كرده ام . من ترا پيش اين پيرمرد فرستادم كه چهار سال تمام بحضور من دعا كرد و كمك طلبيد كه ترا به نزدش بفرستم . اما تو ، بدون آنكه وظيفه ات را انجام دهي ميخواهي او را ترك نمائي . تو بجاي توكل نمودن بر من بيشتر به معلومات خود اتكاء داري و فراموش كرده اي كه من خداي قيامت هستمكههيچامري برايم محال نيست.»
سعيد خان با كمال تواضع و اطاعت پاسخ داد : « لبيك خداوندا . بنده ات گوش بفرمان تواست . با اميد فراوان نتيجه كار را بدست تو ميسپارم . » بر حسب عادت هميشگي خود اين تجربه شيرين را برروي صفحه فصل مذكور كتابمقدس در تاريخ ۱۳ نوامبر ۱۹۱۲ ميلادي يادداشت نمود.
صبح زود كه جلال الدين آمد تا به وي بگويد اسبها زين و ترتيب سفر داده شده ، سعيد خان گفت تصميمش عوض شده و قصد رفتن ندارد . سيد جلال الدين با تعجب پرسيد : « چرا » دكتر پاسخ داد : « خداوند بمن اجازه رفتن نميدهد . و من بايد بمانم و عمل جراحي را انجام بدهم . برو به سلطان بگو كه براي آوردن وسائل جراحي ام بايد از سنندج به همدان تلگرافي ارسال شود و براي رساندن اين تلگراف به يكنفر چالاك و زرنگ احتياج داريم .»
اين خبر بگوش سلطان رسيد . ازشادي در پوست خود نمي گنجيد . تلگراف فرستاده شد . در حدود يكهفته طول ميكشيد تا اسباب جراحي برسد. در فاصله اين مدت ، پلك چشم سلطان را سوزانيده و اورا به گرفتن يك رژيم غذائي شديد وادار كرد ، درنتيجه وضع مزاجي وي بطور قابل توجهي بهتر شد.
روز جمعه براي عمل جراحي تعيين گرديد. در طي اين چند روز مريضان مختلف دهات مجاور براي معالجه به قريه رزاب ميآمدند . از صبح تا غروب دكتر سرگرم معاينه و مداواي بيماران بود. علاوه بر اين عده اي از بستگان و خويشاوندان بديدنش ميآمدند .
بالاخره ، روز مقرر براي عمل فرا رسيد . لوازم جراحي از همدان رسيد و سلطان خواهش كرد كه ساعت عمل را تا آمدن شيخ علاءالدين بتعويق اندازد . روز هاي اول ماه آبان كوتاه بودند ، وقتيكه شيخ آمد كمي دير شده بود. شيخ و عده اي ديگر از دوستان صميمي سلطان در اطاقي جمع شده و انتظار شروع عمل جراحي را ميكشيدند . دكتر از آنها خواهش كرد كه ساكت باشند و گرد و خاك ايجاد نكنند . بمحض شروع عمل هوا ابري و نور خورشيد در پشت ابرها محو گرديد . شيخ به نوكران دستور داد تا آينه بزرگي بياورند و بوسيله آن نور خورشيد را روي عمل جراحي منعكس و متمركز سازند .
بعلت آب سبز ، پيري بيمار ، درد طولاني ، قرينه چشم وي جمع شده بود . دكتر باترس ولرز آنرا بريد و يا چنانكه خودش گفته است : « درواقع آنرا پاره كردم .» در اين وقت هواي اطاق تاريك شده بود . او بعدا نوشت : « من به وسائل جراحي و مهارت خود ايمان و اتكاء نداشتم ، بلكه توكل و اميد من بر آنكسي بود كه مردگان را زنده ميكرد .» چشم بيمار را با تنزيب پيچيد ودستور داد تا چهار روز بسته شود و از جاي خود حركت نكند . سعيد خان با حالي خسته و افكاري مغشوش اطاق عمل را ترك كرد و متحير بود نتيجه چه خواهد شد . غروب روز چهارم رفت تا باردوم چشم سلطان را پانسمان كند . وقتيكه تنزيب را از روي چشم وي باز كرد پرسيد : «آيا چيزي مي بيند؟» جواب داد ؟ « بلي ، البته كه مي بينم »
در اين اثناء دختر بلند قد و جذاب سلطان آهسته وارد اطاق شد. همچنانكه از برابر پدرش ميگذشت ، دكتر گفت : «اگر مي توانيد به بينيد پس اين كيست ؟ » گفت : « اين فيروزه است »
هرسه بهيجان آمده بودند ،مخصوصا فيروزه كه با صداي بلند گفت : « پدرعزيزم ، بالاخره بعد از چهار سال توانستيد مرا دوباره به بينيد ، »آنگاه از شوق بگريه افتاد.
وقت رفتن دكتر فرارسيد . چشمان سلطان را براي تعيين نوع عينك مورد نياز آزمايش كرد و قول داد كه بدون تاخير برايش بفرستد پس از خداحافظي دكتر عازم سنندج شد و در اين سفر در حدود پنجاه نفر مسلح ، سوار و پياده ، همراهش بودند.
وقتي كه همراهان سعيد خان به دهكده اي ميرسيدند در برابر چشمان وحشت زده دكتر سعيد خان به چپاول و غارت ميپرداختند .گوسفندان و بزها و گوساله ها را از آغل بيرون آورده و در برابر صاحبانشان ذبح ميكردند . مانند روباه ، مرغ و خروس ها را دنبال كرده ميگرفتند و سر ميبريدند . دهاتيها را از زير كرسي هاي گرم بيرون كشيده ، مجبور ميكردند كه جاي استراحت خود و اسبانشان را فراهم سازند. سعيد خان حيرت زده بديواري تكيه داد ، ناظر اعمال وحشيانه اين مردان خشن بود و بياد ميآورد كه وي نيز از همين طايفه ميباشد. او ميكوشيد بلكه بتواند خسارت وارده را جبران نمايد.
عاقبت دكتر به سنندج رسيد و از هر طرف سفر بي خطر وي را تبريك ميگفتند. خبرهاي مختلفي در غياب وي ميرسيد و همه حاكي از اتفاقات ناگواري بودند كه برايش در آورمان رخ داده است . يكي از خبرها اين بود كه چشمان سلطان كاملا معيوب شده و مردم سعيد خان را در بند نهاده اند . خبرهاي ديگري حاكي از موفقيت معجزه آساي وي در عمل جراحي بود . نامه هائي از همدان ميرسيد و نشان ميداد كه خانواده و دوستانش بسيار نگران و دلواپس ميباشند . سعيد خان براي برطرف ساختن ترس و اضطراب خانواده و آشنايانش از طريق تلگراف ايشان را از سلامت خود باخبر ساخت . پس از ده هفته خستگي و بيخوابي اينك براي اولين بار در يك رختخواب تميز ، دور از دسترس كك ها ميخوابيد .
روز عزيمت ، سيد جلال الدين مخفيانه بديدن دكتر آمد . پريشان و غمگين بنظر ميرسيد . دكتر گفت : «بفرمائيد ، من همين آلان داشتم درباره تو فكر ميكردم.»
«درباره من؟ ازچه لحاظ ؟»
«آه ، ميانديشيدم كه جاي تو در نزد من خالي خواهد بود .»
اشك از چشمان سيد سرازير شد و گفت : « اتفاقا منهم همين فكر را ميكردم . تمام مدت اين مسافرت به زماني كه ميبايد به دهكده خود برگردم ميانديشيدم . حالا آن زمان رسيده و من متالم و متاثر ميباشم تو افكار مرا درباره امور الهي روشن ساختي و از اينكه در اين خصوص مرا كمك نمودي خدا بشما اجر نيكو بدهد. » هر دو با تاسف و تاثر خدا حافظي كرده جدا شدند.
اواخر آذر ماه بود كه سعيد خان عازم همدان شد و چند نفر تا خسرو آباد او را بدرقه نمودند. يكروز به عيد كريسمس مانده بود كه بسلامت به همدان رسيد. چه شادي عظيمي كه بالاخره بعد از هفته ها دوري ، دوباره به خانه خود برگشت، بعد از سفرهاي خسته كننده ، آسايش و استراحت در منزل خود برايش بسيار لذت بخش بود . وقتيكه بخاطر ميآورد كه چگونه خدا او را از خطرات و بدخواهاني كه مكررا بر عليه او توطئه ميچيدند ، رهائي بخشيده و مسافرتهايش را بمنظور شفاي بيماران بلطف و مرحمت خود قرين موفقيت ساخته و باو فرصت هاي زيادي داده است تا ايمان خود را ابراز و حقانيت مسيح و مسيحيت را تبليغ و تبشير نمايد، بعنوان حقشناسي دست ها را بسوي آسمان برافراشته خدا را حمد و سپاس ميگفت.