Main Banner

۱۲. وضع نصاراي ايران از مرگ شاپور دوم

تا جلوس يزدگرد اول (۳۷۹ - ۳۹۹)

قسمت عمده‌ از دوره‌ي سلطنت هفتاد ساله‌ي شاپور دوم يكي از وخيم‌ترين و جانكاه‌ترين دوره‌هاي زندگي ترسايان ايران بوده ‌است.

شاپور نيز به خوي نياكان خود در هر زمان كه با روميان وارد جنگ مي‌شد نصاري را شکنجه مي‌كرد و ايشان را با دولت روم همدست و دستيار مي‌دانست.

در زمان شاپور دوم سه جنگ بزرگ ميان ايران و روم در گرفت. اولي از سال ۳۳۸ تا ۳۵۰ دوازده سال و دومي از ۳۵۹ تا ۳۶۳ چهار سال و سومي از ۳۷۲ تا ۳۷۷ پنج سال طول كشيد و بدين گونه وي در ۷۰ سال پادشاهي ۲۱ سال مشغول جنگ با روميان بود.

در جنگ دوم ژوليانوس امپراتور روم شکست سختي خورد و خود زخم مهلكي برداشت و لشکرش پراکنده شد.

جانشين او ژوين به زحمت توانست سپاهيان رومي را دوباره گرد آورد و ناچار عهد‌نامه‌اي با شاپور امضاء كرد و به موجب آن پنج ايالتي كه روميان در ۲۹۷ در زمان نرسي گرفته بودند به ايران پس دادند. شهر معروف نصيبين كه از مراكز مهم نصاراي آسيا بود به ايران برگشت. از آن پس شهر نصيبين پايتخت ناحيه‌ي مذهبي شد كه در كليساي سرياني به آن «بيت‌عربايه» مي‌گفتند و از قرن پنجم به بعد پس از تيسفون مهم‌ترين اسقف‌نشين اين نواحي بود.

از سوي ديگر هر چه دين نصاري در ارمنستان بيش‌تر ريشه مي‌گرفت خشم ساسانيان و اختلاف‌شان با دولت روم بيش‌تر مي‌شد و به همين جهت برخي از جنگ‌هاي مهم كه در ميان ايران و روم در گرفته بر سر ارمنستان بوده است، زيرا كه ساسانيان مي‌كوشيدند مانع از پيشرفت دين مسيح در ارمنستان شوند و گاهي مردم را به زور وامي‌داشتند كه به دين زردشت بگروند. از سوي ديگر امپراتوران روم از زماني كه خود دين ترسا را پذيرفته بودند جداً خود را پشتيبان آن دين مي‌دانستند و ناچار مي‌بايست از ترسايان ارمنستان پشتيباني بكنند.

اين‌بار نيز والنس كه جانشين ژوين شده بود در ۳۷۲ لشکری تهيه ديد و مي‌خواست مانع از لشكر‌كشي شاپور با ارمنستان بشود زيرا كه شاپور از پيشرفت دين مسيح در آن سرزمين بسيار خشمگين شده بود. سردار رومي تراژان در سال بعد فتح نماياني در ارمنستان كرد. شاپور چاره را منحصر به اين ديد كه متارکه بخواهد و به پايتخت خود تيسفون برگردد. در سال ۳۷۷ حوادثی در تراكيه و آسياي صغير روي داد كه والنس مجبور شد به آن‌جا برود و با ايران عهدنامه‌ي صلحی بست كه ظاهراً به سود روميان نبوده است. در همين ميان طوايف «گوت» قسطنطنيه پايتخت بوزنطيه يا روميه‌الصغري را تهديد مي‌كردند و امپراتور بوزنطيه مي‌بايست لشكريان خود را از ارمنستان ببرد. بدين وسيله اميدوار بود از عهده‌ي سركشي ژرمن‌ها بر آيد و جنگ سختي با آن‌ها در بيرون شهر ادرنه كرد و در آن جنگ در نهم ماه اوت ۳۸۷ كشته شد. شاپور نتوانست از اين ناتوانی كه بر امپراتوران روم چيره شده بود سودی ببرد زيرا كه وي بيمار بود و همان بيماري منتهی به مرگ او شد و سرانجام پس از هفتاد سال پادشاهي در ۳۷۹ در گذشت.

پس از مرگ شاپور دوم برادرش اردشير دوم به جاي وي نشست و چنان مي‌نمايد كه او هم آشکارا دشمن ترسايان و روميان بوده است. زيرا كه وي در زمان برادرش در آن جنگ‌ها شرکت داشته و هنگامي كه در سرزمين هديابينه و بيت‌گرمايي جنگ مي‌كرده از کشتار مردم خودداري نکرده است.

پس از مرگ اردشير دوم، شاپور سوم در ۱۸ اوت سال ۳۸۳ بر تخت پادشاهي نشست. وي مرد صلح‌جويي بود و در آغاز سلطنت خود چنان كه مورخان رومي نوشته‌اند سفيري به دربار تئودوز اول فرستاد «خواستار دوستی او شد و سفرايي روانه كرد و هدايايي مانند مرواريد و ابريشم و چهار پاياني براي كشيدن ارابه‌هاي جنگی او فرستاد.»  

پس از او بهرام چهارم كه کرمانشاه لقب داشت در ۱۶ اوت ۳۸۸ به سلطنت ايران برگزيده شد و وي اتحاد با روميان را استوارتر كرد چنان‌كه نه تنها جنگي نكرد بلکه عهدنامه‌اي با روميان بست كه سردار معروف «ستيليكون» Stilicon يكي از مؤثرترين اشخاص در انعقاد آن بود. پس از آن استيلاي قبايل وحشي معروف به «هون‌هاي سفيد» در حدود سال ۳۹۵ ميلادي هم شاهنشاهي ساساني و هم امپراتوري بوزنطيه را ناگزير كرد لشكريان خود را در مرزهاي شمالي خود نگاه بدارند و ناچار ديگر جنگي در ميانشان در نگرفت. در اين دوره‌ي نسبتاً طولانی قهراً نصاراي ايران آسوده زيسته‌اند و ديگر ساسانيان مزاحمشان نشده‌اند. تنها ابن‌العبري مورخ معروف عرب در كتابي كه در تاريخ كليساهاي شرق به زبان سرياني نوشته مي‌گويد «پس از مرگ تموز جاثليق نصاري هيچ‌ يك از اسقف‌ها نخواست جاي او را بگيرد زيرا كه بهرام پسر شاپور دشمن ترسايان بود.» چون بهرام پنجم بالعکس بدخواه ترسايان بوده و ايشان را آزار كرده است احتمال مي‌رود كه ابن‌العبري او را با بهرام چهارم اشتباه كرده باشد.

از سوي ديگر چون در اين دوره‌ جنگي در ميان ايران و روم در نگرفته تاريخ‌نويسان بوزنطيه ذكري از ايران نكرده‌اند و به همين جهت اطلاع از امور داخلی ايران در كتاب‌ها نيست و اين دوره يكي از تاريك‌ترين ادوار تاريخ ساسانيان است. اگر هم كسي بخواهد بگويد كه در اين دوره در اوضاع كليساهاي ايران بهبودی حاصل شده معلوم نيست آن بهبود چگونه و تا چه اندازه بوده است. تنها چيزي كه آشکار است اين است كه ديگر ساسانيان نصاري را آزار نكرده‌اند، آن هم نه براي اين كه روش خود را تغيير داده و احساسات ديگري اختيار كرده باشند بلکه بيش‌تر بدان جهت است كه ديگر با روميان جنگي نكرده‌اند و قهراً بهانه‌اي براي آزردن ترسايان نداشته‌اند. با اين همه نصاراي ايران براي انتخاب پيشوايان و ائمه‌ي خود دچار دشواري‌هاي بسيار بوده‌اند. به جز آن‌چه پيش از اين از تاريخ كليساي ابن‌العبري آوردم ديگري از تاريخ‌نويسان كليسا الي ‌نصيبيني مي‌گويد در آغاز سلطنت شاپور سوم يعني در ۳۸۲ نصاري «تمرصه تموزه» را به عنوان رياست مطلق خود اختيار كرده‌اند. اطلاع درباره‌ي اين شخص و نام او کامل نيست وانگهي معلوم نيست ارزش اين مطلب تا چه اندازه باشد، زيرا كه اين مطلب را «يشوع‌دنح» كه در ميان قرن‌هاي نهم و دهم ميلادي زيسته از الي ‌نصيبيني نقل كرده و درجه‌ي اعتبار آن معلوم نيست. مطالبي كه راجع به اين دوره است مشكوك و مبهم است، زيرا كه در كتاب‌هاي دو تن را سلف اسحق ‌جاثليق دانسته‌اند و درباره‌ي اين دو تن اطلاعاتی كه هست روشن نيست. يكي از آن‌ها را در برخي از اسناد «تمرصه» ناميده‌اند و ابن‌العبري نامش را «تموزه» آورده و ديگري «قيومه» كه گفته‌اند به نفع اسحق استعفا كرده است. اگر فرض كنيم «تمرصه» همان كسي باشد كه نصاري در جلوس شاپور سوم به رياست خود اختيار كرده باشد وي مي‌بايست به يك روايت هفت سال و چند ماه و به روايت ديگر هشت سال و چند ماه يا تنها هشت سال رياست كرده باشد، يعني تقريباً از ۳۸۴ تا ۳۹۲ يا ۳۹۳ . سپس مدت دو سال مقام پيشوايي خالي مانده است. پس از آن قيومه ۴ يا ۵ سال تا ۳۹۹ رياست كرده و آن تاريخ جلوس يزد‌گرد اول شاهنشاه ساساني است و در اين ميان اسحق را به سمت اسقف سلوكيه برگزيده‌اند.

در ميان اين تاريخ‌هاي مختلف تنها تاريخ آخری يعني انتصاب اسحق در ۳۹۹ به نظر قطعي مي‌آيد، زيرا تاريخ‌نويسان همه در اين متفق‌ هستند كه وي يازده سال جاثليق بوده و دو تن از تاريخ‌نويسان مرگ او را در سال دوازدهم سلطنت يزد‌گرد ضبط كرده‌اند و آن مورخي كه در سال يازدهم نوشته حتماً به خطا رفته است.

اما آن‌چه درباره‌ي «تمرصه» و «قيومه» و حتي زندگي آن‌ها به ما رسيده مشكوك است. چنان‌كه در شهادت‌نامه‌ي «داديشوع» درباره‌ي اسحق چنين آمده: «پس از آن ‌كه رياست مطلق بر ملت نصاري مدت ۲۲ سال معطل مانده بود به دست او دوباره برقرار شد» و جاي ديگر: «بواسطه‌ي تقربي كه به فضل خدا در نزد شاه داشت كليسا را به وسيله‌ي دوباره برقرار كردن رياست مطلق جلوه داد.» پيداست كه رؤساي پيش از او خواه تمرصه و قيومه بوده باشند و خواه نبوده باشند، رياست‌شان منحصر به رياست كليساهاي سلوكيه بوده است. در فهرست اسامی جاثليقان كه الي دمشقی ترتيب داده و از همه قديم‌تر است نام اين دو تن پيش از نام پاپا آمده، يعني در آن دوره‌اي كه جزو افسانه است بوده‌اند.

اگر كسي نتواند به اطلاعاتی كه تاريخ‌نويسان درباره‌ي دوره‌اي كه در ميان جلوس شاپور سوم و جلوس يزدگرد  اول واقع شده است آورده‌اند اعتماد كند  بطريق اولي نبايد در صدد برآيد جاي خالي‌يي را كه در تاريخ جاثليق‌هاي سلوكيه از زمان مرگ «بربعشمين» تا سال ۳۸۳ مانده است پر كند. برخي در توجيه مطالب کتاب ابن‌العبري گفته‌اند كه مراد وي «بيزاس» نامي است كه اسقف سلوكيه بوده و بنابر گفته‌ي فوسيوس مورخ در سال ۳۸۳ در شوراي مذهبي «سيد» با چند تن ديگر يعني فلاوين انطاكي و ماروتا شركت كرده است. گذشته از آن كه بيزاس، نام ايراني و آرامي نيست و دليل ندارد اسقف يكي از شهر‌هاي ايران، ايراني يا آرامي نباشد. مشكل است تصور كرد كه اسقف نصاراي ايران در انجمن ديني كم اهميتي شركت كرده باشد. ناچار بايد گفت سلوكيه در كتاب فوسيوس تحريف كيليكيه در سوريه است و مراد شهر معروف كنار دجله نيست كه پايتخت سلوكيان و اشكانيان و ساسانيان بوده و بعد‌ها به نام تيسفون و مدائن معروف شده است.

در اين ميان يگانه چيزي كه مسلم است اين است كه در شرح انجمن ديني سلوكيه كه در ۴۱۰ تشكيل شده چنان مي‌نمايد كه بيش‌تر نواحي ديني رؤسايي داشته‌اند و حتي در برخي از آن‌ها در ميان چند تن متنازع بوده است.

از اين‌جا پيداست كه مدت‌هاي مديد نصاراي ايران آسايش داشته‌اند و توانسته‌اند سر فرصت مصايبي را كه در سلطنت طولانی شاپور دوم كشيده‌اند جبران كنند و در اين محيط آسودگی رؤسای نواحي مذهبي خود را اختيار كنند. اما باز اين دوره‌ي آسايش به هم خورد و بار ديگر اختلاف در ميان كليساي ايران  و شاهنشاهان ساساني در گرفت.