Main Banner
بازار مشهد
Mashhad Market

۲۵. پيشوايي مارابا _ رفتار خسرو اول

با نصاري (۵۴۰ - ۵۵۲)

مارابا از مردم ناحيه‌‌اي در ساحل راست رود دجله روبروي حاله حاكم نشين ناحيه‌ي رادان بود. در حدود سال ۴۸۰ ميلادي گروهي از مردم اين ناحيه به دست سبه به دين مسيح گرويده بودند ولي بيش‌تر مردم پيرو آيين زردشت بودند. به همين جهت مارابا نيز در يك خانواده‌ي زردشتي به جهان آمد و چنان مي‌نمايد كه در جواني به آيين زردشت دلبستگي بسيار داشته است.

در جواني وارد كارهاي ديواني شد و در ترجمه‌ي حالش نوشته‌اند كه نخست در سرزمين خود مقام «ارزبد» داشته و از اشتقاق اين كلمه پيداست كه مأمور دريافت خراج يا تحصيل‌دار ماليه بوده است. سپس معاون دبير «هماراگرد» يعني آمارگر در بيت‌آرامايي شده است.

مدت‌ها پيرو آيين زردشت بوده تا اين‌كه بي‌مقدمه به يكي از طلاب علوم ديني از مردم نصيبين برخورده كه يوسف نام داشته و به لقب موسي معروف بوده و معلم شرايع در آن ناحيه بوده است. در طراده‌اي كه از دجله عبور مي‌كرده به اين معلم كه جامه‌ي روحانيان را در بر داشته برخورده است. چون از هم‌نشيني با اين مرد روحاني اكراه داشته وي را از خود دور كرده و دستور داده است باروبنه‌اش را به كرانه‌ي رود ببرند. اما ناگهان هوا طوفاني شد و تنها وقتي آرام گشت كه حاضر شدند آن روحاني را در طراده جا بدهند. آنگاه مارابا از يوسف درخواست كرده است وي را ببخشد. وي به او پاسخ داده است كه هر كس پيرو مسيح باشد نبايد كينه‌ي كسي را در دل راه بدهد. مارابا كه از اين آرامش فكر به شگفت آمده بود از يوسف درخواست كرد از خطاي او بگذرد و او به گفت‌وگو پرداخت و ايمان آورد. چون به شهر تيسفون بازگشت تعليماتي گرفت و با وجود اصرار رؤساي خود از كار ديواني دست كشيد و غسل تعميد به او دادند.

به زودي براي تعليم به مدرسه‌ي نصيبين رفت و در آن‌جا استعداد خاصي نشان داد. با يكي از آموزگاران خود كه معنه نام داشت و پس از آن اسقف شهر ارزون شد دلبستگي بهم زد. هنگامي كه وي مأمور آن ناحيه شد مارابا هم با او رفت و سمت دستياري او را يافت و بسياري از مردم را به آيين مسيح وارد كرد. سپس به شهر نصيبين بازگشت كه تحصيلات خود را به پايان برساند.

در آن زمان بسياري از طلاب علوم ديني براي تكميل معلومات خود به سرزمين روم مي‌رفتند. از وقتي كه ژوستن به امپراتوري رسيده بود دربار امپراتور درباره‌ي معتقدان يك جسم داشتن مسيح بيش‌تر توجه داشته و به همين جهت نصاراي ايران در قلمرو وي كه ارتودكس بوده است بيش‌تر آزادي داشته‌اند.     

مارابا آرزوي زيارت اماكن مقدسه را داشت و نيز مايل بود با سرگيوس نام كه در بت‌پرستي بسيار راسخ بود گفت‌وگو كند و او را به دين مسيح دعوت كند. اين سرگيوس همان حكيم و پزشك معروف از مردم شهر «رش‌عينا» رأس‌العين است كه بزرگ‌ترين دانشمند زمان خود به شمار مي‌رفت و در دابيات زبان سرياني اهميت فوق‌العاده داشته است. زبان‌هاي يوناني و آرامي را نيز بسيار خوب مي‌دانسته و بسياري از كتاب‌هاي حكمت‌الهي و فلسفه و اختر‌شناسي و پزشكي را ترجمه كرده است. تئودور كه بعدها اسقف مروالرود شده از بهترين شاگردان او بوده است.

مارابا در شهر ادسا به يكي از مردم سوريه برخورد كه تماس نام داشت و احتمال مي‌رود كه اندكي جوان‌تر از او بوده باشد. اين دو طالب علم با هم بسيار دوست شدند و اين تماس زبان يوناني را به مارابا ياد داد. سپس با هم به فلسطين و از آن‌جا به مصر رفتند. چنان مي‌نمايد كه مارابا در آن‌جا كتاب‌هاي مقدس را در اسكندريه به زبان يوناني ترجمه كرده باشد.

پيداست كه وي از شاگردان دارالعلم معروفي بوده كه سرگيوس نيز نخست در آن‌جا كسب دانش كرده است. نيز ممكن است ترجمه‌ي يوناني كتاب‌مقدس را كه اينك در دست است وي در اسكندريه انجام داده باشد.

در سفر مصر مي‌بايست به زيارت نواحي دور دستي رفته باشد كه هزاران كشيش در آن‌جا مشغول عبادت بودند و آنان را «پدران بياباني» مي‌گفتند.

سپس از آن‌جا به شهر كورنت و شهر آتن و سپس به قسطنطنيه رفت. مؤلف بوزنطي كوسماس اينديكوپلوستس Cosmas Indicopleustes اشاره به سفر وي به قسطنطنيه كرده است. كوسماس اين كتاب را در حدود ۵۴۷ به عنوان «نقشه برداري مسيحيت» نوشته است. اما اين سفرهارا در ميان سال‌هاي ۵۲۰ و ۵۲۵ كرده است. در اين سفرنامه اطلاعات گران‌بهايي درباره‌ي كليساهاي ايران هست. در جزيره‌ي تاپروبان (سيلان) گروهي از نصاري را ديده است.

در «مال» در «ساحل فلفل» و در «كاليانا» كيلون Quilon نيز به مسيحيان برخورده است. در شهر كاليانا اسقفي بوده كه در ايران پرورش يافته بوده است. درباره‌ي كشيشان جزير‌ه‌ي «سوكوتورا» Socotora نيز همين مطلب را مي‌گويد.

در اين كتاب «نقشه برداري مسيحيت» چنين مي‌گويد كه اين «اطلاعات را از مرد بسيار مقدس و دانشمند «پاتريكيوس» Patrikios دارم. وي پيروي از ابراهيم كرده و با تماس از مردم ادسا كه در آن زمان درس حكمت‌الهي مي‌خوانده از ميان كلدانيان بيرون آمده است. وي همه جا با او همراه بوده و اينك به فضل خدا بر تخت باشكوه جاثليقي همه‌ي ايران نشسته است و در همان جا به مقام اسقفي و جاثليقي رسيده است.»

كلمه‌ي «پاتريكيوس» يوناني معادل كلمه‌ي سرياني «مارآبا» است كه به معني آباي پدر باشد و مي‌توان گفت شايد نام حقيقي اين بطريق «آبا» بوده باشد.

سفر مارابا به قسطنطنيه مي‌توان در ميان سال‌هاي ۵۲۵ و ۵۳۳ دانست. در اين هنگام دانشمندان ديگري از مشرق زمين در قسطنطنيه بوده‌اند معروف‌ترين ايشان بولس ايراني است. احتمال بسيار مي‌رود كه اين بولس همان بولس بصره بوده باشد كه در زمان جاثليقي يوسف، مطران نصيبين بوده است. مي‌توان ترجمه‌ي كتاب منطق را كه به نام خسرو اول نوشته‌اند و كتاب «بنياد منظم قانون خدايي» Instituta regularia divinae legis به زبان لاتين و نيز كتاب رد مانويان را كه نسخه‌ي آن در دست است از او دانست. مباحثه‌اي كه در ميان بولس ايراني و فوتن Photin مانوي در گرفته به فرمان ژوستن و ژوسنينين امپراتوران روم روي داده و بنابراين در ميان روزهاي اول آوريل و اول اوت سال ۵۲۷ به رياست «تئودور تگانيستس» Theodore Teganistes استاندار تشكيل شده است. پس در اين موقع بولس ايراني مورد توجه دربار امپراتور بوده و به همين جهت توانسته است به چند تن از بزرگان دربار از آن جمله «ژونيليوس» از مردم افريقا تفسير تورات را درس بدهد.

هر چند كه مارابا به دربار امپراتور رفته چنين شهرتي را نيافته است. چنان مي‌نمايد كه اندك مدتي در قسطنطنيه مانده است و در ترجمه‌ي حالي كه از او نوشته‌اند و نويسنده‌ي آن معلوم نيست قيد كرده‌اند كه تنها يك سال در آن‌جا مانده است. مار مورخ مي‌گويد كه مارابا و همكار وي را دعوت كردند تئودور از مردم «موپسوئست» Mopsueste و دانشمندان نستوري را تكفير كند. چون بدين كار تن در ندادند چيزي نمانده بود كه كشته شوند. به هر حال توانستند رهايي بيابند و شتابان از مرزهاي ايران گذشتند.

اين گفته به نظر درست مي‌آيد. در نتيجه‌ي مباحثه در قسطنطنيه كه در سال ۵۳۱ روي داده است زوستن تا چندي پشيمان معتقدان به يك جسم داشتن مسيح بود. از آن گذشته در اين مباحثه طرفداران «اوريژن» Origene را نيز محكوم كردند زيرا كه چند تن از هواخواهان تئودور از مردم موپسوئست را به طرفداري از عقايد اوريژن محكوم مي‌دانستند. شك نيست كه اين تهمت بي‌اساس نبوده است و دليل آن تشكيل فرقه‌ي «حنانيان» در ايران است. در سال ۵۳۵ يكي از معتقدان به يك جسم داشتن مسيح را بطريق قسطنطنيه كرده‌اند. سوروس Severe از مردم انطاكيه كه از تبعيد آزاد شده بود با تشريفاتي وارد پايتخت امپراتور شده است. مي‌توان تصور كرد كه آن دسته‌اي كه پيروز بوده‌اند انتقام گرفته باشند.

طرفداران عقيده‌ي سوروس اگر ناچار شده‌اند تحمل كشيشان معتقد به دو جسم داشتن dyophysites را در پايتخت بكنند ناچار مي‌بايست كمتر رعايت بيگانگان را كرده باشند. بيش‌تر احتمال مي‌رود كه بولس ايراني و مارابا و تماس و ديگران از مردم سوريه كه در قسطنطنيه مي‌زيسته‌اند ناچار شده‌اند يا به تبعيد تن در دهند يا آن كه از عقايد تئودور دست بردارند. آيا مي‌توان تصور كرد كه چون به قلمرو بطريق انطاكيه برگشته‌اند افرم Ephrem اسقف آن شهر را از خطري كه متوجه ارتودكس‌هاي معتقد به دو جسم داشتن بوده است آگاه كرده‌اند؟ اين فرض به نظر درست مي‌آيد. سرگيوس از مردم رأس‌العين در سال ۵۳۵ به انطاكيه رفت تا از بد‌رفتاري‌هاي آسيلوس اسقف شكايت كند. افرم كه وي را در اين سياست زبردست مي‌دانست به او مأموريتي براي رفتن به حضور آگاپت Agapet پاپ داد. سرگيوس پزشك مفتن با معمار جواني كه «اوستاثيوس» Eustathius   نام داشت به كشتي نشست به شهر رم برود. آگاپت را به قسطنطنيه برگرداند و پاپ به ياري او توانست معتقدان به يك جسم داشتن را از آن شهر بيرون بكند. اگر در نظر بگيريم كه سرگيوس استاد مارابا و شايد هم استاد بولس ايراني بوده است مي‌توان پنداشت كه فراريان بد‌رفتاريي را كه در پايتخت امپراتور با ايشان كرده بودند به او گفته باشند. گذشته از آن ممكن است كه تماس از مردم ادسا همراه سرگيوس به قسطنطنيه به سفارت رفته باشد و سپس در آن شهر به گفته‌ي كوسماس اينديكوپلوسيس مانده باشد و چند سال بعد كه احتمال مي‌رود پيش از سال ۵۴۳ بوده باشد در آن‌جا مرده باشد.

به هر حال مارابا به شهر نصيبين بازگشت. نخست از آن كه نزد كساني كه با وي هم عقيده بوده‌اند بازگشته شادمان شده، اما به زودي نفاق خانمان سوزي كه در ميان نستوريان افتاده وي را غمگين كرده است. پس از اين ناكامي خواسته دوباره به بيابان‌ها برگردد و به رياضت‌ها و عبادت‌هايي كه از زاهدان فلسطين و صومعه‌هاي مصر پسنديده بود در غار دور افتاده‌اي بپردازد. اما چنان‌كه در شرح او نوشته‌اند هنگامي كه اسقفان آن ناحيه دانستند عزم كردند نگذارند برود و چندي مشغول تدريس شود.

از اين گفته معلوم نمي‌شود آيا مارابا در نصيبين تدريس كرده يا چنان‌كه مار گفته در سلوكيه تدريس كرده است چون مار تاسيس دارالعلم سلوكيه را از او مي‌داند. البته تفسيري را كه بر كتب مقدس نوشته در اين هنگام تاليف كرده يا به پايان رسانده است. از سفر مغرب نيز ترجمه‌اي از كتاب تئودور از مردم موپسوئست كه با دستياري تماس از مردم ادسا كرده بود با خود آورده بود. عمرو در ميان اصحاب وي نام اين عده را آورده است: نرسس اسقف شهر انبار، ژاك مطران بيت‌گرمايي، بولس مطران نصيبين كه چنان مي‌نمايد هم درس او بوده است، هزقيل اسقف زابي كه جاثليق شد، راميشوع و ايسائي كه پس از وي مدير مدرسه‌ي سلوكيه شدند، موسي اسقف كرخه در «لدان» Ledan ، برصبئه اسقف شهر كرد، داوود مطران مرو كه مارابا او را خلع كرد، صبحالماران Subhalemaran اسقف كشكر، سرگيوس كه در اربل به ژاك نامي درس داده است، تماس از مردم ادسا كه احتمال مي‌رود به قسطنطنيه بازگشته باشد و قيورا Qayura كه پرستاري از او كرده و در دم مرگ مراقب او بوده و در شهر حيره او را به خاك سپرده است.

وجود مدرسه‌اي در سلوكيه در اين هنگام به نظر مشكوك مي‌آيد. تاسيس اين مدرسه به دست مارابا با آن‌چه در ترجمه‌ي حالش نوشته‌اند مناسب نيست. زيرا گفته‌اند كه چون جاثليق شد اسقفان يك عده زورق براي آوردن او فرستادند. پس در اين هنگام در سلوكيه نبوده است. به هر حال دوره‌ي تدريس او كوتاه بوده و بيش از پنج يا شش سال نبوده است.

وسعت و كثرت معلومات وي در اين درس‌ها و زهد و پرهيزگاري كه در سراسر زندگي داشته بر شهرت بسيار او افزوده. هنگامي كه بولس جاثليق پير از جهان رفت با موافقت پادشاه ايران همه در انتخاب مارابا هم داستان بودند. در ترجمه‌ي حال او نوشته‌اند: «دولت بزرگ و همه‌ي مطرانان و اسقفان و همه‌ي كشيشان و معتقدان كه در شهرها بودند بي‌آن‌كه وي بداند او را برگزيدند. از جانب شاهنشاه زورق‌هايي در پي او فرستادند.»

در اين هنگام واقعه‌اي در ميان نستوريان پيش آمده كه سابقه نداشته است و آن اين است كه بي‌توطئه و تقلب جاثليقي را برگزيده‌اند و مي‌بايست او را از زندان بيرون بياورند و در عالي‌ترين مقام كليساي شرق بنشانند. اين واقعه در سال نهم سلطنت خسرو انوشيروان در حدود ماه فوريه‌ي سال ۵۴۰ روي داده است. ابن‌العبري نوشته است كه در سال ششم سلطنت خسرو وي بدين مقام رسيده است و اين درست نيست.

اين جاثليق كه بدين‌گونه برگزيده شد دليرانه به كار پرداخت. در صدد برآمد همه‌ي بي‌نظمي‌هايي را كه در نتيجه‌ي مشاجرات پيشوايان كليساي شرق روي داده بود از ميان ببرد و چنان كه الي‌دمشقي در كتاب خود گفته است: «بيش از آن‌چه اميد مي‌رفت كامياب شد.» چنان كه نوشته‌اند «پيش از آن بولس به ياري خسرو يگانگي را برقرار كرده بود و تصميم گرفته بود كه عنوان جاثليق را به هيچ يك از خواستاران ندهد.» سپس نوشته‌اند: «نه اليزه و نه نرسس به حكم قانون بطريق نشده بودند. در حقيقت هنگامي كه اليزه خود بناي مخالفت را گذاشت درباره‌ي مار نرسس كه پيش از آن انتخاب شده بود حكم نكرده بودند و بدين‌گونه وي نخستين پايه‌ي اغتشاش را گذاشته است. گذشته از آن هنوز در اين زمينه رسيدگي نكرده بودند. نرسس نيز از سوي ديگر هنگامي كه هنوز نمي‌دانستند كدام يك از آن دوتن پيش خواهند برد برخلاف قانون شتابان دست به كار زد.»                            

مارابا مي‌بايست از اصلي كه سلف خود گذاشته بود نتيجه بگيرد. نوشته‌اند: «قرار گذاشتند كه اگر پيش از ادعاي دو تن تنها يك اسقف به كار بپردازد انتخاب وي مشروع خواهد بود. اگر دو تن باشند آن كس را كه پرهيزگارتر باشد بر‌مي‌گزينند و ديگري كشيش زيردست او خواهد بود. اگر هر دو به يك اندازه پرهيزگار و مؤمن باشند آن كس كه زودتر برگزيده شده است اسقف خواهد شد. ديگري از مقام اسقف چشم خواهد پوشيد اما جانشين او خواهد شد. اگر هر دو نالايق باشند بايد خلع بشوند و بر سر همان كاري كه پيش از آن داشته‌اند بمانند.»

در انجمني كه بنابر معمول بطريق جديد فوراً پس از انتخاب خود تشكيل داد چنين تصميم گرفتند. تنها مي‌بايست اين تصميم را اجرا كنند. چنان مي‌نمايد كه در شمال اين قلمرو اين اصلاح به دشواري برنخورده باشد، خواه به واسطه‌ي آن كه بي‌ترتيبي كم‌تر بوده است، خواه براي اين‌كه مارابا و مطران‌هايي كه با او همكاري كردند بيش‌تر اعتبار شخصي داشته بوده‌اند. با اين همه چند سال بعد در نصيبين نفاق روي داده است. اما در كلده‌ي سفلي و شوش و پارس كه از ديرباز ميدان نفاق و شورش بوده است مي‌بايست دقت مخصوص بكنند. نه تنها اين دو مدعي براي مقام اسقفي اين نواحي كساني را در نظر گرفته بودند بلكه بنابر آن‌چه گفته شد برخي از اسقفان خود را در برابر اين دو جاثليق مستقل مي‌دانستند. سرانجام چند فتنه‌جو مانند تايماي در ناحيه‌ي ميشان و ابراهيم پسر اودمهر در ناحيه‌ي شوش كليساها را تصرف كرده و به زور پول هر كه را كه داوطلب اسقفي بود بر‌مي‌گزيدند.

مارابا مصمم شد خود به اين نواحي كه تا آن اندازه در حال اغتشاش بود برود و معاونان كليساي اسقفي خود و مطرانان و اسقفان قلمرواش را با خود ببرد. شرح رسمي اين سفر را در اسناد آن زمان ضبط كرده‌اند. مارابا نخست به پيروزشاپور رفت يعني به شهر انبار در كنار رود فرات كه در اين اسناد نام آن را شهر «تازيان» نوشته‌اند و در شرح شهادت شهداي زمان جرجيس نيز به همين نام آمده است. سپس به سرزمين كشكر رفت و بولس مطران بيت‌لاپات، شلمائي از لدان، مهرنرسي از مردم زابي، شيلا از مردم هرمزد اردشير، اليزه از مردم شوشتر و خسرو از مردم شوش هم به او پيوستند.

پس از آنكه دو مدعي نالايق را عزل كردند براي ناحيه كشكر اسقفي انتخاب كردند. به همراهي پيشواي مشروع آن ناحيه كه سموئيل نام داشت به ناحيه‌ي ميشان رفتند. و تايماي غاصب را از مقام اسقفي خلع كردند و موقتاً او را از هر گونه اختياري بازداشتند. يوحناي اسقف را در ناحيه‌ي پرات Prat به جاي او نشاندند. سپس اين گروه به سوي هرمزد اردشير روانه شدند و پس از آن‌كه برخي اختلاف‌ها را فرونشاندند به سوي پارس رفتند. در ريو اردشير دو مرد غاصب را عزل كردند و پس از آن كه احكام ايشان را نقض كردند معنه را به مقام مطراني نشاندند. بي‌شك با موافقت اسقفان جنوب شرقي اين بطريق وضع كليساهاي دور دست سرزمين سكستان را كه نمي‌توانست خود به آن‌جا برود مرتب كرد.

مارابا پس از اين سفر به همكاران خود پيوست و دوباره رهسپار خوزستان شد. اليزه از مردم شوشتر را بر مدعي او كه سيمئون از مردم نصيبين بود ترجيح دادند و سيمئون تمكين كرد و به وظايف سابق خود پرداخت و با مقررات انجمن بيت‌لاپات موافقت كرد. اين اسقفان از آن‌جا به سوي بيت‌لاپات روانه شدند. مردم اين شهر بزرگ در برابر پيشواي مشروع خود كه بولس اسقف باشد در حال قيام بودند. مار در تاريخ خود وي را با جاثليقي كه همين نام را داشته اشتباه كرده است. ابراهيم پسر اودمهر پس از آن‌كه برخلاف همه‌ي مقررات وادار كرده بود به او رأي بدهند نخست در ماه شباط سال نهم از سلطنت خسرو (فوريه‌ي ۵۴۰) يعني اندك مدتي پس از انتخاب مارابا و بي‌شك در ميان همان انجمني كه جاثليق را هم انتخاب كرده بود تسليم شده بود. اين مطالب از امضاهاي بيست كشيش و دوازده محرر ايشان كه از روحانيان سلوكيه‌ي تيسفون بوده‌اند و امضاهاي سه تن از اسقفان حنانه مطران هديابينه، داوود اسقف مازون و يوحنا از مردم پايدنگاران بر مي‌آيد كه شايد به انتخاب مارابا رأي داده باشند. پيش از آن ابراهيم را با كساني كه به او رأي داده بودند يعني تايماي مرد مزاحم ميشان و برسهدي از مردم بريكماريه بولس را متهم كرده بود. وي تسليم انجمن بطريق‌ها شد، بار ديگر سركشي كرد، در برابر محاكم خوزستان وي را محكوم به مجازات كردند و سرانجام از بيت‌لاپات قطعاً اخراج شد و مي‌توان از اين جا پي به لجاج او برد.

اما شتابان از قلمرو بطريق گريخت و بي‌شك از غيبت بولس كه در آغاز سفر جاثليق به او پيوسته بود بهرمند شد و دوباره مردم بيت‌لاپات را به طغيان واداشت و از كساني كه چندان نيك نام نبودند هواخواهاني گرد آورد. با شركت چند تن از اشراف يكي از كليساهاي شهر را تصرف كرد. اين كليسا به نام «مهربوزيد»بود و چنان مي‌نمايد كه ازآن يكي از خانواده‌هاي متمول آن ناحيه بوده باشد. اسقفان، مطرانان و بطريقان براي استرداد آن كليسا به محاكم رجوع كردند و در همه‌ي محاكم پيش بردند. سرانجام سران سرزمين خوزستان هم با آن كه بسياري از ايشان سرپرست و همدست با ابراهيم بوده‌اند به زيان او رأي دادند. سر و ريش او را تراشيدند و به زندان ابد محكوم شد. به ياري مردان متنفذي توانست از زندان بگريزد و تنها چند تن همدستان گمنام او در زندان ماندند. بي‌شك مقامات غير مذهبي در اين مورد تنها اندك ياوري با جاثليق كرده‌اند. مارابا مي‌بايست به اين قناعت كند كه حكم بسيار سختي درباره‌ي اين مردي كه پياپي در حال سركشي بود بدهد و فرمان داد كه ابراهيم را از همه‌ي درجات روحاني خلع كردند و از ورود به هر كليسايي منع كردند هم چنان كه در سلوكيه كرده بودند و تنها راهي كه باقي بود اين بود كه اگر توبه كند مثل عامه‌ي مردم او را بپذيرند.

اين حكم فوق‌العاده كه كشيشان در آن مخالفان نواحي جنوبي را رد مي‌كردند به امضاي جاثليق و مطران‌هاي خوزستان و فارس و هشت اسقف و سي كشيش كه مديران چهار كليسا بودند وعده‌ي كثير نمايندگان غير مذهبي كرخه و لدان و بيت‌لاپات و هرمزد اردشير و شوشتر رسيده است.

تسليم مردم خوزستان تنها ظاهري بوده است. بولس كه مطران بود به زودي مرد و مارابا كه در آن زمان در حال تبعيد بود مجبور شد حق انتخاب جانشين خود را براي خود نگاه بدارد، تا از اغتشاش جلوگيري كند.

امضاء كنندگاني كه از روحانيان نبوده‌اند جنبه‌ي جانبي دارند و امضاهاي ايشان مي‌رساند كه نصاري از اين هنگام به بعد مخصوصاً در ميان بازرگانان مقامات مهمي داشته‌اند. مثلاً در ميان مردم بيت‌لاپات به نام سركرده‌ي بازرگانان بر مي‌خوريم و به نام رئيس سيمگران، رئيس زرگران، رئيس رويگران. امضاي ورديب كردگبد(سركارگر)، ابراهيم معروف به احوهي ارتستان سالار ايران خره خسرو و كودبو داد داراي سمت ريص‌هانولار(؟) جلب توجه مي‌كند. متن اين اسناد وضع بدي دارد و كلمات آن درست خوانده نمي‌شود. احتمال مي‌رود كلمه‌ي «ارتستان سالار» تحريفي از كلمه‌ي «ارتشتاران سالار» فرمانده‌ي دسته‌اي از ارادهاي جنگي باشد. در اين صورت مي‌توان گفت در ميان ترسايان ايران كساني بوده‌اند كه در سپاه ايران درجات بلند داشته‌اند.

سفر جاثليق رسماً در بيت‌لاپات به پايان رسيد. احتمال مي‌رود در حين توقف در بيت‌لاپات بازديدي از روستاهاي شوش كرده باشد و نامه‌اي كه خطاب به مردم اين ناحيه نوشته است از همين زمان باشد. سندي كه در اين سفر تدوين شده عنوان «دستورالعمل اصلاحات روستايي» را دارد.

پيش از آن كه از همكاران خود جدا بشود مارابا مقيد بوده است خطاب «به دوستان خدا، مطرانان و اسقفان و همه‌ي كشيشان نصاراي شرق» نامه‌اي بنويسد. در اين نامه نوشته است: «اينك كه به ياري خدا و سرپرستي شاهنشاه خسرو ... دوگانگي در عقايد از ميان رفته و يگانگي در اراده‌ي مركزي مذهبي برقرار شده و بيش‌تر ايالات مورد اصلاح و آسايش قرار گرفته‌اند و نظر ما لازم آمد هم چنان كه وضع مديران (يعني كشيشان) اصلاح شده است وضع كساني هم كه از قديم معتقد بوده‌اند اصلاح شود.»

به نظر نمي‌آيد كه مارابا در اين سفر مخصوصاً در تغيير اصول عقايد كوشيده باشد. نامه‌ي دومي كه خطاب به كليساهاي شوش نوشته خلاصه‌اي از عقايد مسيحيت را در بر دارد. دشوار است حدس بزنند كه وي مي‌كوشيده است چه اشتباهاتي را از ميان ببرد. مي‌توان تصور كرد كه وي با عقايد قشري نستوريان مخالف بوده زيرا كه نوشته است: «عيسي يك مرد ساده نيست و نه خدايي است كه عاري از لباس‌هاي انساني كه در آن ظهور كرده است بوده باشد... هر كس جنبه‌ي چهارمي وارد تثليث مقدس بكند كافر و مرتد است....»

در دوره‌ي اختلاف، زياده روي‌‌هاي بسيار كرده بودند. نصاري مانند زردشتيان ايران با زنان و خويشاوندان نزديك، همسر شده بودند. در نامه‌ي شماره‌ي ۳ جاثليق گفته شده است: «با زن پدرشان يا برادر پدرشان، با عمه‌شان، خواهر، عروس، دختر، خاله، دختر خوانده‌شان يا مانند يهود و كافران با خواهر زنشان.» اين تخطي‌هاي مقررات مذهبي را سخت مجازات كرده‌اند. جاثليق دو ماه و حداكثر يك سال به معاونان كشيشان مهلت داده است كه تسليم بشوند و از زنان مشروع خود جدا بشوند وگرنه اخراج خواهند شد و حتي جنبه‌ي غير روحاني هم نخواهند داشت. مارابا به كساني كه روحاني نبوده‌اند و چون از احكام دين بي‌خبر بوده‌اند عذرشان بيش‌تر خواسته بوده است اجازه داده است كه اگر جدا شدن از زنانشان بسيار دشوار باشد آن‌ها را ترك نكنند و براي تبرئه‌ي خود يك سال روزه بگيرند و صدقات بسيار بدهند. اما اگر پس از اعلان مقررات مذهبي باز كساني مرتكب افراط بشوند از هرگونه كيفر سختي خودداري نخواهد شد. از دين خارج خواهند شد و حتي اجازه‌ي دفن آن‌ها داده نخواهد شد. «بايد آن‌ها را مانند خر به خاك بسپارند، مانند همان جانوراني كه در زندگي پيروي از ايشان كرده‌اند.»

مارابا پس از اعلان اين احكام به سلوكيه برگشت و احتمال مي‌رود در ژانويه‌ي ۵۴۱ بازگشته باشد. بنابر آن‌چه در احوال وي نوشته‌اند پيش از بازگشت به سلوكيه به محض اين كه اسقفان را مرخص كرده «براي ديدار شاهنشاه سوار شده» مي‌رساند كه شاهنشاه در آن موقع در اقامتگاه تابستاني خود در حوالي كشور ماد بوده است. اما در سال ۵۴۰ خسرو تهيه‌ي لشكركشي خود را به جنگ با دولت بوزنطيه مي‌ديد. پس نبايد آن‌چه را كه در اين زمينه نوشته‌اند كاملاً پذيرفت.

پس از آن در شرح حال وي نوشته‌اند: «به تخت خود و به شهر‌هاي قلمرو خود بازگشت. شب‌ها در نامه‌هايي كه به ايالات مي‌فرستاد درباره‌ي دستور‌هاي مذهبي پاسخ مي‌داد تا ساعت چهارم و روزها را وقف تفسير احكام رباني مي‌كرد و از ساعت چهارم تا چاشت به محاكمه و رفع مشاجرات نصاري با يكديگر يا با كافران و بت‌پرستان مي‌پرداخت و كليساها در همه‌ي ايالات، كمال رونق را داشتند و احكام شرع روان بود.» 

اين دوره‌ي پيشرفت مي‌بايست به پايان برسد. در شرح شهادت جرجيس (گرگوار) نويسنده‌ي آن كه نامش معلوم نيست مي‌گويد كه نصاري از زمان مرگ پيروز تا سال دهم پادشاهي خسرو (۴۸۴-۵۴۰) آسايش كامل داشته‌اند. در هر صورت چند ماه پس از اين دوره‌ي پيشرفت، كينه‌ي مؤبدان باعث آزار ترسايان شد و مصادف با جنگ ديگر در ميان بوزنطيه و ايران بوده است.

تاريخ‌نويسان يوناني شرح اين جنگ سخت را بيان كرده‌اند و در برابر آن لشكر‌كشي‌هاي قباد و تاخت و تازهاي تازيان (۵۲۷-۵۳۱) چيزي نبوده است. خسرو از گرفتاري‌هاي ژوستينين كه سياست او در ايتاليا بهترين عوامل وي را گرفتار كرده بود، بهرمند شد و بهانه كرد كه امپراتور بوزنطيه هون‌هاي سفيد را پر و بال داده است و شايد هم حق داشته است.

تاريخ‌نويسان يوناني در اين زمينه چنين نوشته‌اند: «خسرو به سوريه تاخت و آن‌جا را به خاك و خون كشيد. از شهرهايي كه بيش‌ترشان ياراي برابري نداشتند خراج گرفت. دژهايي را كه پايداري كردند گرفت و مردم آبادي‌ها را كشت يا اسير كرد. تاراج‌كنان و ويران‌كنان بدين‌گونه پيش رفت تا به انطاكيه رسيد كه زيباترين و پر نعمت‌ترين شهر روميان در مشرق بود و اين پايتخت سوريه كه پس از اندك پايداري به دست وي افتاد، گرفتار همه‌ي بدبختي‌ها و ناگواري‌هاي جنگ شد. كليساهاي آن را تاراج كردند، ساختمان‌هاي آن را آتش زدند، مردم شهر را كه از كشتار جان بدر برده بودند به اسارت به آن سوي فرات بردند و هنگامي كه خسرو تا كنار درياي روم پيش مي‌رفت فرماندهان لشكر رومي كه در برابر سپاهيان وي ناتوان بودند كاري از دستشان بر نمي‌آمد. پس از ويران شدن انطاكيه، آن شهر را از نو به نام انطاكيه‌ي جديد ساخته‌اند و در صورت‌ مجلس انجمن يوسف درباره‌ي اين شهر، امضاي كسي به نام كلوديانوس Claudianos مطران ماحوزي حداته هست ولي حتمي نيست كه اين سند درباره‌ي ساختمان انطاكيه‌ي جديد باشد و نصاراي ايران در اين كار شركتي كرده باشند.

از سال ۵۴۰ تا ۵۴۵ لشكريان ايران به نواحي مختلف حمله كرده‌اند، از آن جمله به لازيكا (در ۵۴۱) و كوماژن (در ۵۴۲) و ارمنستان (در ۵۴۳) و بين‌النهرين (در ۵۴۴).

نصاراي ايران در اين زد و خوردها آسيب بسيار ديده‌اند. برخلاف گذشته و زمان آناستاز، نفاق در ميان نصاري كه بعضي پيرو طريقه‌ي ايران و برخي معتقد به يك جسم داشتن مسيح و هواخواه امپراتور بوزنطيه بوده‌اند و همين سبب مي‌شد كه شاهنشاه ايران اتباع عيسوي خود را فرمان‌گزار خويش مي‌دانست در اين دوره‌ ديگر از ميان رفته بود و نصاراي ايران از اين وضع هم برخوردار نبودند.

در سال دهم پادشاهي خود هنگامي كه خسرو براي جنگ با مردم لازيكا از ايران رفت مؤبدان آزادي كامل يافتند كه تعصب ديني خود را به كار ببرند. در شرح حال مارابا نام سركرده‌ي ايشان مؤبد بزرگ دادهرمزد نوشته شده است.

البته آسيبي كه به ترسايان در اين دوره رسيد به اندازه‌ي آن چه در دوره‌ي شاپور كرده بودند نشد. بهترين معرف آن شرح شهادت جرجيس (گرگوار) است كه در آن نوشته‌اند كه هر جا ترسايان اكثريت نداشته‌اند كليساها و مخصوصاً ديرها را ويران كرده‌اند. در ضمن نجباي ايراني را كه به دين عيسي گرويده بودند دستگير كرده‌اند. از آن جمله بوده است پيران گشنسب كه نام جرجيس (گرگوار) به خود داده بود و يزدپناه كه شرح شهادتشان به ما رسيده است.

پيران گشنسب در سال سي‌ام سلطنت قباد (۵۱۸) به دين عيسي گرويده بود و به همين جهت ناچار شد بگريزد و پنهان بشود و دست از فرماندهي نظامي گرجستان و اران كه شاهنشاه ساساني به او داده بود بشويد. اما چون در سال ۵۲۲ در اين نواحي جنگ در ميان ايرانيان و روميان در گرفت، قباد به جرجيس همان مقام سابق را داد. وي در جنگ شكست خورد. روميان وي را اسير كردند و به دربار ژوستن بردند و وي هم او را به خدمت خود گماشت و مقام و منصب داد. در سال ۵۳۳ زابرگان سفير ايران براي بستن عهدنامه‌ي صلح پس از پيشرفت‌هاي مهم بليزر وارد قسطنطنيه شد. سفير ايران زنهار نامه‌اي به پيران گشنسب داد و او را با خود به ايران برگرداند و خسرو همان فرماندهي را كه داشت بار ديگر به او داد ولي اين نكته مشكوك به نظر مي‌آيد. چندي نگذشت كه در نتيجه‌ي زمينه‌سازي مغان و به درخواست يكي از خويشاوندانش كه مهران نام داشت و فرمانده لشكريان ايران در لازيكا و ايبريه بود او را بار ديگر عزل كردند و به زندان بردند. بدين‌گونه جرجيس را با كند و زنجير به روستايي نزديك سلوكيه بردند كه در آن‌جا حبس نظر باشد. در سراسر زمستان از ماه نوامبر تا وقتي كه خسرو به جنگ با مردم كوماژن (در سال ۵۴۱-۵۴۲) رهسپار شد در زندان ماند. اما آزار يافتن، چيزي از تعصب او نكاست و چند تن از كساني را كه با او زنداني شده بودند به دين عيسي دعوت كرد، از جمله برخي از صاحبان مناصب بودند. به همين جهت مغان بيش‌تر خشمگين شدند. خسرو به سوي پيروز‌شاپور رهسپار شده بود كه آن‌جا را لشكرگاه خود براي حمله بر سواحل رود فرات قرار دهد. مهران در آن‌جا به او رسيد و اجازه‌ي كشته شدن پسر عم خود را از او گرفت. جرجيس را روز آدينه‌ي هفته‌ي ششم ايام پرهيز در دژي كه در اطراف پيروز‌شاپور بوده است (در سال ۵۴۲) كشته‌اند.  

اما يزدپناه يكي از نجباي ايران از اطراف كرخه‌ي لدان حاكم‌نشين ناحيه‌ي شوش بوده است. كشيشان او را به دين عيسي پذيرفته بودند و وي در برابر همه‌ي وعده‌ها و حتي وعده‌ي آن‌كه مقام مؤبد بزرگ را به او بدهند پايداري كرد و راضي نشد از دين عيسي دست بردارد. هنگامي كه جرجيس كشته شد پنج سال بود كه وي را زنداني كرده بودند. بدين‌گونه بايد گفت كه آغاز آزار ترسايان شوش در اين دوره در حدود سال‌هاي ۵۳۷-۵۳۸ بوده است. مؤبدان وي را به سلوكيه و سپس به پيروز‌شاپور بردند كه پادشاه ايران در آن‌جا بود. انجمني از روحانيان زردشتي به رياست مؤبدان مؤبد تشكيل شد و يزدپناه را آزاد گذاشتند كه اگر دست از دين خود بشويد زنده بماند. چنان مي‌نمايد كه يزدپناه در جلسه‌ي محاكمه به دين زردشت توهين سخت كرده است. مؤبدان مي‌ترسيدند ترساياني كه در اين ناحيه بسيار فراوان بوده‌اند به زور وي را از چنگ ايشان بدر برد. در سر راه سلوكيه سرش را بريدند.

سه سال بعد (در ۵۴۵) شخص ديگري را كه عويده نام داشته و از مردم بيت‌كوسايي ناحيه‌اي نزديك سلوكيه بوده و او هم به دين ترسايان گرويده بود حكم به كشتن دادند. اما ايستادگي وي چنان در جلادان اثر كرد كه تنها به بريدن نوك بيني و گوش‌هاي وي قناعت كردند. چنان مي‌نمايد كه در همين سال دوره‌ي آزار به نصاري به پايان رسيده باشد و سبب آن هم امضاء قرارداد متاركه با ژوستينين بوده است و در آن عهدنامه آزادي مذهبي براي ترسايان ايران قايل شده‌اند.

اين آزادي نه تنها شامل حال كساني بود كه از دين رسمي ايران دست برداشته بودند بلكه شامل حال روحانيان و اسقفان و مخصوصاً كساني نيز بود كه تعصب و مهارتشان بر عده‌ي كساني كه از دين مزديسنا دست بر مي‌داشتند مي‌افزود. در شرح شهادت جرجيس نوشته‌اند كه در آغاز دوره‌ي اغتشاش چند تن كشيش به دربار بوزنطيه رفتند و از بد‌رفتاريي كه با ايشان شده بود شكوه بردند. مدعي خسارت‌هاي مادي بودند مانند ويران شدن ديرها و خسارات ديگر اما اوضاع تغيير كرده بود. 

به جاي اين‌كه به دعوي ايشان رسيدگي بكنند ايشان را با كشيشان و دستياراني كه همراه‌شان آمده بودند زنداني كردند. عده‌ي ديگر را كه بيش‌تر بودند به دستور مستقيم حكمرانان ايالات به زندان بردند. نام دو تن از ايشان به ما رسيده است: يكي شلمايي اسقف لدان و ديگري مهر نرسس اسقف زابي در قلمرو بطريق، ولي سرنوشت آن‌ها قطعاً معلوم نيست. بيش‌تر بدان مي‌ماند كه پس از مدتي زنداني بودن، ايشان را آزاد كرده باشند.

پيشواي نصاراي شرق جاثليق معروف مارابا هم از كينه‌ي مؤبدان رنج بسيار برده است. در كتاب‌هايي كه نصاري در رد بر مؤبدان نوشته‌اند اشاره‌اي به اين آزارها نيست. ابن‌العبري حتي برخلاف آن گفته و حتماً وي خسرو اول را با خسرو دوم اشتباه كرده است. اگر مارابا خون خود را در راه عقيده‌ي خود نريخته است در برابر آزارهايي كه در اسارت ديده و تقريباً شامل همه‌ي زندگي او شده است سزاوار همان عنوان شهيد است كه معتقدان او به وي داده‌اند.

هنگامي كه مارابا تازه از نواحي دور دست كه براي بطلان بدعت‌هاي منافقان كليساي شرق بدان‌جا رفته بود باز گشته بود وي را به زور وادار كردند در جلسه‌ي انجمن مغان در بيت‌آرامايي حاضر شود. اين انجمن را نبايد با انجمني كه ذكر آن پيش از اين در شرح شهادت جرجيس رفته و در سال ۵۴۲ تشكيل شده است اشتباه كرد. اين انجمن را بايد يك سال پس از آن قرارداد. چنان مي‌‌نمايد كه جاثليق آزادانه به اين جلسه رفته باشد. مؤبد مؤبدان دادهرمزد رياست جلسه را داشته است. دو تن از سركردگان آذرپره «شهر داور» و دادستان ايران، اسقف را بدين متهم كردند كه در سفر خود در دامنه‌هاي جنوبي نجد ايران بهره‌مند شده و معتقدان به دين مزديسني را جلب كرده و با تهديد به كيفرهاي مذهبي ترسايان را از ادامه‌ي برخي از اعمال بت‌پرستان از آن جمله خوردن گوشت جانوراني كه مغان بر آن‌ها وردهايي خوانده‌اند باز داشته است.

جزء دوم اين كلمه‌ي «شهر داور» را در اين مورد برخي از خاورشناسان «دبير» خوانده و شهر دبير را سر كرده‌ي دبيران معني كرده‌اند، در صورتي كه در اين مورد پيداست بايد آن را «شهر داور» خواند، به معني داور شهر و كسي كه در شهر، مقام قضاوت و داوري داشته است. پس از آن كه بازجويي مصنوعي كرده‌اند دادهرمزد نزد پادشاه رفته و از او اجازه گرفته است كه مارابا را به دست فرمانده زندان‌ها بسپارند. شايد بتوان گفت كه مؤبدان مؤبد پس از آن كه وادار كرده است مارابا را در سلوكيه يا اطراف شهر دستگير كنند وي را با همراهان خود به لشكريان پادشاه رسانده است كه رهسپار نواحي شمال ايران در زمستان سال ۵۴۰ و ۵۴۱ بوده‌اند.

اما كشتن جاثليق را به عقب انداختند. شايد مغان جرأت نكرده‌اند اين نتيجه را از پيروزي خود بگيرند، مي‌ترسيدند كه روزي پادشاه ايران از اين شتاب‌زدگي بازخواست كند. هنگامي كه خسرو هنوز كاملاً از عهده‌‌ي لشكريان بوزنطي برنيامده بود كشتن پيشواي عده‌ي كثير از ترسايان ايران كه ممكن بود باعث قيام ايشان بشود كار خطرناكي بود. احتمال مي‌رود آن‌چه يكي از اعيان نصاراي سلوكيه عبروداق نام خواسته است بيان بكند همين نكته باشد. در هر حال مداخله‌ي اين شخص در محاكمه‌ي مارابا براي مغان بسيار ناگوار بوده است، زيرا كه از گوشه و كنايه درباره‌ي ايشان خودداري نكرده است. حتي به دادهرمزد اطمينان داده است كه اگر نخواهد پي به تعليمات جاثليق ببرد به زودي بايد غسل تعميد بگيرد. اين كنايه در نظر مغان بسيار ناگوار آمده و در صدد برآمده‌اند اين مرد گستاخ را بكشند اما اهميتي كه مقام رسمي او داشته و سبب شده است كه به موقع به تيسفون برگردد او را نجات داده است.

شاهنشاه و لشكريانش آهسته همچنان رو به شمال مي‌رفتند و در سر راه‌شان كارگزاران زردشتي شكايت‌ها‌يي را جلب مي‌كردند كه بيش و كم اساسي داشت و كارگزاران هر صنفي و نصارايي كه مرتد شده بودند از بطريقان مي‌كردند. از آن جمله مردي بوده است به نام دينداد از مردم سامارا. دادستان و مؤبد بيت‌آرامايي با همكاران خود كه از مردم ايالت پارس بودند همداستان شدند. تهمتي كه به‌ مارابا مي‌زدند آن بود كه به مرافعه‌هايي كه نصاري با يكديگر داشتند دخالت كرده و ايشان را مانع توسل به آن‌ها شده است. اين كار زيان‌هايي براي ايشان در برداشته است و قهراً جنايتي به شمار مي‌رفته است. مقرراتي كه مارابا براي زناشويي ترسايان وضع كرده بود نيز به ايشان زيان مي‌رساند. دادهرمزد كه حس مي‌كرد نمي‌تواند اسقف سلوكيه را وادار كند كه مقررات خود را نسخ كند به اين قناعت كرد كه راه حلي پيشنهاد كند: آيا نمي‌توان وصلت‌هايي را كه پيش از انتخاب مارابا به مقام بطريقي كرده‌اند به همان حال گذاشت؟ اين پيشنهاد نيز اثر نكرد. بيهوده مغان دستوري را كه شاه نداده بود بهانه مي‌كردند. مارابا به هيچ پيشنهادي تن در نداد. وي متكي بر نيروي وجداني خود و نيز متكي بر توجه خسرو نسبت به او بود كه هرگاه جاثليق را مي‌ديد دوستانه به او سلام مي‌كرد و با انسي با او سخن مي‌گفت: چنان كه پس از اين خواهد آمد اين توجه دوامي نداشته است.

سرانجام مغان وسيله‌اي را كه مدتي در پي آن بودند براي آن كه آن بطريق گستاخ را رام كنند، يافتند. يكي از ايشان كشف كرد كه مارابا به دين زردشت ايمان داشته است. براي آن كه وي را نابود كنند همين بس بود كه اين راز را به شاه بگويند. مؤبدان زردشتي به او پيشنهاد كردند كه اگر به اين كار تن در دهد كه دستورهاي خود را باطل كند و از تبليغ مردم به دين نصاري خوددداري كند او را رها كنند. مارابا به اين كار تن در نداد. خواستند وي را زنداني كنند. هياهوي خشم‌آلود ترسايان كه بر در كاخ پادشاهي گردآمده بودند ايشان را از اين كار بازداشت و او را به دست فرمان‌فرماي آذربايجان سپردند كه دادين نام داشت و وي به دستور مؤبدان او را به روستايي در كوهستان فرستاد و در شرح زندگي مارابا نوشته‌اند كه مؤبدان در آن‌جا آموزشگاهي داشته‌اند. مي‌توان گفت كه مارابا را به ناحيه‌ي آتشكده‌ي معروف آذرگشسپ در سرزمين گنزگ فرستاده‌اند. نام دهي كه وي را به آن‌جا برده‌اند در متن سرياني «سرس» نوشته شده و احتمال مي‌رود كه اين كلمه تحريفي از كلمه‌ي «شروش»در زبان پهلوي و سروش در زبان دري بوده باشد. در هر حال در اين ناحيه جز جاثليق و كشيشان همراه او، عيسويان ديگر نبوده‌اند. 

به زودي مارابا جلب توجه و احترام فرمان‌فرما و كارگزاران وي را كه مأمور پاسباني از او بوده‌اند، كرده است. هر چند كه اين فرمان‌فرما به سخت‌گيري و بي‌رحمي معروف بوده است. چندي نگذشت كه نصاري راه اين روستا را پيش گرفتند. اسقفان و كشيشان و عامه‌ي مردم كه خواستار شنيدن دستورها و پيروي از مراسم مذهبي جاثليق بودند، از هر ناحيه‌ي كشور رو بدان‌ جا آوردند.

اين ناحيه‌ي دور افتاده در مدت هفت سال پايتخت مذهبي نصاراي ايران شد. در تاريخ زندگي وي نوشته‌اند كه: «مطرانان، اسقفان، كشيشان و زيردستانشان، عامه‌ي مردم از مرد و زن به آن‌جا مي‌رفتند كه عبادت كنند و از او طلب آمرزش كنند. بسياري از ايشان كه گناه‌كار بودند بر در جايگاه وي روي پلاس و خاكستر مي‌نشستند تا وي ايشان را ببخشايد. گروه ديگري را به مقام اسقف، چند تن ديگر را به مقام كشيش مي‌گماشت و درجات ديگر را بدين‌گونه تعيين مي‌كرد... گروهي از اسقفان با همكاران خود مي‌آمدند و سرودهايي درباره‌ي روح‌القدس مي‌خواندند، دسته‌اي از كشيشان را همكارانشان در چادرهاي خود جا مي‌دادند و كرامت‌هايي را كه ديده و شنيده بودند براي يك ديگر مي‌گفتند. كوه‌ها و بلندي‌هاي آذربايجان، گويي در زير پاي دين‌داران هموار شده بود... .»

چنان مي‌نمايد كه اين بيان نويسنده‌ي گمنام تاريخ زندگي وي اشاره به انجمني يا درست‌تر اشاره به اجتماع اسقفان باشد كه در ماه شهريور سال سيزدهم پادشاهي خسرو يعني در ماه‌هاي دسامبر ۵۴۳ و ژانويه‌ي ۵۴۴ گرد آمده‌اند. پس از اين اجتماع اين بطريق مناسب ديده است مجموعه‌اي از مقرراتي كه براي اصلاح وضع كشيشان و عامه‌ي مردم وضع كرده بود آماده كند. اين مقررات شمال شش جزء است:

۱). انجمن اصلاحات نواحي

۲). نامه‌اي درباره‌ي حقايق مذهبي

۳). آيين‌نامه‌ي پرهيزگاران

۴). نامه‌اي درباره‌ي خلع دو تن كه نفاق افكنده بودند و مقررات و مجازاتي درباره‌ي اين دو تن

۵). نامه‌اي درباره‌ي تعريف قانون مربوط به مقامات روحاني

۶). رساله‌ي عملي شامل قسمت عمده‌ي اين مقررات و توضيح درباره‌ي هر يك از آن‌ها.

پيش از اين درباره‌ي چهارنامه‌ي نخستين كه مارابا پيش از گرفتاري خود نوشته است ذكر مختصري رفت. نامه‌ي پنجم خطاب مطران‌هاي ميشان و هدبابينه و بيت‌گرمايي و پارس و اسقفان همه‌ي نواحي است و در آن‌ها صريحاً به جاثليق حق داده شده است كه مأموري براي كليساهاي بيت‌لاپات و نصيبين برگزيند. در اين اسناد مارابا اظهار تأسف مي‌كند كه اين مقررات را با همكاري ديگران وضع نكرده است. سپس مي‌گويد: «اما وضع كنوني كه پر از دشواري‌هاي سخت است به ما رخصت نمي‌دهد... شما را نزد خود بخوانيم و درباره‌ي كارهايي كه بايد بكنيم انجمن تشكيل بدهيم. عجالتاً تا هنگامي كه خداوند با ما ياري كند و بتوانيم انجمني دعوت كنيم، براي بهره‌مندي همه‌ي مسيحيان و براي آن‌ كه دشمن بهانه پيدا نكند و در بيت‌لاپات يا نصيبين پريشاني پيش نيايد، همچنان ‌كه در فارس پيش آمده و در آن‌جا برخي پيش از اين بي‌رضايت جاثليق به مقام مطراني رسيده‌اند، چنان‌كه همه‌ي مردم اين سرزمين پريشان شدند و چنان گرفتار دشواري و نابساماني شدند كه چون ما با مطرانان و اسقفان شما به آن‌جا رفتيم به دشواري دست از اين كار كشيدند و به نظر ما خوب و لازم آمد اين مطالب را بنويسيم و به ياري خدا و با رضاي خاطر شما اين نوشته‌ها را براي شما بفرستيم و در آن به نام خداوند خود عيسي  مسيح و با ارداه‌ي پدرش و كردار روح‌القدس توضيح دهيم كه: چه در بيت‌لاپات، چه در نصيبين، چه در جاي ديگر، نه اسقفان ولايات و نه اسقفان و مطرانان ولايت ديگري مجاز نخواهند بود اسقف و مراني را برگزينند و يا آن‌كه اسقفي را كه از او مؤاخذه شده يا اخراج شده در كليساي بيت‌لاپات و نصيبين و هر جاي ديگر بي‌اجازه‌ي ما يا حضور ما و يا نامه‌ي در ميان هجده تن كه اين سند را امضاء كرده‌اند امضاي مهرنرسي اسقف زابي ديده مي‌شود. بدين‌گونه مي‌توان حدس زد كه اين سند پيش از سال ۵۴۲ كه تاريخ زنداني شدن اين كشيش باشد تنظيم شده است.

از نامه‌ي ششم كه رساله‌ي عملي باشد تنها قسمتي باقي مانده است كه شامل مقررات انتخاب جانشين خود بطريق است. در آن گفته شده است كه چون مقام وي معطل ماند اسقفان «ايالت تخت‌گاه اسقف» با «دوشهر» (يعني با كشيشان و عامه‌ي مردم سلوكيه‌ي تيسفون) درباره‌ي نام داوطلب اين مقام موافقت خواهند كرد. سپس «در پي مطران بيت‌لاپات خواهند فرستاد، اگر وي قانوناً و با موافقت ما برگزيده شده باشد و نيز مطران پرات در ميشان و مطران اربل و مطران بيت سلوخ. هر چهار يا دست‌ كم سه تن از ايشان به شهرها خواهند آمد و هر يك سه اسقف از چهار ولايتي كه ذكر شده است با خود خواهند آورد.»  پس از انتخاب جاثليق «بنا بر سنت پدران كليسا انتخاب وي را در كليساي كوكي اعلام خواهند كرد و او را در مقام جاثليق خواهند نشاند تا جانشين ما بشود.» متن اين سند اين عقيده را قوت مي‌دهد كه مارابا همواره در انتظار كشته شدن بوده است و اين ترس او بجا بود. در اين سند مختصري كه باقي مانده پنج بار كلمه «مر گ» مكرر شده است. با اين همه پس از تشكيل اين انجمن سه سال گذشت بي‌آن‌كه به جان بطريق آسيبي برسد.

سندي به عنوان «قوانين ماراباي اول» چاپ شده كه در اعتبار آن ترديد است و بيش‌تر جعلي به نظر مي‌آيد. زيرا كه در فهرست كامل مقرراتي كه مارابا در سال‌هاي ۵۴۳ و ۵۴۴ انتشار داده ذكري از قوانين نيست. وانگهي از هر يك از اين اسنادي كه در آن‌جا ذكر شده تنها قسمت‌هايي به ما رسيده است و نمي‌توان چيزي بر آن‌ها افزود. از آن گذشته از هيچ يك از آن‌ها نسخه‌ي اصلي نمانده است و اين مجموعه مانند همان شرح انجمن سلوكيه است كه جعلي به شمار مي‌رود. از همه گذشته تنها اين نكته كه نام آن‌را انجمن خالكيدونيه گذشته‌اند شك را بيش‌تر مي‌كند.

در حدود سال ۵۴۸ مردي كه جاثليق به واسطه‌ي جنايت تكفيرش كرده بود معلوم نيست به چه وسيله توجه شاه را جلب كرد و از او اجازه گرفت مارابا را عزل كند و مقرراتي را كه وضع كرده بود باطل كند. نام اين كس را پطرگورگانارا نوشته‌اند و احتمال مي‌رود كه از مردم گرگان بوده باشد. وي پيش از آن كشيش يا اسقف بوده است. شتابان به آذربايجان رفت كه انتقام خود را بگيرد. با اين همه دستور شاه چندان صريح نبود. مؤبدان هر چند كه دلايل فراوان براي بدخواهي نسبت به مارابا داشتند دستورهايي را كه اين پطر آورده بود كافي ندانستند و از اجراي آن سر باز زدند. اين مرد تكفير شده خواست كار را سخت بگيرد و شبانه به جايي كه جاثليق در آن‌جا زنداني بود حمله برد. اما صاحب آن خانه و مردم آن روستا از مهمان خود دفاع كردند و حمله كنندگان پراكنده شدند.

اين واقعه بطريق را بيدار كرد و ممكن بود حمله‌ي ديگري بكنند. به راهنمايي و به ياري يوحنا اسقف آذربايجان با يكي از شاگردانش كه ژاك نام داشت از آن‌جا گريخت و ناشناس از هديابينه و بيت‌گرمايي گذشت و بي‌خبر به دربار شاه كه در آن هنگام در سلوكيه بود رفت. پيدا شدن وي كه چون در زمستان بود بيش‌تر باعث تعجب شد در شهرهاي شاهي مردم را بسيار متأثر كرد. مؤبدان از اين كار شاد شدند و مسيحيان پريشان شدند و منتظر بودند ببينند خسرو كسي را كه از او نافرماني كرده است چگونه تنبيه خواهد كرد. پادشاه به او رحم كرد. يكي از كارگزاران خود را نزد بطريق فرستاد كه از اين نافرماني توضيح بخواهد. نام وي را در متون سرياني فرج دادهرمزد زدگو نوشته‌اند و شايد مراد همان كسي است كه طبري نامش را زادويه آورده است. بطريق گناه خود را به گردن گرفت و گفت كه اگر شاه روا بدارد آماده است كه علناً كشته بشود نه اين‌كه در گوشه‌اي از كوهستان به دست كافري در گمنامي جان بسپارد.

خسرو اين عذر را پذيرفت و حتي در انديشه‌ي آن بود كه مارابا را آزاد كند. اما مؤبدان به او گفتند كه اين جاثليق مرتد است و از دين ‌ايشان برگشته و سزاوار كشته شدن است. يكي از بزرگان دربار اين عقيده را به زبان آورد كه شكنجه دادن به پيشواي ترسايان خطرناك خواهد بود و مؤبدان بار ديگر پيش نبردند. تنها اسقف را زنجير كرده در زندان دربار شاهي نگاه داشتند. هنگامي كه مي‌بايست دربار به سوي شمال كشور رهسپار شود اين زنداني را با خود بردند. احتمال مي‌رود كه مراد از اين سفر شمال، لشكركشي به لازيكا باشد كه در سال ۵۴۹ روي داده است. سپس با همراهان شاه به سلوكيه بازگشت. در اين مدت همچنان به كارهاي مذهبي خود مي‌رسيد، حتي اسقفي را مأمور كار چادرنشينان رود آمويه كرد كه سركرده‌ي ايشان خواستار آن شده بود.

نام اين چادرنشينان در متن سرياني «هفتارايي» نوشته شده و مراد همان مردمي هستند كه به نام هفتاليان يا هيتليان (هياطله) معروف‌اند و يونانيان به ايشان «افثاليتاي» يا «ابدلاي» مي‌گفتند و اروپاييان به ايشان هون‌هاي سفيد گفته‌اند و در سرزمين باختر و كرانه‌هاي رود آمويه بوده‌اند. شاهنشاهان ايران از قرن پنجم ميلادي به بعد با ايشان جنگ‌هاي سخت كرده‌اند. تقريباً بيست سال پس از اين واقعه شاهنشاهي هون‌هاي سفيد منقرض شد زيرا كه تركان نواحي شمال رود آمويه و ايرانيان نواحي جنوب آن‌جا را گرفتند. دين مسيح مي‌بايست از قرن پنجم ميلادي به اين سرزمين راه يافته باشد، اما تنها در زمان پيشوايي مارابا سازماني به آن داده شد.

سرانجام واقعه‌ي جالبي باعث آزادي مارابا شد: در سال ۵۵۱ انوشزاد پسر خسرو اول از يك مادر عيسوي كه پدرش پس از فتنه‌اي در دربار، وي را به بيت‌لاپات تبعيد كرده بود سركشي آغاز كرد. گذشته از كساني كه ناراضي بودند و روزافزون بر عده‌ي ايشان افزوده مي‌شد ترسايان را كه در اين ناحيه بسيار توانا بودند با خود يار كرد و به سوي سلوكيه تاخت. همين كه شاه از اين سركشي و از دستياري ترسايان آگاه شد، نخستين دستوري كه داد براي كشتن مارابا بود. در تاريخ زندگي او چنين آمده است: «درباره‌ي اين مرد سعادتمند، مؤبدان در برابر شاه هياهو كردند و گفتند: «اگر جاثليق خواسته بود اين طغيان رخ نمي‌داد.» همان دم وي را با زنجير گراني، به گردن جلادي بستند و او را به در كاخ شاهنشاه بردند. شاهنشاه از تهمت مؤبدان آشفته شد و به توسط همان «زدگو» كه از خدمت‌گزاران با وفايش بود به او پيغام داد: تو بدخواه اعلي‌حضرت ما هستي و ترسايان براي خاطر تو قيام كرده‌اند. در بسياري از ولايات و شهرها ترسايان در برابر مؤبدان و داوران بر پا خاسته‌اند، ايشان را زده‌اند و اموالشان را تاراج كرده‌اند و اينك قيامي برپا كرده‌اند. تو هم با آن‌كه در زنداني، اسقفان و كشيشاني را مأمور مي‌كني و آن‌ها را به ولايات مي‌فرستي و ما را هيچ نمي‌شماري. به همين سبب در همين دم فرمان مي‌دهم چشمانت را در آرند و تو را در گودالي بيندازند و در آن‌جا بميري.»

اما خسرو از اين كار برگشت و از جاثليق خواست هم‌كيشان خود را از ياري با انوشزاد باز دارد. همان دم مارابا را از زنجير باز كرد و به يكي از درباريان سپرد. چنين مي‌نمايد كه در اين هنگام كشيشي كه فرستاده‌ي سركرده‌ي هفتاليان بوده، آمده و از جاثليق خواسته است كسي را به آن‌جا بفرستد. به همين جهت شاه به زنداني خود بيش‌تر احترام كرد و او را به خوزستان فرستاد تا بتواند در حضور خود، مردم را كه در نامه‌ي خويش به آرامش دعوت كرده بود، آرام كند.

گفته‌اند كه مارابا نامه‌اي به سركشان بيت‌لاپات نوشت تا ايشان را به آرامش دعوت كند. سپس خسرو آن شهر را گرفت و جاثليق را تهديد كرد كه اگر پولی به او ندهد كليساها را ويران مي‌كند. مارابا كه مي‌ترسيد دچار سرنوشت سيمئون برصبع بشود دستور داد مبالغ گزافی گرد آوردند و به شاه پيشنهاد كرد بپذيرد. اما اين كار بيهوده بود و شاه او را در اختيار دشمنانش گذاشت. اگر اين مطلب درست باشد بايد اين توقع خسرو را براي پول، پيش از قيام انوشزاد دانست و نه پس از آن. در اين زمينه داستان ديگري هم هست كه آن را نيز بايد با ترديد پذيرفت.  

اسقف در مأموريتي كه شاه به او داده بود كامياب شد و پيروي كه مردم از او كردند به همان اندازه‌اي كه مردم از لشكريان شاه بيم داشتند سبب آرامش شد. از بطريق در بازگشت از اين سفر خوب پذيرايي كردند و شاه وي را كاملاً آزاد گذاشت. چنان مي‌نمايد كه دوره‌ي اسارت مارابا روي‌هم رفته نه سال كشيده باشد.

مارابا چندان از اين آزادي بهره‌مند نشد. رنج‌هاي گوناگون كه كشيده بود مزاجش را تباه كرده بود. در روز ۲۹ فوريه‌ي ۵۵۲ در شهر سلوكيه نزديك كليساي بيت‌نرقوس (نرگس؟) كه در آنجا ساكن شده بود در گذشت. بدين‌گونه حوادث زندگي مارابا چنين بوده است:

انتخاب: در ماه ژانويه يا فوريه‌ي ۵۴۰

سفر به جنوب: از فوريه تا اكتبر ۵۴۰

زنداني بودن در آذربايجان: از ۵۴۱ تا زمستان ۵۴۸-۵۴۹

زنداني بودن در دربار: از ۵۴۸-۵۴۹ تا بهار ۵۵۱

سفر به خوزستان و بازگشت: از بهار تا پاييز ۵۵۱

در گذشت: ۲۹ فوريه‌ي ۵۵۲

سال آخر عمر را وقف تبليغ و جلب مردم كرده است. از آن جمله جلب همراهان پادشاه عربستان است كه دست ‌نشانده‌ي خسرو بود و براي ديدار او آمده بود. شايد به همين جهت است كه برخي از تاريخ‌نويسان كه پس از دوره‌ي او بوده‌اند نوشته‌اند كه در شهر حيره در گذشته است.

مردم شهرهاي شاهان تشييع جنازه‌ي باشكوهي از او كردند. چنان مي‌نمايد كه مؤبدان مي‌خواسته‌اند از پيكر او انتقام بگيرند و توهيني را كه نتوانسته‌اند با او بكنند با جنازه‌اش روا بدارند. چون مردم خشمگين شده‌ بودند اين كار را نكرده‌اند. سرانجام پس از آن‌كه كارگزاران دربار اجازه‌ دادند، پيكر جاثليق را با تشريفات به صومعه‌ي سلوكيه بردند.

سرانجامِ اين مردي كه وي را بايد مايه‌ي سرافرازي كليساي ايران دانست و در هدايت و ارشاد مردم و پرهيزگاري پايه‌ي بلند دارد، چنين بوده است. پس از وي جانشينانش از دستور وي پيروي كردند. به كوشش وي و جانشينان او، مقررات قانوني او به اعتبار خود باقي ماند. مراكز ترسايان ايران پس از آن بي‌آن‌كه چندان خسارتي ببينند توانستند دوران پر از ماجراي بدخواهي خسرو دوم را نيز به پايان برسانند، از جمله اصلاحاتي كه مارابا كرده اين است كه بطريق را از زناشويي منع كرده است. به گفته‌ي عمرو اين دستور شامل حال اسقفان نيز بوده است. اما آثاري كه از مارابا مانده شامل اين مطالب نيست.