۳۱. جلوس يشوعيهب دوم(۶۲۸)
تشكيل كليساي يعقوبيان در ايران _ انقراض سلسلهي ساساني
پيروزمنديهاي هراكليوس و سرانجام فجيع خسرو دوم براي ترسايان ايران نتايج بسيار خوب داشت. شيرويه آزادي كامل به ايشان داد چه به ابتكار شخص خود و چه از ترس روميان و حتي نسبت به ايشان مهرباني كرد. نستوريان جاثليقي انتخاب كردند. بابايي بزرگ در اين انجمن حضور داشت. اسمي از مارابا نيست و پيداست كه در اين زمان زنده نبوده است. به گفتهي توماس از مردم مرگه اسقفان از بابايي درخواست كردند مقام جاثليق را بپذيرد. كسي كه مدح از او كرده، گفته است كه بابايي اين مقام دشوار را نپذيرفت و گفت ترجيح ميدهد زندگي خود را در يكي از حجرههاي صومعهاش به پايان برساند. پس كشيشان يك تن را از ميان خود برگزيدند و آن يشوعيهب از مردم گدله، اسقف بلد بود كه در ۶۲۸ انتخاب شد.
اين كشيش در جواني به واسطهي شوري كه نسبت به طريقهي ارتودوكس داشت معروف شده بود. از مدرسهي نصيبين بيرون رفته بود تا با هواخواهان حنانه سازگار نشود و كتابي در رد عقايد اين مرد معروف نوشته بود. اين رفتار دليرانه سبب شده بود كه رياست كليساي بلد را به او داده بودند هر چند كه به گفتهي كتابي كه مؤلف آن معلوم نيست زن داشته است و در اين زمان كليساي نستوري تنها مردان بيزن را به اين گونه كارها ميگماشت.
نخستين كار او اين بود كه همان احترامي را كه كشيشان ارتودوكس به بابايي ميكردند او هم كرد. در رأس دستهاي از اسقفان اصرار ورزيد كه او را به دير ايزلا ببرد و آن عابد پير زندگي خود را در آنجا در ميان رياضتها به پايان رساند. قسمتي كه توماس از مردم مرگه در كتاب خود آورده است نشان ميدهد مقام مهمي كه بابايي در كليساي نستوري در ميان دشواريها داشته است تا چه اندازه جالب بوده است. «هنگامي كه پدران به يكديگر سلام دادند و به راه افتادند كه بروند همان دم فرشتهي مقدسي در نظر ماربابايي به شكل يك گردونهران ظاهر شد كه شمشيري آتشين بر دست داشت و بر اسب سفيدي سوار بود. چون در حياط دير ايستاد به او گفت: در صورتي كه تو مقام بطريق را رد كردي و ديگري را برگزيدند مرا رخصت بده بروم او را بياورم. ماربابايي به او گفت: تو كه هستي؟ به او گفت: من آن فرشتهاي هستم كه خداي متعال فرمان داده است در برابر تخت بطريقهاي مشرق مأمور باشم و در تمام مدتي كه تو جانشين جاثليق بودي از روز اول تا امروز از تو دور نشدهام. اكنون ناگزيرم بروم در خدمت آن كس كه اين مقام را پذيرفته است، باشم. خداوندگار ما به او گفت: اگر ميدانستم كه تو با مني هر چه باداباد اين كار را به عهده ميگرفتم. پس برو آسوده باش و مرا دعا كن. فرشته از پيش چشم خداوندگار ما دور شد.»
قهراً از اين سند چنين بر ميآيد كه، اثري از دريغي كه بابايي داشته و منتهاي افتخاري را كه ميخواستهاند نصيب او بكنند نپذيرفته است، در آن هست. احتمال ميرود كه اين پيشنهاد را هم براي حفظ ظاهر به او كرده باشند. راهب ايزلا مردي بسيار جدي و در ضمن بسيار سختگير بوده است. در موارد كشمكش، اين صفات بسيار گرانبها است، اما هنگامي كه با دشمنان بيگانه صلح كردند ممكن است اين محاسن تبديل به معايب بشود. كسي كه رفتار جسورانه و مستبدانهي او با سختترين حملهها برابري ميكند ميتواند در ميان برادرانش ناسازگاريها و دوگانگيهايي كه بسيار براي سعادت ديگران زيانآور باشد فراهم كند. وانگهي بابايي تا اندارهاي چندان توفيقي در ادارهي صومعهي خود نشان نداده بود و پس از اين بدان اشاره خواهد شد. به همين جهت پيداست چرا اسقفان نخواستهاند بر اختيارات او بيفزايند.
يعقوبيان نيز از سوي ديگر كار خود را سر و سامان دادند. پيش از اين اشاره رفت كه هنگام غلبهي روميان مروته ناچار شده بود به كوير ميان دجله و فرات برود. دستوري از بطريق مونوفيزيت انطاكيه اطاناز شتربان با اسقفان ديگر ايران او را به مغرب دعوت كرد تا دربارهي چارهجوييهايي كه بايد بكنند مشورت كنند و عقايد خود را در قلمرو كليساي نستوري انتشار دهند.
ابنالعبري اين واقعه را پس از صلح در ميان ايران و روم ميداند. ميگويد در ميان سفيران، يوحنا كشيش بيتعليا بوده است كه از شيرويه اجازهي لازم را خواست. اين جزييات كاملاً با شرح حال مروته كه دنحه جانشين وي نوشته است تطبيق ميكند.
به دعوت بطريق انطاكيه پنج اسقف مونوفيزيت به روم رفتند. بدينگونه: كريستوف مطران، جانشين سموئيل كه در دير مارمتاي معتكف بود؛ جرجيوس از مردم شجر، دانيال از مردم بيتنوهدره، جرجيوس از مردم بيترمان و يزدپناه از مردم شهرزور، سه كشيش را كه شايستهي آن ميدانستند اسقف بشوند، با خود بردند يعني مروته، ايتلهه و احه. نزد اطاناز رفتند و از او براي نواحي شرقي اسقف خواستند. اطاناز «به واسطهي دستوري انجمن نيكيه» به اين كار تن در نداد و اين مطلب را تنها ابنالعبري آورده است. بطريق انطاكيه ميخواست از اين راه استقلال كليساي ايران را رعايت كند. اين استقلال را تابع مقررات انجمنهايي ميدانستند كه در آن زمان آنها را معتبر ميشمردند. وانگهي اين نكته هم اهميت داشت كه نبايد هواخواهان سوروس را از برتريهاي فراواني كه نستوريان از استقلال خود برده بودند محروم كرد. در اين هنگام هيچكس نميتوانست تصور كند كه شاهنشاهي ساساني به زودي از پا در خواهد آمد و اگر يعقوبيان ايران به رئيس كلي كه ساكن خاك ايران بود پيوسته بودند، رقيبان ايشان ميتوانستند به آساني به پادشاهان ساساني بگويند كه جاسوس بوزنطيهاند. مخصوصاً در اين دوره كه فرماندهان لشكر خسرو دوم عدهي بسيار از مونوفيزيتهاي ادسا و سوريه و فلسطين و مصر را به ايران و مخصوصاً به سكستان و خراسان رانده بودند اين تهمت بسيار موثر ميشد.
اسقفان نيز تصميم گرفتند كه مركز مطران را تغيير بدهند. مطرانها از زمان احودمه به بعد همه در مارمتاي مقيم بودند. اين افتخار بهرهي شهر تكريت شد و آن را «متبرك» لقب دادند. بيشك ميخواستند به وفاداري راسخ مردم آن شهر نسبت به عقايد مونوفيزيتها پاداشي بدهند. وانگهي نزديكي به شهر سلوكيه هم اين اميد را ميداد كه روزي آسان خواهد شد قرارگاه مطران بزرگ را به شهر شاهي ببرند، البته در موقعي كه نستوريان را يكباره از آنجا برانند. با اين همه عنوان مطران را براي مارمتاي نگاه داشتند ولي قلمرو او تنها شامل نواحي نينوا بود.
نخستين مطران بزرگ يعقوبيان مروته بود. انتخاب وي به واسطهي كوشش خستگيناپذير وي بود كه باعث رونق مقام او شده بود. ابنالعبري ميگويد در زير دست او دوازده اسقف براي اين نواحي بودند: ۱)بيتعربايه، ۲)شجر، ۳)معلقه، ۴)ارزون، ۵)گومل در درهي مرتفع مرگه، ۶)بيترمان يا بيترزيق، ۷)كرمه، ۸)جزيرهي قردو، ۹)بيتنوهدره، ۱۰)پيروزشاپور، ۱۱)شهرزور، ۱۲)تازيان معروف به تغلبي. پس از آن مروته سه اسقفنشين ديگر در سكستان و هرات و آذربايجان تأسيس كرد به گفتهي ابنالعبري تجديد سازمان كليساي مونوفيزيت را در ايران در سال ۹۴۰ (۶۲۹-۶۲۸ ميلادي) بايد دانست. الي مورخ كه به گفتهي يشوعدنح مطران نصيبين استناد كرده آن را در سال سوم هجري دانسته و گفته است: «در اين سال يعقوبيان شاهنشاهي ايران در صومعهي مارمتاي در ناحيهي نينوا گرد آمدند و با رضايت اطاناز مطران مروته را به سمت نخستين مطران تكريت برگزيدند و ده اسقف را زير دست او قرار دادند. پس از تشكيل مركز بغداد و گزرته (قردو) شمارهي انها به دوازده رسيد.» نميتوان دربارهي اعتبار اين گفته عقيدهي اظهار كرد مخصوصاً از حيث عدهي اسقفنشينهايي كه در اين دوره تشكيل دادهاند. اما تاريخ اين واقعه نادرست به نظر ميآيد. هر چند كه الي در ضبط تاريخ بيشتر دقت كرده است گفتهي ابنالعبري را بايد ترجيح داد و شرح زندگي مروته هم با آن مطابق است.
عنوان «مافريانو» Mafriano كه بعدها به رؤساي مونوفيزيتهاي ايران دادهاند در اين دوره ديده نشده است. يشوعدنح كه الي نصيبيني نقل قول از او كرده ذكر از آن نكرده و در شرح حال مروته هم نيست. با اين همه احتمال ميرود كه اين مطران بزرگ تكريت اين عنوان را داشته بوده باشد، اگر هم در صورت مجلسهاي رسمي نمينوشتهاند بر سر زبان مردم بوده است. در حقيقت دنحه شرحي تا يك اندازه مبسوط دربارهي اين دارد كه چگونه تكريت در نتيجهي كارهاي مروته سرزمين حاصلخيزي شد و ميوههاي فراوان به بار آورد. احتمال ميرود كه اصل كلمهي «مافريانو» همين كنايه باشد.
سلطنت شيرويه چندان نكشيد. هنگامي كه بنا بر معمول به سرزمين ماد ميرفت تا تابستان را در آنجا باشد، بيمار شد و در كاخ خود در دستگرد در سپتامبر ۶۲۸ درگذشت. برخي مدت سلطنت او را هشت ماه نوشتهاند. پسرش اردشير را كه كودكي خردسال بود به جاي او نشاندند. از شنيدن اين خبر يكي از فرماندهان سپاه ايران كه خود را به هراكليوس بسته بود، شايد همان كسي كه هواخواهي از نستوريان در برابر جبرئيل شجري كرده بود، در هر صورت همان فاتح اورشليم كه فرخان نام داشت و بيشتر به نام شهربراز معروف بود به شهر سلوكيه تاخت و به ياري لشكريان رومي و ايراني شهر را گرفت و اردشير را كشت.
نخستين كارش اين بود كه شمطه پسر يزدين را كه شيرويه زنداني كرده بود بيرون آورد و بر در كليساي بيتنرقس به چليپا كشيد و انتقام شخصي از او گرفت. نولدكه دانشمند آلماني گمان ميكند كه اين كار را در آذربايجان كرده باشد. در شرح حال مارابا نام كليسايي هست به عنوان بيتنرقس نزديك سلوكيه. چنان مينمايد كه شمطه را چون در حيره گرفتار كرده بودند در سلوكيه زنداني كرده باشند. ضرر ندارد تصور كنيم كه شمطه را در نزديكي املاك وي در آذربايجان كشته باشند.
سپس براي سپاسگزاري از ياريهاي هراكليوس چليپاي مسيح را پس داد و هداياي گرانبها با آن توام كرد. شايد زكرياي بطريق را پيش از آن آزار كرده باشند.
فرخان در ۲۷ آوريل ۶۳۰ به تخت سلطنت نشست. اما چندان از خيانتي كه كرده بود برخوردار نشد. پس از چهل روز پادشاهي يكي از پاسبانانش وي را كشت و پيكرش را مردم پاره پاره كردند.
بوران خواهر و به گفتهي ديگر زن بيوهي شيرويه را به جاي او نشاندند. وي خردمندانه پادشاهي كرد و بسيار كوشيد تا صلح قطعي را با روميان برقرار كرد. سفيراني با شكوه بسيار به دربار هراكليوس فرستاد و در رأس ايشان يشوعيهب جاثليق بود. وي مطرانهاي سيرياك از مردم نصيبين و جبرئيل از مردم كركه و بولس از مردم هديابينه جاثليق آينده و سهدونه كه بعدها اسقف ماحوزي شد را روان كرد. امپراتور هراكليوس در آن موقع در حلب بود. اين نكته را با برخي نكات ديگر توماس از مردم مرگه آورده كه دو قرن پس از اين وقايع ميزيسته و در گفتهي او بايد شك داشت.
توماس از مردم مرگه ميگويد كه فرستادگان ملكه را مانند فرشتگان آسمان پذيرفتند و در مأموريت خود كاملاً كامياب شدند. رفتن اين سفارت براي كليساي نستوري نتايج مهم داشت. براي اين كه به امپراتور برسند ميبايست از سراسر سوريه كه مردم آن مونوفيزيت بودند بگذرند. چون به دربار رسيدند چنان كه مورخان نوشتهاند پرسش مفصلي از عقايد ايشان كردهاند. هراكليوس كه ارتودوكس بسيار مؤمني بود از جاثليق نستوري انتظار اظهار عقايدي مطابق اصول مردم بوزنطيه داشت و سپس او را در مراسم مذهبي خود پذيرفت. يشوعيهب ميبايست در بازگشت به ايران توضيحاتي در اين زمينه بدهد. يكي از اسقفان برصئومه از مردم شوش حملهي سختي به جاثليق كرد و به او گفت: « اگر تو سه نور كليسا را باطل نكرده بودي، كه ديودور و ئتودور و نستوريوس باشند، اگر تو اين سخنان را به زبان نياورده بودي؛ مريم مادر خدا، هرگز يونانيان به تو اجازه نميدادند مراسم ديني را در كليساي ايشان بر پا كني!» كساني كه مدارا نداشتند حتي نام وي را از دفتر پيشوايان ستردند. يشوعيهب هر چه توانست از خود دفاع كرد و ترديدي نيست كه وي نستوري معتدلي بوده است. ملكه كه از پيشرفتهاي سياسي وي خرسند بود مانع از اين شد كه مشاجره را دنبال كنند. جاثليق را از اين كار تنبيه نكردند.
هنگامي كه اين بطريق امتيازاتي را كه مناسب با اوضاع روزگار بود به كشيشان دربار شاهي ميداد يشوعيهب از مردم هديابينه و سهدونه نام، موردي يافتند كه چندي در آپامه Apamee در درهي رود اورونت Oronte بمانند. با يوحنا نامي اسقف نستورياني كه در ناحيهي دمشق پراكنده شده بودند و همراه او در اين كشور سير كردند مربوط شدند. روزي به يكي از ديرهاي ملكيان رسيدند و دلايلي بر رد عقايد راهبان آوردند كه پيش رفت. راهبان پيرمردي را به ياري خود خواندند كه نام او را ننوشتهاند و در آن سرزمين از دانشمندان ارتودوكس بود. پيرمرد خواستار ديدار سه مبلغ نستوري و مباحثه با ايشان شد. يوحناي دمشقي و يشوعيهب نينوايي اظهار بياطلاعي كردند و گفتند مؤمنان واقعي بايد از برخورد با كافران خودداري كنند. دلايلي هم براي اين داشتند كه به رقيبان خود اعتماد نكنند. سهدونه تنها پذيرفت رو به رو شود. توماس از مردم مرگه نوشته است: «اطمينان كامل به فضايل و هوش خود داشت.» بيشتر بدان ميماند كه كنجكاو بود درست ببيند اين اصولي كه مخالف دين نستوريان و مونوفيزيتهاست و جاثليق نصاراي با اكراه و اجبار علناً آن را اعلام ميكند، چيست؟ سهدونه كه مغلوب دلايل آن پيرمرد شد تسليم عقايد ملكيان گشت.
چون به كشور خود بازگشت با شور تمام آن را انتشار داد و از آن در برابر حملات نستوريان متعصب دفاع كرد. هنگامي كه يشوعيهب همسفر او جاثليق شد، سهدونه كه او را از كليسا طرد كرده و از سمت اسقفي خلع كرده بود ناچار به ادسا گريخت و در آنجا به خود نام يوناني مارتيريوس Martyrius داد كه ترجمهي همان نام آرامي او بود. شرح جزئيات اين داستان مربوط به بحث ما نيست و جزو تاريخ مسيحيت در ايران در دورهي اسلامي است.
بوران ملكه اندك مدتي پس از بازگشت اين سفارت تاريخي درگذشت كه خاتمهي روابط صلججويانهي او با امپراتوري بزرگ بود. منتهاي آشفتگي پس از دورهي پادشاهي او روي داد. مدعيان فراوان در نواحي مختلف كشور خواستار سلطنت ايران شدند. سرانجام در ۶۳۲ مردم شهر استخر يزدگرد سوم را به سلطنت برداشتند.
اما از دوري سلطنت ساسانيان تنها چند ماهي مانده بود. در سال ۶۳۳ خالد بر عراق استيلا يافت و ضربت قطعي به سلطنت ايران زد. در ۶۳۳ تسلط بر بحرين (قطر) در سرزمين ميشان و حيره و انبار. همهي نواحي واقعي در مغرب رود فرات به دست مسلمانان افتاد. در ۶۳۷ جنگ قادسيه و تصرف سلوكيهي تيسفون، يزدگرد سوم به سرزمين ماد گريخت. در ۶۳۸ تسلط خوزستان و شوش. در ۶۴۰ تازيان بر نجد ايران استيلا يافتند. در ۶۴۲ جنگ نهاوند. يزدگرد به سرحد تركستان پناه برد. در ۶۴۸ تصرف استخر. در ۶۵۲-۶۵۱ يزدگرد را كشتند. پارسيان (زردشتيان) مبدأ تاريخ خود يعني تاريخ يزدگردي را ۱۶ ژوئن ۶۳۲، روز جلوس يزدگرد سوم ميدانند.
در اين گير و دار ظاهر تاريخ حكم ميكند كه در همهجا ترسايان بيطرف ماندهاند و بيطرفي ايشان به نفع استيلا جويان تازي بوده است. تاريخنويسان مونوفيزيت و نستوري متفقاند كه مخصوصاً يشوعيهب بطريق از هيچ چيزي براي جلب توجه خداوندان جديد فرو گذار نكرد. ابنالعبري ميگويد كه يكي از اميران عرب در نجران، سعيد نام، براي نجات همكيشان خود در ميانه افتاد. اين نكته دليلي ندارد. اما در باب عهدنامهاي كه همين مورخ گمان ميكند از مواد آن آگاه بوده است اين احتمال هست كه مدتها پس از اين روزگار به دست آمده باشد و كار يك نويسندهي عيسوي است كه مايل بوده است براي مسلمانان ثابت بكند كه مسلمانان صدر اسلام رفتار مودبآميزي نسبت به نستوريان داشتهاند. در تاريخي كه مؤلف آن معلوم نيست تنها چنين آمده است كه چون «يشوعيهب جاثليق ديد كه تازيان در ماحوزي نهب و غارت كردهاند و دروازههاي آن را به عقوله بردهاند به كركهي بيتسلوخ گريخت كه گرفتار قحط نشود.» پس عهدنامهاي كه مدعي هستند با تازيان بستهاند تنها عريضهي تضرعآميزي بوده كه به مقتضاي آن زمان نوشته است.
مروتهي مونوفيزيت همين كار را كرده است. ابنالعبري ميگويد براي احتراز از اين كه قلعهي تكريت را فرزندان اسماعيل محاصره بكنند و از آن فجايع در امان باشد خود دروازهها را باز كرده است.
شگفت نيست كه ترسايان هيچ كوششي براي ياري ايرانيان در برابر دشمنانشان نكرده باشند. جماعات آرامي از دوازده قرن عادت كرده بودند در برابر هر كه زورمندتر است سر فرود آورند. هخامنشيان، سلوكيان، پارتها و ساسانيان پي در پي از ايشان بهرهكشي كرده و بيدريغ بر ايشان ستم رانده بودند. تازيان هم همين روش را دنبال كردند. براي زرخريدان چه تفاوت دارد كه خريدارشان كيست؟
اما در پايان بحث اين نكته را بايد افزود كه ترسايان ايران ساكن خوزستان و نواحي غربي تا سواحل دجله و فرات از نژاد آرامياني بودهاند كه ظاهراً در دورهي استيلاي كلدانيان و آسوريان و ايلاميان در اين نواحي فرود آمدهاند. با تازيان سامي از يك نژاد بودهاند و زبان آرامي نزديك به زبان تازي است. از روزي كه دين مسيح را پذيرفتهاند ساسانيان جاهلانه به همين بهانه ايشان را ازردهاند و بارها كشتارهاي هولناك روا داشتهاند و ناچار دشمني نژادي و ديني در ميان ايشان و ايرانيان زردشتي مزديسني روز به روز پايدارتر شده است. تازيان شمال شرقي عربستان كه بيشتر از طوايف طي بودند و كلمهي تازي از نام ايشان بيرون آمده است هنگامي كه لشكريان اسلام به ايران تاختند مسيحي بودند و شهر حيره شهري مسيحي و خاندان پادشاهي آلمنذر يا مناذره نيز عيسوي بودند و قهراً تازيان كه راه ايران را پيش گرفتند نخست به تازيان عيسوي و سپس به آراميان مسيحي برخوردند كه كينهي ديرينه در دل از ايرانيان و خاندان ساساني داشتهاند و سادهتر از اين چيزي نيست كه ترسايان سامي كه اشتراك زباني با تازيان داشتهاند به ايشان براي از پا در افكندن استقلال ايران ياري بكنند. چنان كه دربارهي استيلاي تازيان بر برخي از آباديهاي بزرگ و كوچك سر راهشان نوشتهاند كه مردم آن نواحي كه همين آراميان عيسوي بودهاند با روي باز ايشان را پذيرفتهاند، گاهي به پيشباز ايشان رفتهاند و گاهي كارگزاران تسليم ايشان شدهاند.