فصل دوازدهم
سالهاي آخر
تابستان ۱۳۱۶ سعيد خان طبق معمول براي استراحت و مدتي كناره گيري از فعاليتهاي خسته كننده در تهران به همدان رفت .
با خانواده اش زير سايه درختان بيد در حياط منزل ييلاقي ، دور سماور نشسته ، مشغول نوشيدن چاي بودند . روي زانوي دكتر نوة كوچولويش نشسته و با حرفهاي بچه گانه اش وي را سرگرم ساخته بود. ناگهان حرف خود را قطع كرده،در حاليكه با انگشت خود به دو نفر كه بطرف آنها نزديك ميشدند اشاره نمود و گفت : « بابا بزرگ نگاه كن »دكتر حتي در آن گوشه دور افتاده از دست بيماران آسايش نداشت . دوستان غالبا بدون اطلاع قبلي بديدنش مي رفتند . آن دو نفر نزديك شدند ومعلوم شد يكي لباس افسر شهرباني و ديگري لباس شخصي بر تن داشت . تازه واردها به گرمي پذيرفته شدند و پس از نوشيدن يكي دو استكان چاي ، افسر مذكور گفت : « رئيس شهرباني بشما سلام رساند و از اينكه ميخواهد بشما زخمت بدهد عذر خواسته است . او يك مريض دارد كه حالش خيلي وخيم است و ما را فرستاده تا با ماشينش جنابعالي را به بالين بيمار ببريم .»
دكتر با عجله حاضر شد و كيف خود را برداشته بدون تاخير همراه آن دو نفر براه افتاد . وقتيكه در ماشين افسر مذكور به كنار او نشست متوجه شد كه توقيف ميباشد. ساكنان باغ كه به در ورودي نگاه كردند اثري از ماشين نديدند ، اما يكي از برادرزاده ها ي سعيد خان كه به باغ برميگشت ، او را در ماشين ديده و پي به موضوع برده بود.
در اين اثناء دكتر سعيد خان بمغز خود فشار ميآورد تا علت توقيف و دستگيري خود را بفهمد ولي چيزي بخاطرش نميرسيد .
افسر مذكور پس از چند لحظه سكوت دست روي زانوي سعيد خان گذاشت و به آرامي گفت : « چيز مهمي نيست . فقط بايد به چند سئوال پاسخ بدهيد .»
«آيا ميدانيد چرا مرا توقيف نموده اند ؟»
« البته ، همانطوريكه گفتم مهم نيست . تاآنجا كه من اطلاع دارم مربوط به نامه ايست كه اخيرا نوشته ايد . » در آن موقع براي برقراي و حفظ امنيت و شناخت متمردان و گردنكشان همه چيز تحت كنترل بود .
شش روز قبل از آن دكتر سعيد خان نامه اي مبني بر اظهار همدردي به دختر يكي از سران قبايل كردستان كه در همان موقع در سن هشتادسالگي در گذشته بود ،نوشت . بعضي از قبايل عشاير بناي نافرماني را نهاده بودند ، حكومت وقت براي آنكه بتواند آنها را باطاعت خود در آورد ، روسا و سران برخي از ايشان را دستگير و بعنوان گروگان زنداني ميكرد. مخصوصا در تهران همه چيز دقيقا زير نظر گرفته ميشد . دكتر سعيد خان نميتوانست بفهمد كه چگونه نامه ايكه جز دلداري يك دختر سوگوار و همدردي با او چيز ديگر نبود آنرا سياسي تعبير كرده اند.
در اداره ، شهرباني افسريكه از سعيد خان بازجوئي ميكرد نامه اي از كشوي ميزش بيرون آورد ، از وي پرسيد كه آيا ميداند نامه از كيست ؟
دكتر سعيد خان پاسخ داد : « من به سياست و كارهاي سياسي علاقه اي ندارم و دخالت هم نميكنم ، ميل و رغبت من در شفاي جسمي و روحي بيماران است . اگر ندانسته جمله اي بر خلاف حقيقت نوشته ام متاسفم . ممنون ميشوم اگر بيشتر مرا راهنمائي كنيد. » بازپرس با صداي خشم آلود مي گفت : « اشخاص عاقل هرگز در كار ديگران دخالت نمي كنند تا به چنين روزي نيافتند » سپس زنگ روي ميز را بصدا در آورد ، پاسباني وارد شد ، باو گفت : « اين آقا را به اطاقش راهنمائي كن »
اطاقي كه ميبايستي در آن محبوس شود ، يك قطعه حصير بر كف خاكي آن گسترده و در گوشه اي يك تختخواب چوبي قرار داشت .
يكروز در تك سلولي خود دعا كرد و از خداوند استمداد طلبيد ، در نتيجه خاطر جمع شد كه خداوند وسيله رهائي او را فراهم خواهد ساخت . سپس روي تختخواب سفت و زبر خود دراز كشيد ، شانه و سينه اش را با كتش پوشانيد . در طي سالهاي مسافرت ياد گرفته بود كه با هرنوع ناراحتي بسازد ، اما در سن هفتادو چهار سالگي ، مخصوصا در اينموقع كه حالش چندان خوب نبود ، مشكل بود خود را با اين محيط وفق دهد.
خبر زنداني شدن طبيب محبوب بسرعت باطراف و اكناف پيچيد. نامه هاي زيادي مبني بر دلداري تشويق برايش مي نوشتند .
كردهائيكه خود را مرهون و مديون محبت و مهمان نوازي هاي او ميدانستند ، بيش از همه نسبت به وي اظهار علاقه و همدردي ميكردند . اگر چه ميدانستند آشكارا همدردي كردن با كسيكه مورد خشم و غضب دولت واقع شده كار خطر ناكي بود ، با وجود اين بعضي ازشخصتهاي برجسته كردستان ، بعلاوه عده اي از علماي متنفذ ، نامه هائي به اين مضمون برايش نوشتند:
« هميشه برايت دعا ميكنم و از همان خدائيكه تو او را با روح و راستي ميپرستي مسئلت مينمائيم كه بي گناهي ترا ثابت كند تا از آنجا رهائي يابي .»
سعيد خان بعدا نوشت : « فكر كنيد ، چنيدين سال قبل اين اشخاص ميخواستند مرا بكشند ، اما حالا براي سلامتي و رهائيم دعا مي كنند .»
پس از دو ماه و نيم زنداني در همدان تحت مراقبت كامل به تهران اعزام شد . خانواده و دوستانش براي رهائي او دعا و تلاش مي كردند . دكتر ها روي كوشينگ از آمريكا نوشت كه موضوع زنداني شدن دكتر سعيد خان را با روزولت ، رئيس جمهوري آمريكا در ميان نهاده است . بنابراين سفيران آمريكا و انگليس هر دو آمادگي خود را براي رهائي دكتر سعيد خان اعلام نمودند.
ميسيونر هاي آمريكائي تصميم گرفتند مداخله نكنند ، چون مي ترسيدند دخالت آنها ، عكس العمل نامطلوبي داشته باشد . ولي با ملاقاتهاي پي در پي علاقه خود را ابراز مي نمودند .
سموئيل ، پسر سعيد خان يك تلگراف صدو چهل كلمه اي به رضا شاه كبير ارسال داشت و گفت كه نامه پدرش سوء تعبير شده و بدينوسيله تقاضاي آزادي او را كرده بود. تلگراف سموئيل موثر واقع شد و دستور آزادي دكتر سعيد خان به قيد ضمانت صادر گرديد.
لحظة هيجان انگيزي بود وقتي كه دكتر بمنزل برگشت .
خبر آزادي اوبه همه جا رسيد .دوستان و آشنايان همه شاد بودند.
زنداني او سه ماه و نه روز طول كشيد . او گفت در طي پنجاه سال ، اين بهترين اوقات استراحتش بوده است.
روياي بازنشستگي و كناره گيري از كارش و پرداختن بمطالعه آزاد و نوشتن كتب و رسالات ، هنگاميكه در ماه دسامبر ۱۹۳۸ بخانه تازه اي كه سموئيل برايش ساخته بود نقل مكان كرد، به حقيقت پيوست. در اين خانة جديد ديگر اثري از تابلوئي كه بر سردر مطبش مدت يك ربع قرن آويزان بود ، ديده نميشد. اما نه اين موضوع و نه پيري ، هيچكدام مانع دور نگهداشتن بيماران نبود .
تقريبا يكسال در آن منزل جديد بخوشي و سلامتي سپري شد تا اينكه ربكا مريض شد . چون بيماريش بطول انجاميد و اميد بهبودي نداشت تنها آرزويش ديدار سموئيل بود كه با خانوادة خود د ر آمريكا بسر ميبرد. پس از مدتي سموئيل بر بالينش حاضر شد و از سلامتي خانواده اش وي را خاطر جمع نمود و باين وسيله به آرزويش رسيد.
سرانجام پايان عمرش فرارسيد و در ماه نوامبر ۱۹۳۹ پس از آخرين نگاه به بچه ها و نوه و نواده هايش چشمانش را بست و بآرامي بخواب ابدي فرورفت . تشييع جنازه در كليسا انجام شد . صدها نفر از طبقات مختلف مردم در آن شركت كردند . چهار ماه بعد از بخاك سپردن ربكا خبر مرگ كاكه نيز رسيد.
دكتر سعيد خان وقتي ديد كه عزيزانش يكي پس از ديگري وي را ترك ميكنند ، احساس تنهائي نمود و بسيار متاثر شد .در سكوت تنهائي پس از ساعتها بيخوابي با دلي غمگين در كنار تختخوابش زانو زده سر خود را بسوي آسمان برداشته ، از خداوند مسئلت نمود هرچه زودتر او را به عزيزانش ملحق نمايد.
در سالهاي پايان عمرش بيش از پيش فيض و محبت خدا را احساس و تجربه مينمود.
اول ماه ژوئن ۱۹۴۲ دكتر سعيد خان هفتاد و نهمين سال زندگي خود ار پشت سر نهاد . علاوه بر سموئيل چهار فرزند سارا و دو نواده اش در تهران حاضر بودند تا سالروز تولد دكتر را جشن بگيرند . هم جشن تولد بود و توديع ، چون چند روز بعد سموئيل ميخواست به آمريكا برگردد. دكتر مي خواست همان موقعيكه سموئيل حركت ميكند او نيز به همدان بر گردد. ماشيني كه سموئيل رابه ايستگاه راه آهن ميرساند ميبايست برگردد، دكتر را نيز به همدان برساند. سموئيل پس از خداحافظي با سايرين به طرف پدرش برگشت . ميدانست اين آخرين ديدار با اوست . دكتر دستش را بسوي او دراز كرد . سموئيل دست پدرش را دردست گرفت و در حاليكه اشك از چشمانش جاري و بغض گلويش را گرفته بود آنرا بوسيد. بعد از چند لحظه سكوت و نگاههاي حسرت بار سوار ماشين شده آنجا راترك نمود.
دكتر سعيد خان در هواي آزاد منزل ييلاقي خود سرگرم مطالعه شد. در نظر داشت كتابي ديگر بنويسد . اواسط ماه تير دكتر خيلي خسته و گرفته بنظر ميرسيد. كتب و قلم و نوشتجات خود را جمع كرد، سپس به قصد گردش بيرون رفت .نيمساعت بعد در حاليكه از فرط يك درد ناگهاني رنج ميبرد بمنزل برگشت.
نوه اش ويليام را صدا زد و گفت : « ويلي عزيزم ، به بيمارستان مسيحي برو و هرچه زودتر يك برانكار برايم بياور ، عجله كن »
ويليام با شتاب خود را به بيمارستان رسانيد. دكتر پاكارد را از جريان با خبر ساخت . او خواست با ماشين برود و سعيد خان را بياورد ولي ويليام او را مطمئن ساخت كه تكان و دست انداز ماشين موجب مرگش ميشود.پس دكتر پاكارد ، ويليام را با يك برانكار به نزد سعيد خان برگردانيد و خود مشغول آماده شدن براي عمل جراحي گرديد.
دكتر سعيد خان را روي برانكار خوابانيده ، دو نفر از مستخدمين وي را به بيمارستان بردند. درهمان موقع كه دكتر پاكارد براي عمل جراحي آماده ميشد، تاتاوس رسيد و باو گفته شد به اطاق عمل برود و پدرزنش را به بيند. تاتاوس فوري برگشت و گفت : « ضربان قلب او از كار افتاده است .» هر دو دكتر با عجله وارد اطاق شدند و ديدند كار از كار گذشته و سعيدخان جان را به جان آفرين تسليم نموده است.
صبح روز بعد مراسم تشييع جنازه در نمازخانه ايكه آقاي هاكس بيادبود همسرش در محوطه قبرستان مسيحيان پروتستان بنا نموده است، انجام شد. مردم از طبقات و عقايد مختلف به نمازخانه و محوطه آن هجوم آورده بودند . آقاي اچ.سي.گرني كشيش كليساي اسقفي اصفهان كه تعطيلات خود را در همدان ميگذرانيد ، عهده دار مجلس ترحيم بود. سعيد خان را در جلو نمازخانه و در مجاور دوستانش آقا و خانم هاكس بخاك سپردند.
سرانجام آن سرودي كه دكتر سعيد خان بسيار دوست ميداشت و هميشه آنرا ميسرائيد در حق وي به كمال رسيد:
یک روز این روح خواهد گریخت
مفتول عمر خواهد گسیخت
ای خوش آنروز کنم قیام
در قصد شاه گیرم مکان
خواهم دید او را روبرو
گویم رهاندم فیض او
يكي از سرود هاي دكتر سعيد خان:
مسيح حيات و مسيح است نورم، مسيح هادي شب ديجورم
مسيح كاهنم مسيح وكيلم، مسيح استاد و مسيح دليلم
مسيح مصلحم مسيح هاديم، مسيح است عدلم مسيح ناجيم
مسيح پيغمبر كاهن و شاهم، مسيح است راستي مسيح است راهم
مسيح تاجم مسيح جلالم، مسيح همدردم چون در ملالم
مسيح در سماگنج اعظم، مسيح تسلي هرگاه در غمم
مسيح منجيم مسيح آقايم، مسيح قسمتم مسيح مولايم
مسيح آرامم مسيح غذايم، مسيح شادي بي انتهايم
مسيح بهر غم مسيح در شادي، مسيح از گناه دادم آزادي
بهر مرضم مسيح است شفا، در فاقه و فقر مسيح است غنا.