۱۷. كشتارهاي زمان بهرام پنجم
كشتار ترسايان سراسر ايران در زمان بهرام پنجم معروف به بهرام گور از زشتترين حوادثي است كه در تاريخ ساسانيان ديده ميشود. تئودوره اسقف شهر سور در تاريخ كليساي خود در اين زمينه ميگويد: «نشان دادن روشهاي تازهي شكنجه كه ايرانيان براي آزار دادن ترسايان به جهان آوردند كار آساني نيست، كساني را دست بريدند و ديگران را پشت شكافتند. پوست روي برخي را از پيشاني تا چانه كندند. گرد ديگران نيهايي را كه دو نيم كرده بودند و با بند سخت به يكديگر بسته بودند، ميبستند و سپس آنها را به زور ميكشيدند و اين كار همهي تنشان را پاره ميكرد و دردهاي سخت ميآورد. گودالهايي كندند و پس از آن كه موشهاي بياباني و خانگي بسيار در آن گرد آوردند سرش را بر روي ترساياني كه پا و دستشان را بسته بودند، بستند تا اين كه نتوانند اين جانوران را برانند و از خود دور كنند و آنها از گرسنگي اين قربانيان مقدس را با شكنجهي طولاني و جانگداز ميدريدند.»
يك تن از شهيداني كه در اين وقايع جان داده پيروز نامي بوده است و كسي كه شهادتنامهي وي را نوشته نام خود را نياورده و اگر ناظر اين وقايع نبوده چندان هم از آن دور نبوده است، در اين زمينه دربارهي بهرام مينويسد: «وي فرمان داد بزرگاني را كه پيرو دين يزدان بودند از سرزمين خود برانند، خانههايشان را تاراج كنند و هر چه دارند ببرند و ايشان را به سرزمينهاي دوردست فرستاد تا اين كه در نتيجهي بدبختيها و جنگها در آنجا آزار ببينند و همهي كساني را كه دين ترسا داشتند بدينگونه آزردند تا از دين خود برگردند و به دين خدايان ايشان بگروند. بر اموال كليسا و نيز بر ساختمانهاي مذهبي و لوازم ديني دستبرد رساندند. مصالح را در ساختمانهاي خود به كار بردند. از آن جمله براي ساختن پلها و آبروها بود. فلزات گرانبها را به سود خزانههاي شاهي ضبط كردند.» اين مورخ مخصوصاً از ويراني كليساي شهر مسكا (ماسكنسا) كه آكاس به نام امپراتور روم ساخته بود و اثاثهي بسيار جالبي داشته است مينالد.
يكي از مورخان يوناني در اين واقعه مخصوصاً از سه تن از شهداي ترسايان نام ميبرد كه هرميزداس و سوئن و بنيامين نام داشتهاند و دو تن نخست از نجيبان كشور بودهاند. بهرام هرميزداس را از همهي مناصب خلع كرد و او را واداشت كه از شتران سپاه پاسباني كند. اين مورخ مينويسد: «پس از چند روز اين مرد را كه از خاندان محتشمي بود ديد كه جامهاي ژنده پوشيده و سراپايش را خاك فرو گرفته و از آفتاب سوخته بود. فرستاد آوردندش و جامهاي كتان بر تن او كرد. آنگاه چون ميپنداشت از اين رفتار خوش و از رنجهايي كه ديده اندكي رام شده است به او گفت: تا اين اندازه خودسر مباش و سرانجام از پسر درودگر برگرد. هرميزداس از فرط غيرت جامهاي را كه شاه به او داده بود در برابر وي دريد و گفت: «اگر ميپنداريد از دينم در برابر اين برميگردم اين هديه را مانند ستمي كه داريد براي خود نگاه بداريد.» شاه كه اين گذشت بسيار را ديد او را برهنه از كاخ خود بيرون كرد.
همهي دارايي سوئن را كه هنگفت بود از او گرفتند و ناچار شد فرمانبردار پستترين غلامان خود شود و حتي همسر خود را به او بازگذاشت. با اين همه سست نشد.
شهادت بنيامين كشيش، قطعاً پس از عقد صلح با روم روي داده است. در منابع سرياني ذكري از چند شهيد ديگر هست كه معروفترين آنها مهرشاپور و ژاك بيدست و پا و يك تن ژاك ديگر محرر و پيروز از مردم بيتلاپات بودهاند.
مهر شاپور را هرمزدادور از كارگزاران دربار ساساني كه پيش از آن نرسس و يكي از ياران وي سبخت نام را كشته بود زنداني كرد و سه سال در زنجير ماند و در اين مدت او را شكنجههاي گوناگون كردند. سرانجام در ماه اوت سال دوم سلطنت بهرام هرمزدادور فرمان داد وي را در آبانباري افكندند و در آن را گرفتند و پاسباناني بر او گماشتند. در دهم تشرين اول همان سال سر آن آبانبار را گشودند و ديدند مرده است (ماه اكتبر سال ۴۲۱).
شهيد ديگري كه ژاك بيدست و پا باشد داستاني دارد كه در ميان داستانهاي ترسايان ايران بسيار معروف است. بدينگونه كه يكي از كارگزاران دربار ساساني كه او هم نصاري بوده و ژاك نام داشته است براي پسند خاطر شاه ايران از دين خود برگشت. به خانهي خود بازگشت اما خويشاوندانش و حتي مادر و همسرش ترك او را كردند و با بيزاري روي از او برگرداندند. اين رفتار، ژاك را واداشت كه پي به زشتي كار خود ببرد. به خود گفت: «اگر مادرم و همسرم با من چنين رفتار ميكنند، چون پيش آن داور آن جهان بروم، برخورد او چگونه خواهد بود؟» دوباره نزد شاه رفت و گفت بازگشت وي از دين خود نابهجا بوده است و آشكارا خود را مسيحي ميداند. شاه در خشم شد و وي را به دست جلادان سپرد كه دست و پايش را يك يك بريدند و به همين جهت او را بيدست و پا لقب دادند.
داستان شهادت ژاك به زبان سرياني مرثيهي دور و درازي است كه مطالب تاريخي در آن كم است و تنها چيزي كه در اين ميان پيداست اين است كه وي از مردم بيتلاپات بوده و در ۲۷ ماه نوامبر از تقويم يوناني جان سپرده است. نولدكه Noeldeke خاورشناس نامي آلماني كه در اين زمينه مطالعه كرده و دو تاريخ مختلف مرگ او را مورد مطالعه قرار داده مرگ او را در سال دوم سلطنت بهرام ميداند.
در همان سال اندكي زودتر از اين تاريخ يعني پنجم ايلول تقويم يوناني كه مطابق با پنجم سپتامبر سال ۴۲۱ باشد پيروز از مردم بيتلاپات كه مردي مالدار و از نجبا بوده نيز كشته شده است. چندي پيش براي اين كه از آزار رهايي يابد هنگامي كه زنداني بوده با چند تن از ترسايان ديگر دست از دين خود شسته است. اما چون خويشان و حتي همسرش او را طرد كرده بودند عزم كرد به ديني كه از آن برگشته بود، برگردد و بار ديگر دين مسيح را پذيرفت. مهرشاپور مؤبدان مؤبد كه دشمن جاني ترسايان بود رازش را فاش كرد و وي را به شهر زور بردند كه شاه در آنجا بود. پس از آن كه او را نزد بهرام بردند و نخواست از دين خود برگردد سرش را بريدند.
از نظر تاريخي داستان شهادت ژاك محرر جالبتر است و چون معرف اوضاع آن زمان است، جاي آن دارد كه مفصلتر به ميان آيد.ژاك از مردم شهري بود به نام كركهي ارسه كه در كتابهاي دورهي اسلامي نام آن را «كرخ ميسان» ضبط كردهاند. در بيست سالگي با پنج تن از ياران خود زنداني شد و همهي اين عده از كارگزاران دربار ساساني بودند. تهديدشان كردند كه اگر از دين خود برنگردند داراييشان را ضبط كنند و چون به اين كار تن در ندادند محكوم شدند در سراسر زمستان پيلباني كنند. پس از عيد فصح چون پادشاه ساساني به ييلاق ميرفت اين زندانيان را به ساختن راه تابستاني وا داشتند، تا درختان را ببرند و سنگ بشكنند. گاه گاه شاه كه به ايشان بر ميخورد آنها را استهزا ميكرد اما ايشان پاسخ ميدادند: «هر چه از جانب شاه به ما رسد افتخار است، به جز اين كه دست از دين خود بشوييم.»
چون دو ماه تشرين (تشرين اول برابر با ماه اكتبر و تشرين دوم برابر با نوامبر است) و فصل زمستان رسيد بهرام به سوي تيسفون رهسپار شد. چون به كوههاي سخت بلشفر رسيدند مهرشاپور به شاه گفت رفتار سرسخت اين زندانيان ترسايان ديگران را دل ميدهد كه در دين خود بمانند. بهرام به او پاسخ داد: «بيش از اين چه ميتوان كرد؟ داراييشان ضبط شد، خانههايشان را مهر و موم كردهاند، خودشان شكنجه ميكشند.» مهرشاپور به شاه گفت: «اگر شاه اجازه دهد بيآن كه آزار بدهم و بكشم ايشان را از دينشان بر ميگردانم.» شاه هم ايشان را به او سپرد، اما دستور داد كه آنها را نكشد.
مهرشاپور گفت آنها را برهنه كنند و كفش از پايشان درآورند و دستهايشان را به پشت ببندند و هر شب آنها را به كوهستان به جاي نامسكوني ببرند و دست و پا بسته آنها را به پشت بخوابانند و اندكي نان و آب به ايشان بدهند. پس از آن كه يك هفته تمام اين شكنجه را كشيدند، مهرشاپور پاسبانانشان را خواست و گفت: «اين نصاراي بدبخت در چه حالاند؟» پاسبان پاسخ داد: «به مرگ نزديكاند.» وي گفت: «برو و به ايشان بگو شاه به شما فرمان ميدهد كه ارادهي او را بپذيريد و آفتاب بپرستيد، وگرنه بند بر پايتان ميگذارم و شما را در كوهها ميكشم تا اين كه گوشت از استخوانتان جدا شود و لاشههاي شما در ميان سنگها بماند و تنها رگ و پي شما به آن بندها پيوسته باشد.» وي اين پيغام را رساند و چند تن از ايشان كه بيهوش بودند سخنش را نشنيدند و ديگران كه درد ايشان را از پاي درآورده بود سست شدند. حكمران ناحيه بيآنكه آنها را وادارد آفتاب را بپرستند آزادشان كرد و به سلوكيه فرستاد. آنجا چون زخمشان بهبود يافت روزه گرفتند و دعا خواندند و از اين سستي خود پشيمان شدند.
در اين ميان ژاك همچنان در عقيدهي خود باقي مانده بود و به گفتهي مورخ سرياني كه سرگذشت وي را نوشته است از نژاد رومي بود. آنچه را كه دربارهي ترسايان و كليسايشان ميانديشند با اسقفاني كه در ضمن اين حوادث در دربار بهرام گردآمده بودند با آنچه در دربار بهرام گفته ميشد ميگفت. ايشان را دل ميداد و دلير ميكرد و كشيشان با او دوست شده بودند. هنگامي كه در دربار شاهي ميپنداشتند وي از دين خود دست شسته است به شهر رفت. در كيسهاي جاي گرفت و خاكستر بر سر خود ريخت و بناي عبادت و پشيماني را گذاشت. يكي از خدمتگزارانش كه ديده بود انجيل ميخواند رازش را فاش كرد. مهرشاپور آنگاه هر شانزده تن را خواند و از پانزده تنشان پرسيد و گفت: «مگر از دين خود دست نكشيديد و به فرمان شاه نرفتيد؟» ايشان پاسخ دادند: «ما يك بار دست از جان شستيم ديگر از جان ما چه ميخواهي؟ ميخواهي بار ديگر دست از دين بكشيم؟» مهر شاپور ايشان را رها كرده و به خانهي خود باز گشتند.
سپس ژاك را به كناري كشيد و گفت: «تو دست از دين ترسايان نميكشي؟» ژاك پاسخ داد: «من دست از دين ترسايان برنداشتم و آماده نيستم اين كار را بكنم... اين دين پدران منست.»
پس از آن گفتوگويي پيش آمد و ژاك را به محكمهي شاهي بردند. او به ياد شاه آورد كه پدرش يزدگرد بيست و يك سال در آرامش و خوشي فرمانروايي كرده بود. همهي دشمنانش خدمتگزار و فرمانبردارش بودند، زيرا كه دوستدار ترسايان بود و كليسا ميساخت و تعمير ميكرد. در پايان زندگي دست از مهربانيهاي خود كشيد و بناي آزار ايشان را گذاشت و خون بيگناهان را ريخت. سپس گفت: «ميداني چگونه مرد؟ همه او را به خود رها كردند و پيكرش را به گور نسپردند.» بهرام در خشم شد و فرمان داد ژاك را شكنجه كنند. در آن زمان شكنجهاي بود كه آن را شكنجهي «هفت مرگ» ميگفتند بدينگونه كه نخست انگشتان دست و سپس انگشتان پا و بعد مچدست و بعد مچپا و سپس بازوها را از بالاي آرنج و پاها را از زانو و گوش و بيني و سپس سر را ميبريدند. اين مجازات را در زبان امروز «هفت بند» گفتهاند و اين كه در زبان عوام رايج است كه شخص سخت جاني را ميگويند هفت جان دارد اشاره به همين نوع شكنجه است. با آن كه دستور داده بودند كسي پيكر او را دست نزند ترسايان اعضاي بريدهاش را بردند و به خاك سپردند و تنها سرش را نيافتند، زيرا كه دستور داده بودند پيش جانوران بيندازند.
كسي كه شرح اين واقعه را نوشته است ميگويد: «ما هم در شهر بوديم، زيرا كه به فرمان شاه ما را هم از شهرهاي خود بيرون كرده بودند. بازرگاناني كه همشهري ژاك بودند آمدند به من گفتند: اگر تو اطمينان بدهي كه گناهي نكردهايم ما جامهي مؤبدان ميپوشيم و نزد خدمتگزاران شاه ميرويم و ميگوييم: خداوندگار به ما فرمان داده است مواظب شما باشيم كه پيكر اين مرد را به نصاراي همدينان او نفروشيد. من به ايشان گفتم: گناهي ندارد، زيرا خدا از انديشهي شما باخبر است.»
بدينگونه آن بازرگانان ده سكهي سيم به پاسبانان دادند و توانستند سر آن شهيد را بربايند. سپس اعضاي بدنش را در جعبهاي جا دادند و به دير «سليق حروبته» بردند. چند روز بعد با همان باري كه همراه داشتند از رود دجله بالا رفتند و آن جسد را به شهري كه در آنجا بود بردند كه احتمال ميرود همان شهر «كركه بيتسلوخ» باشد. مادر ژاك و اسقف صومعي شادي كردند و آن جسد را در تابوت زيبايي جاي دادند.
پارهاي از محققان عقيده دارند ممكن است اين شهادتنامهي سنژاك را در قسمت رومي بينالنهرين نوشته باشند و نتيجهي اختلاط داستان شهادت ژاك محرر و پيروز بوده باشد، چنان كه داستان كسي كه از دينش برگشته و مادر و زنش تركش كردهاند از داستان شهادت پيروز گرفته شده است. از سوي ديگر نام شهيد و كار وي و نوع شكنجهاي را كه به او دادهاند از داستان شهادت ژاك محرر گرفتهاند. اما تاريخ ۲۷ نوامبر كه براي اين واقعه ذكر كردهاند ممكن است تاريخ شهادت ژاك باشد كه در نسخههاي خطي آن را ضبط نكردهاند. در هر صورت چنين مينمايد كه در اين واقعه پادشاه ساساني براي فصل زمستان در شهر سلوكيه بوده است.
در اين دوره كساني ديگر هم شهيد شدهاند اما همه اين جرأت و دلاوري را نداشتهاند، چنان كه در شهادت نامهي داديشوع كه مربوط به همين زمان است گفته شده: «بسياري از دين خود برگشتند، كمتر به گناهان اعتراف كردند، بسياري گريختند يا پنهان شدند.» چنانكه ساكنان نواحي امپراتوري روم دسته دسته از مرز گذشتند و اين نكته در آثار سنت آگوستين Saint Augustin از اولياي معروف كليساي كاتوليك هم ديده ميشود. مؤبدان مردم چادرنشين را وا ميداشتند كه آنها را هنگام فرار دنبال كنند و بدينگونه بسياري از ايشان كشته شدهاند. حتي در يكي از اسناد يوناني گفته شده است كه يك تن از اميران عرب كه «اسپبت» نام داشت حاضر نشد ديگر انتقام مؤبدان را بگيرد و به جاي اين كه فراريان را مانع شود هر چه توانست به ايشان ياري كرد. پيداست كه «اسپبت» همان كلمهي «اسپبد» است كه به معني پاسبان است يا نگاهبان اسبان باشد و يا اين كه همان كلمهي «اسپبد» به معني فرمانده سپاه است زيرا كه وي امير بوده است و در هر صورت نام شخصي نيست بلكه عنوان رسمي و اداري او است.
سپس در آن سند آمده كه اين امير چون رازش آشكار شد و ميترسيد زياني به او برسد به خاك روم نزد «آناتوليوس» Anatolius از نجيبان آن سرزمين كه فرمانده سپاه مشرق زمين بود رفت و وي تازيان را واداشت كه او را به رياست خود برگزينند. چون سنت اوتيم Saint Euthyme پسر وي را از بيماري سختي رها كرده بود او هم با تمام خاندان خود به دين ترسايان گرويد. در مراسم تعميد نام وي را «بطرس» گذاشتند و سِمَت اسقف تازيان را يافت و بدين عنوان در انجمن ديني معروف افز Ephese در سال ۴۳۱ شركت كرد.
در اين ميان باز دربار ساساني از روميان انتظار داشت كه فراريان را به اختيار شاه ايران بگذارد و آنها را به ايران باز گردانند، اما امپراتور روم از رفتار دربار ايران به اندازهاي ناراضي بود كه سرانجام در ۴۲۱ ميبايست به ايران اعلان جنگ بدهد.
در اين جنگ آردابور Ardabure فرمانده رومي سرزمين «آرزانن» را كه ناحيهي ارزن يا ارزتهالروم و ارزنجان كنوني باشد زير پا گذاشت و وارد درهي رود دجله شد. مهرنرسي فرماندهي سپاهيان ايران شكست سختي از او خورد. سرانجام پس از زد و خوردهاي مختلف كه چنان مينمود به سود روميان به پايان خواهد رسيد تئودوز دوم امپراتور روم پيشنهاد صلح به بهرام داد و عاقبت در ۴۲۲ عهدنامهي صد سالهاي به امضاء رسيد. در اين عهدنامه دربار ايران آزادي ديني به ترسايان داده بود و نيز روميان همين آزادي را به زردشتيان قلمرو خود داده بودند. در ضمن روميان ميبايست براي پاسباني راهها و تنگهي قفقاز در سال، مبلغي به دربار ايران بپردازند، اما چيزي بر خاكشان افزوده نشد. بدينگونه فتح ايشان كامل نبود و در وضع ترسايان ايران چندان تغييري روي نداد. راست است كه آزارهاي رسمي از جانب دربار ساساني موقوف ماند، اما باز پس از ۴۲۲ عدهي ديگر از نصاراي ايران كشته شدهاند. از آن جمله ظاهراً بنيامين نامي است كه پس از دو سال زنداني شدن او را به درخواست سفير روم آزاد كرده بودند.
در شهادتنامهي پيروز هم گفته شده است كه اين دورهي آزار پنج سال كشيده است.