Main Banner

فصل یازدهم

چگونه عموجان وسار گوسفندان گمشده  را جستجو می کرد.

همانطوریکه در زمان قدیم مبشرینی بودند که مانند فیلپس با نیروی روح القدس بسیاری از مردم را به نزد مسیح رهنمائی کردند، همچنین در قرن گذشته نیز عده زیادی از مردان و زنان بودند که خدا آنان را به طور فوق العاده ای در کار نجات دادن گناهکاران به کار برده است. یکی از مبشرین مردی بود به اسم جان وسار (John Vassar) که به قدری محبوب عموم بود که او را غالباً عمو جان می گفتند. بعد از فوت او کتابی راجع به او نوشته شد که در آن حکایت های شیرین زیادی راجع به تجربیات او در کار بشارت نقل شده است و در این فصل می خواهیم به طور مختصر خلاصه مطالب کتاب را بنویسیم تا کسانی که امروز مشغول دادن بشارت مسیح به مردم می باشند به این وسیله تشویق و راهنمائی شوند.

عمو جان در تاریخ ۱۸۱۳ در امریکا به دنیا آمد ولی تا ۱۸۴۱ تولد تازه نیافت. در آن تاریخ مجلس بشارتی در شهری که عموجان در آن زندگی می کرد دایر شد ولی چونکه علاقه نداشت مایل نبود در آن مجلس شرکت کند. بالاخره یکی از اقوام عموجان او را تقریباً مجبور کرد که فقط یک دفعه در این مجلس حاضر شود. مجلس آن شب چنان بر او تاثیر نمود که فوراً ادعا کرد که خدا او را ببخشد و به او نجات دهد و چند روز بعد قلب خود را به مسیح تسلیم کرده آرامش پیدا کرد و از آن به بعد با تمام قوه خود مسیح را خدمت می نمود.

بعد از چند سال زن عموجان و دو پسرش فوت کردند و چونکه تنها مانده بود تصمیم گرفت که شغل دنیوی خود را ترک کرده خود را کاملاً برای کار خدا وقف بکند. پس درسته ۱۸۵۰ با حقوق سالی ۱۶۰ دلار و مخارج مسافرت کتاب فروش یک انجمن بشارتی شده و به طرف قسمت غربی شهر شیکاگو برای انتشار کلام خدا و فروش کتب روحانی رفت. در آن وقت بسیاری از مردم از قسمت شرقی امریکا تازه به اطراف شیکاگو آمده بودند و چون بیشتر آنها در دهاتی که در آن هیچ کلیسا وجود نداشت سکنی داشتند بعضی اوقات از خدا خیلی دور می شدند. کار عموجان این بود که از این خانواده ها دیدن کند و به آنان کتب روجانی هدیه دهد و آنها را تشویق کند که مسیحیان باوفائی باشند. ده به ده پیام می رفت و هر چه پیدا می شد می خورد و شب هر جا می رسید می خوابید و هر وقت میسر می شد چند نفر را در خانه ای جمع کرده راجع به عیسی مسیح با آنان صحبت می کرد.

روزی عموجان یک خانواده مسیحی را ملاقات کرد که قبلا در قسمت شرقی آمریکا با او دوست بودند و از دیدن آنها بسیار شاد شده شب را با آنها به سر برد. بعد از آنکه راجع به کار خود و امور دنیوی دیگر صحبت کردند عموجان از آنها سوال نمود همسایه های شما چه جور اشخاص هستند؟ زن جواب داد واقعاً من نمی دانم زیرا با هیچ یک معاشرت نمی کنم. عمو جان گفت آیا ممکن است که شما مدت ۵ سال اینجا زندگی کرده باشید و هنوز ندانید که همسایه هایتان مسیحی هستند یا خیر؟ افسوس افسوس خداوند به شما چه خواهد گفت؟ آن زن و شوهر خجل شده سئوال کردند که چه باید بکنند. عموجان پیشنهاداتی راجع به کار خدا به آنها کرده و به شهر دیگر رفت. بعد از چند هفته باز هم به خانه ایشان آمد و وقتی که داخل شد دید که عده ای از مردم در آنجا جمع شده اند و راجع به این صحبت می کنند که چطور می توانیم خدا را در این محوطه خدمت کنیم؟ عموجان از دیدن نتیجه کوشش های خود بسیار شاد شد زیرا این مرد و زن خانه به خانه رفته همه مسیحیان را جمع کرده بودند و مجلس عبادت و آموزشگاه روحانی یکشنبه را شروع کرده بودند و در نتیجه وضعیت اخلاقی و روحانی اهل آن محوطه کاملا فرق کرده بود.

بعد از این عموجان به قسمت شرق آمریکا آمده و مدتی در اوهایو خدمت کرد. چونکه شخص ساده ای بود فکر می کرد که بهتر می تواند در دهات کار کند تا در شهرها ولی خدا در شهر کلیولند (Cleveland) او را بیشتر بکار برد تا در دهات غربی امریکا. راجع به خدمتش در آن شهر خود او نوشت : من غالباً هر روز از ۴۰ خانواده دیدن می کنم و هر شب در یکی از خانه ها مجلس روحانی دارم و هر روز یکشنبه در سه آموزشگاه روحانی صحبت می کنم و در سه ماه گذشته با بیشتر از سه هزار نفر صحبت خصوصی راجع به دیانت شخصی داشته ام. او به قدر گرم و جدی بود که خیلی از مردم بیدار شدند و برکتی به کلیسا های آن شهر رسید. روزی برای فروش کتب روحانی به در خانه ای که اشخاص ثروتمند در آن زندگی می کردند رفت. خانمی که اول دم در آمد اول نمی خواست به او راه دهد ولی بالاخره عموجان او را راضی کرد که اجازه دهد داخل خانه شده با وی صحبت کند. پس از آن نشست به آن خانم گفت من نه فقط کتاب فروشم بلکه من خیلی مایلم بفهمم که آیا شما عیسی را دوست دارید یا خیر؟ زن جواب داد من عضو کلیسا هستم. عموجان گفت کافی نیست که عضو کلیسا باشیم بلکه لازم است اسامی ما در دفتر حیات در آسمان نوشته شود. بعد از آن که مدتی با هم صحبت کردند آن خانم شروع کرد به گریه کردن و گفت بلی من می دانم که عضو کلیسا بودن کافی نیست، شما مثل مادر عزیز من صحبت می کنید، بلی من واقعاً عیسی را دوست دارم. عموجان گفت : خدا را شکر، پس من و شما برادر و خواهریم، آیا میل دارید که با هم دعا کنیم؟ زن جواب داد، اگر شما دعا کنید خیلی خوشوقت می شوم. پس پهلوی هم زانو زدند و عموجان با دل پر دعا کرد. بعد از آن دعا آن خانم تمام کتابهای او را خرید و با چشمان پر از اشک خواهش کرد از این که اول نخواست به او راه بدهد او را ببخشد. عموجان جواب داد، عیب ندارد خواهر عزیزم، شما می دانید که استاد محبوب ما متحمل چه زحماتی شده است.

در تاریخ ۱۸۵۴ عموجان با یک خانم مسیحی که قبلا در کاری که او برای مسیح می کرد با او یکی بود ازدواج کرد و این خانم راضی بود که شوهرش بیشتر از اوقات مشغول مسافرت های بشارتی بوده از او دور باشد. در ولایت نیویورک از ۲۰ باپتیست عموجان را دعوت کردند که در میان آنها مشغول کار بشارت شود و در آنجا بود که او لقب سگ شبان را به خود داد، لقبی که بعدها خیلی معمول شد، زیرا عمو جان همیشه می گفت : من واعظ یا شبان نیستم بلکه کار من کار سگ چوپان است که گوسفند گمشده را جستجو کرده و او را به نزد چوپان می آورد تا چوپان از او توجه کند. پس وقتی که از کلیسا به کلیسا می رفت و گمراهان را جستجو می کرد بسیاری از اعضائی که سرد شده بودند بیدار شدند و هرجا می رفت کلیساها بیدار می شد.

روزی وقتی که به خانه یک نفر واعظ رفت دید که او مشغول نوشتن وعظ یکشنبه است. عموجان از واعظ خواهش کرد که بعد از دعا به اتفاق او بیرون رفته با هم از مردم دیدن کنند. واعظ جواب داد که وقت ندارد ولی بالاخره راضی شد که از کار خود دست کشیده و برود و در نتیجه ملاقات هائی که کردند و مجالسی که در کلیسا برگزار شد ۴۵ نفر به مسیح ایمان آورده عضو آن کلیسا شدند. مدت چند روز آن واعظ همیشه با عموجان می بود و بعدها می گفت که هیچ وقت کسی را ندیده بودم که با اندازه عموجان دعا کند و دائماً در روشنائی حضور مسیح و محبت مسیح زندگی نماید.

بعضی اوقات وقتی که گوسفندان از نزد شبان نیکو دور می شدند روح القدس عموجان را هدایت می کرد که آنان را تعقیب کند. موقعی مجالس بشارتی در یکی از کلیساها دایر بود یک نفر جوان در مجالسی حاضر می شد و بی میل نبود که قلب خود را به مسیح تسلیم کند ولی تصمیم نگرفت که مسیحی شود. عموجان فهمید که خدا می خواهد او عقب این شخص برود، پس وقت ظهر به امید اینکه او را پیدا کند و راجع به مسیح با او صحبت کند به خانه او رفت ولی جوان به خانه نیامد. اعضای دیگر خانواده سر سفره ناهار نشستند لیکن جای این پسر خالی ماند. عموجان حدس زد که جوان او را دیده و عمدا داخل خانه نیامده است. پس بیرون رفت تا او را پیدا کند و دور حیاط گشته و داخل انبارها و طویله شده اسم او را بلند صدا می کرد لیکن او را هیچ جا پیدا نمی کرد. بالاخره داخل یکی از انبارها شد و وقتی که به توی بشکه بزرگی که در آنجا بود نگاه کرد دید که گوسفند گمشده آنجا قائم شده است، عموجان فوراً داخل بشکه شده پهلوی جوان نشست و با کمال محبت از او خواهش کرد که مسیح را قبول کند و نجات یابد، و بعد از آن با او دعا کرد و وقتی که از بشکه در آمدند آن جوان مسیحی بود. ولی بعدها عموجان می گفت که معمولا اشخاص را به این ترتیب تعقیب نمی کرد و فقط وقتی که خاطر جمع بود که روح القدس او را هدایت کرده است آنان را تعقیب کند به این طرز با آنان رفتار می کرد.

روزی وقتی که عموجان پیاده از جاده ای عبور می کرد به شخصی که سوارگاری بود رسید و به او گفت : آقا اسم شما چیست؟ آن شخص جواب داد: اسم من اسمیت است. عموجان به او گفت، بسیار خوب شما یکی از خدام کلیسا هستید، آیا اینطور نیست؟ اسمیت جواب داد بلی من خادم کلیسا هستم. عموجان گفت اسم من وسار است، مستر اسمیت می خواهم چیزی از شما بپرسم، آیا خانم شما مسیحی است؟ اسمیت جواب داد متاسفانه مسیحی نیست. آنگاه عمو جان به او گفت: آیا مانعی هست که من به خانه شما بروم و با اعضای خانواده شما صحبت کنم؟ اسمیت جواب داد «ابداً ابداً». عموجان گفت ای برادر اسمیت خدا شما را برکت دهد. خداحافظ و فوراً به طرف خانه اسمیت حرکت کرد. بعد از چند دقیقه اسمیت به این فکر افتاد که آیا چیز عجیبی نیست که یکنفر غریب بیش از خودم علاقمند باشد که اهل خانواده من نجات یابند؟ و با خود گفت این خوب نیست. فوراً گاری خود را در مزرعه گذاشته به خانه رفت و وقتی که داخل شد عموجان را دید که با زنش دعا می کند. در نتیجه آن زن مسیحی شد و ۴۲ نفر دیگر در همان دهات عضو کلیسا شدند. به خانه ای داخل شد که پدر خانواده شراب خوار بود و در نتیجه آمدن عموجان پدر و هفت نفر از فرزندان او نجات یافتند و دو نفر از پسران واعظ شدند.

بعضی اوقات عموجان در تعقیب گوسفندان گمشده روزی ۲۰ میل پیاده می رفت، ولی شب وقتی که به مجلس بشارتی می آمد آثار خستگی ابداً در او پیدا نبود. روزی موقعی که برف زیادی روی زمین بود شخص ثروتمندی که سوار سورتمه بود به او رسید و با اینکه عموجان را دوست نمی داشت او را دعوت کرد که سوار شده پهلوی او بنشیند. عموجان قبول کرده و مدت یک ساعت راجع به مسیح با این شخص ثروتمند صحبت کرده از او استدعا نمود که قلب خود را به نجات دهنده تسلیم کند، زیرا می دانست فرصت دیگر نخواهد داشت. بعد از چندی همین شخص مسیحی شد و وقتی که روز یکشنبه در کلیسا همدیگر را دیدند هردو بسیار خوشحال شدند. روز دیگر عموجان شخصی را دید که یک جفت گاو در راه می برد و فوراً راجع به عیسی مسیح با او صحبت کرد. آن مرد تعجب کرد و گفت چند هفته است که من می خواهم راه خدا را پیدا کنم ولی با هیچ کس راجع به این آرزو صحبت نکرده ام و چون نتوانسته ام خدا را پیدا کنم فوق العاده ناراحت هستم. عموجان فوراً راه را به او نشان داد و کنار جاده با هم روی زمین زانو زده دعا کردند و وقتی که از همدیگر جدا شدند صاحب گاو مانند وزیر حبشی راه خود را با شادی پیش گرفت. در حقیقت خدا عمو جان را نزد آن شخص فرستاد همچنان که فیلپس را در زمان قدیم نزد شخص حبشی فرستاده بود.

در تاریخ ۱۸۶۱ که جنگ داخلی در امریکا شروع شد عموجان برای کار بشارت میان سربازها داخل قشون شد. با دادن مداد و کاغذ و سوزن و نخ به سربازها علاقه خود را به آنان نشان می داد و با هر کس که ملاقات می کرد راجع به عیسی مسیح با آنان صحبت می نمود و بعضی اوقات در یک روز با صد نفر صحبت خصوصی می داشت. روزی ۱۶ تا ۱۸ ساعت کار می کرد و خیلی کم می خورد و می خوابید ولی هیچ وقت خسته نمی شد. به قدری ذوق داشت که به جای راه رفتن همیشه می دوید و بدین ترتیب توانست با بیشتر از ۸۰۰۰ نفر افسر و افراد که در لشگر او بودند صحبت خصوصی راجع با امور روحانی داشته باشد و فقط یک نفر که مست بود نسبت به او بی احترامی کرد. علی اینکه همه حاضر بودند به حرف های او گوش بدهند این بود که عموجان کاملا دارای روح از خودگذشتگی و محبت قلبی مسیح بود. نفوذ او میان سربازان چیز عجیبی بود و حتی سرهنگ که شخص شریری بود یک روز چند ساعت از وقت خود را برای راهنمائی عموجان و معرفی کردن او به سربازها و تشویق نمودن آنان برای گوش دادن پیغام او صرف کرد. خیلی از سربازها به وسیله خدمات او توبه کرده و به مسیح ایمان آوردند.

روزی عموجان از قشون خود جدا شد و به دست دشمن افتاد. او را دستگیر کرده نزد فرمانده لشگر بردند به گمان اینکه او یک نفر جاسوس است به سرتیپ گفت که من نوکر خدا هستم و از او سوال کرد سرتیپ آیا شما عیسی را دوست دارید؟ سرتیپ نمی دانست چطور جواب بدهد عیسی را رها کرده او را به طرف قشون خود فرستاد و فقط از او قول گرفت تا ۲۴ ساعت دیگر به هیچ کس خبر ندهد که در کجا او را دستگیر کردند.

بعد از جنگ عموجان به کار کتاب فروشی و بشارت در قسمت های مختلف امریکا ادامه داد و حتی برای کار کردن میان کارگران معدن طلای کالیفرنیا رفت و تا فوتش که در تاریخ ۱۸۷۸ اتفاق افتاد با کمال وفاداری و شادمانی عیسی مسیح را خدمت کرد.

ما از زندگی و خدمات این نوکر خدا چه درسهائی می توانیم یاد بگیریم؟ نویسنده شرح حال عموجان صفات زیر را نقل می کند که سبب موفقیت او می باشد.

  1.   او عیسی مسیح را از صمیم قلب دوست می داشت و همیشه طالب عزت و جلال او می بود. مسیح برای او از فامیل و دوستان یا وطن یا حتی جان نزدیکتر و عزیزتر بود و می توانست مانند پولس بگوید زیستن برای من مسیح است.
  2.   او همیشه دعا می کرد. شبان کلیسای عموجان راجع به او می نویسد: این شخص واقعاً شب و روز دعا می کرد، راجع به همه چیز دعا می کرد، برای همه کس دعا می کرد و با بیشتر از اشخاصی که ملاقات می کرد دعا می کرد، قبل از هر مجلس روحانی دعا می کرد و تا آخر مجلس دعا می کرد، کمتر اتفاق افتاد که او به خانه من بیاید و پیشنهاد نکند که با هم دعا کنیم و شبها هم زیاد دعا می کرد.
  3.   او ایمان عجیبی به خدا داشت و معتقذ بود که خدا زنده و قادر است که مرده ها را زنده کند و کلیساهای خوابیده را بیدار نماید و کوههای موانع را مرتفع سازد. روزی به خانه خانمی رفت که شوهرش دشمن خدا بود و وقتی که صاحب خانه او را دم در دید به او گفت: من اجازه نمی دهم کسی در خانه من دعا کند، از اینجا برو و بعد از این هرگز به خانه من نیا. عموجان به اطاق خود رفته مدتی دعا کرد، آن وقت با ایمان به اینکه خدا راه را برای او باز خواهد کرد به همان خانه برگشت. باز هم صاحب خانه دم در آمد ولی این دفعه حاضر شد به او راه بدهد به شرط اینکه دعا نکند. عموجان بدون اینکه قول دهد داخل خانه شد و پیغام خدا را به آن شخص بی ایمان رسانید و بالاخره زانو زد و برای او دعا کرد. عیسی مسیح فرموده است برای شخص ایمان دار همه چیز ممکن است، بنابراین عموجان نیز هیچ وقت ناامید نمی شد.
  4.   او کاملا با کتاب مقدس آشنا بود و آن را از هر کتاب دیگری بیشتر می خواند و هر وقت کمی بیشتر فرصت پیدا می کرد آن کتاب آسمانی را باز می کرد و آیاتی را که خیلی دوست می داشت مکرر می خواند. کتاب مقدس نه تنها غذای روحانی او بود بلکه در جنگی که هر روزه با گناه و شیطان می داشت شمشیر او بوده، و می توانست آیاتی را که برای جواب دادن به اعتراضات دشمنان خدا و برای هدایت کردن گناهکاران به سوی توبه و ایمان لازم است از حفظ بخواند.
  5.   او اشتیاق فوق العاده ای برای پیدا کردن گمشدگان داشت. هرجا می رفت فوراً سعی می کرد بفهمد که آیا مردم آنجا مسیحی هستند یا نه و اگر نبودند کوشش می کرد که آنان را نزد مسیح راهنمائی کند. عموجان پس از تجربیات چندین ساله فهمیده بود که بهترین روش درکار بشارت برای او راه مستقیم است. رسم او این بود که پیش اشخاص می رفت و می گفت دوست عزیز اجازه می خواهم از شما بپرسم آیا تولد تازه یافته اید؟ آیا عیسی مسیح را دوست دارید؟ بدین ترتیب در صحبت های ابتدایی وقت خود را تلف نمی کرد و برای مردم می فهمانید که آن پیغامی که از طرف خدا برای ایشان دارد دارای اهمیت زیادی است. یک وقت شخصی با او جواب داد، به شما چه مربوط است که مسیح را دوست دارم یا نه؟ عموجان گفت در موقع جنگ هر کس وظیفه دارد که بفهمد که آیا اشخاص دیگر وطن پرستند یا خیانتکار و حالا که بسیاری از مردم یاغی شده و با خدا می جنگند وظیفه من است که بفهمم که آیا شما دوست خدا هستید یا دشمن خدا. آن مرد جوابی نداشت.
  6.   با وجود اینکه با اشخاص پوست کنده و بی محابا سخن می گفت باز خیلی کم اتفاق می افتاد که کسی از او برنجد، زیرا برای همه مردم دولتمند یا فقیر عالم یا بیسواد پیر یا جوان مرد یا زن به قدری محبت داشت که می دانست چطور با هر کدام از ایشان رفتار کند. حقیقت را با دلیری می گفت ولی چنان با صمیمیت و فروتنی صحبت می کرد که حتی اشخاصی که مخالف او بودند او را احترام می کردند. هیچ وقت طالب عزت و جاه و پول برای خود نبود.

پایان

چقدر به وجود اشخاص مثل عموجان احتیاج داریم دعا کنیم که خدا مبشرین و شبانانی به ما عطا کند که بتوانند مانند او مسیحیان را بیدار سازد و گمراهان را نجات دهد.

سوالات

  1.   سه فقره از درس های مهمی که شما برای زندگی و کار خود از عموجان وسار یاد گرفته اید بیان کنید.
  2.   لوقا ۱۵: ۱-۱۰ را حفظ کنید.