۲۶. يوسف جاثليق و خلع او
(۵۵۲ - ۵۶۷)
پس از آن شاه اجازه نداد كه همواره كشيشان جاثليق را انتخاب كنند. خود مستقيماً جانشين مارابا را برگزيد و اسقفان ناچار سر فرود آوردند. كسي كه از اين انتخاب شاه بهرهمند شد پزشكي يوسف نام بود كه خسرو را از بيماري شفا داده بود. يوسف در بوزنطيه پزشكي را فرا گرفته بود. شايد شاگرد سرگيوس بوده باشد. عمرو ميگويد كه يوسف بيشتر زندگي خود را در مغرب گذرانده بود. چون به شهر نصيبين بازگشته بود وارد جمع روحانيان شده بود. قراين حكم ميكند كه در علوم ديني دست داشته است. به هر حال به محض اينكه مقام جاثليق را به وي دادند به اين كار پرداخت و در ماه مه ۵۵۲ به اين مقام رسيد.
اما خود را ملزم نميدانست كه از سنت پيشينيان خود پيروي كند. نخستين كاري كه كرد اين بود كه تشكيل انجمن عمومي را كه ميبايست پس از انتخاب بطريق دعوت كنند به تأخير انداخت. به اسقفاني كه در سلوكيه نه براي اينكه كسي را برگزينند بلكه براي رسميت دادن به انتخاب كسي كه خسرو برگزيده بود گرد آمده بودند صريحاً گفت كه مقتضيات با دعوت انجمن مناسب نيست. چون بار ديگر به او رجوع كردند گفت: «كارهاي فوري و پيشآمدهايي مانع ماست، دچار دشواريهايي هستيم و به نظر ما آمده است پيش از آنكه كارهايي كه به دشواري برخورده حل بشود نوشتن ما كار بيهودهاي است.»
معلوم نيست اين دشواريها چه بوده كه مانع از تشكيل انجمن ميشده است. ميتوان برخي از آنها را فرض كرد. ناسازگاري شاه و مؤبدان با مارابا قطعاً كارهاي كليسا را آشفته كرده بود. كارگزاران درجهي اول به تقليد از پادشاه در كارهاي كليسا دخالت ميكردند. قسمت اول مقررات انجمن يوسف حاكي از همدستي كشيشان با عامهي مردم براي اعمال نفوذ در انتخاب اسقفان است و در قسمت نهم آن گفته شده است كه چند كشيش تنها به اعتبار پشتيبانيهايي در آرزوی آن بودهاند كه اسقف بشوند. اسقفان و كشيشاني كه اخراج شده بودند اشرافی را كه سِمت روحاني نداشتند وادار ميكردند تا ايشان را عفو كنند و دوباره به كار برگردند. نيز كساني كه «حتي شايستهي تعميد و آسايش در كليسا نيستند» گستاخي كرده و در انجمن مينشستند و در صف اول جا ميگرفتند و خود را درخور داوري در كارهاي كشيشان ميدانستند.
جاثليق هم مانند كارگزاران دولت رفتار ميكرد. خود را مستقل و بينياز از همراهي اسقفان براي ادارهي كليساي شرق ميدانست. تنها تصميمهايي را كه بياطلاع ايشان گرفته بود براي امضاي ايشان ميفرستاد و ميخواست در پاي كاغذ سفيد امضاء كنند وگرنه ايشان را به تكفير تهديد ميكرد و ميگفت «دردسر برايشان فراهم خواهد آورد.»
يوسف بيش از اين ديگر نتوانست تشكيل انجمن عمومي را به تعويق بيندازد. در ماه ژانويهي ۵۵۴ آن را در سلوكيه تشكيل داد. نخستين بحث اين انجمن با شكوه، اعلان صريح مخالفت با طرفداران يك جسم داشتن مسيح بود. حاضران عقيدهي خود را دربارهي دو جسم داشتن عيسيمسيح بيان كردند، اما جدي داشتند تهمت هواخواهان سوروس را رد كنند كه ميگفتند مردم مشرق زمين كه دو طبيعت را از هم جدا ميكنند ركن چهارمي وارد اصول تثليث ميكنند. سپس بيست و سه قانون براي حل مسائل معوق و تجديد مقررات مارابا دربارهي زناشويي و زنا وضع كردند. قوانين ۷، ۱۴، ۱۵، ۱۸ و ۲۱ طرز انتخاب و حدود اختيارات بطريق را معلوم ميكند.
يوسف با چهار مطران و سيزده اسقف با اين تصميم موافقت كرد. دو مطران ديگر و شانزده اسقف بعدها موافقت كردند. در ميان سران اين عده بولس مطران نصيبين، سيمئون از مردم انبار مؤلف كتاب رد كه بعدها با بطريق اختلاف پيدا كرد و كلوديانوس Claudianos اسقف انطاكيهي جديد را كه خسرو بنا كرده بود، نام بردهاند؛ ولي اين نكته مسلم نيست.
انتظار ميرفت كه انجمن عمومي، كليساي ايران را آرام كند و سركشي گستاخانهي جاثليق يكباره به پايان برسد. اما چنين پيش نيامد. چون به پشتيباني شاهنشاه متكي بود از زيردستان خود باكي نداشت. چنان مينمايد كه مخصوصاً با اسقفان قلمرو خود بدرفتاري كرده باشد، چنان كه ملكارا در دارابگرد و اسقف زابي را با آنكه خسرو اول از ايشان پشتيباني ميكرده عزل كرده است.
مخصوصاً با سيمئون انباري دشمني كرده كه شايد همچنان كه مخالف مارابا بوده با وي مخالفت كرده باشد و به ياري مرزبان بيتآرامايي وي را زنداني كرده است. سيمئون بنابر معمول آن زمان نمازخانهاي در زنداني كه وي را در آن افكنده بودهاند و شايد خانهي شخصي بوده است داير كرده بود و با معاونان خود عبادت ميكرد. روزي يوسف وارد آنجا شد و خشمگين شد و بساط او را به هم زد و لگدمال كرد. در همين گير و دار سيمئون در گذشت. برخي از تاريخنويسان، كارهاي زشتتري هم به يوسف نسبت دادهاند. از آن جمله ميگويند باكي نداشته است كه مسيحيان و كشيشاني را كه با او سر و كار داشتهاند مانند چهارپايان در ستورگاه خود به آخور ببندد.
سرانجام سر شكايت اسقفان باز شد و نامهاي دسته جمعي به جاثليق نوشتند. وي بدان اعتنايي نكرد. انجمني تشكيل دادند و به خلع او رأي دادند. با اين همه همچنان به وظايف كشيشي خود عمل ميكرد و به قضاوت ميپرداخت.
اما عاقبت ناراضيان به دربار ايران شكايت كردند. شايد بتوان گفت كه وي هدايايي به كارگزاران داده و شكايتها را باطل كرده باشد. شايد هم سبب اين بوده باشد كه يوسف نتوانسته است بيماري پادشاه را علاج كند. به همين دليل پزشكي از نصيبين آوردهاند كه برخي نام او را موسي و برخي نرسس نوشتهاند و وي توانسته است جلب توجه شاه را دربارهي نصاري كه ستم ديده بودند بكند. چنانكه مار و عمرو گفتهاند در اين زمينهي كنايهي جالبي براي شاه بدينگونه گفته است: «مردي تنگدست وارد كاخ پادشاه شد. پادشاه را از او خوش آمد و يك فيل بزرگ به او داد. آن مرد تهيدست كه فيل را با خود ميبرد با ترديد پيش خود ميگفت: در خانهي من براي اينكه اين جانور از آن وارد شود بسيار تنگ است و در خانهي من جا براي آن نيست اگر هم در خانه را از جا بكنم، وانگهي هرگز نميتوانم خوراك اين جانور را بدهم. فيل را نزد شاه برد و استغاثه كنان به او گفت: براي خدا، از تو استدعا دارم بر من رحم كن، اين فيل را كه نميتوانم نگاه بدارم و خوراك بدهم و در خانهي من جا براي آن نيست از من پس بگير.» خسرو مقصود را دريافت و به آن پزشك گفت: پس ميخواهيد چه بكنم؟ او پاسخ داد: به هر حال فيلت را برگردان.
آنگاه اسقفان انجمن كردند و يوسف را خلع كردند و حتي او را از دين مسيح نيز راندند. درست نميتوان گفت اين واقعهي مهم در چه سالي روي داده است زيرا تاريخهاي زندگي يوسف تا اندازهاي مشكوك است. تا اندازهاي ميتوان تاريخ ۵۶۷ را كه مار در كتاب تاريخ خود نوشته است پذيرفت.
رفتار خسرو اول با نصاري در زماني كه يوسف جاثليق بوده جالب توجه است. احتمال ميرود كه پس از مرگ مارابا كشتار نصاري گاهگاهي اتفاق افتاده باشد. شايد تنها ايرانياني را كه به دين مسيح ميگرويدند آزار ميدادند. به زبان يوناني شرح شهادت زني هست به نام «سيره» Sirh مقدس كه خويشاوند زن ديگري به نام «گوليندوخ» Golindoukh مقدس بوده است. شكي نيست كه مراد از سيره، «شيرين» نام زن ايراني است و شايد مراد از گوليندوخ هم چيزي شبيه به «گلين دخت» بوده باشد. شيرين در كركه در ناحيهي بيتسلوخ از پدر و مادر زردشتي به جهان آمد. يوحناي اسقف او را تعميد داد و راز او را به مؤبد محل بروز دادند. سپس او را به حلوان نزد شاه بردند و همراه وي او را از اين ناحيه به آن ناحيه بردند. در روز ۲۸ ماه پريتيوس peritios سال ۸۷۰ (۲۸ فوريهي ۵۵۹) در سلوكيه او را خفه كردند. پيكر او را نزد بتايي نامي در لاشوم بردند. چند تن ديگر از واعظان مسيحي را كه در شهادتنامهها نامشان ضبط نشده است با همين زن كشتهاند و كسي كه شرح اين واقعه را نوشته وانمود ميكند كه در همان زمان ميزيسته است.
البته متاركهاي كه خسرو اول در سال ۵۵۵ به امپراتور ژوستينين پيشنهاد كرد و در ۵۶۲ يك عهدنامهي قطعي به جاي آن به امضاء رسيد وضع نصاراي ايران را بهبود بخشيد. در اين عهدنامهي صلح تا پنجاه سال پيشبيني شده بود و ايرانيان رضايت داده بودند سرزمين لازيكا را ترك كنند اما امپراتور بوزنطيه تعهد سنگينتري كرده بود و پذيرفته بود كه هر سال سي هزار اورئي aurei (پول طلاي رايج) خراج بپردازد و هفت سال آن را يك جا از پيش بدهد. در عهدنامهي ديگري كه پيوسته به آن شاهنشاه ايران به ژوستينين وعده كرده بود كه دربارهي ترسايان ساكن ايران منتهاي مدارا را داشته باشد، اما به شرط آنكه تبليغات ديني نكنند.
در هر حال يوسف چندان در دربار نفوذ داشت كه جرأت نكردند كسي را به جاي او بگمارند. بطريق معزول هم با همان پشتكاري كه در او بود طلبكار مقام خود بود. همين كه احساس تهديد كرد، در چند نوشته در برتري مطلق كليساي سلوكيه و حق قضاوت كامل رئيس آن تأكيد كرد. الي جوهري در تاريخي كه نوشته ميگويد وي فهرستي از نامهاي بطريقان نوشته و البته ميخواسته است برتري كليساي سلوكيه را ثابت كند. ابنالعبري مجموعهي جعلي را كه به نام پاپا به ما رسيده است به او نسبت ميدهد. شايد وي اين سند را كه پيش از او فراهم شده تكميل كرده باشد. اما كوششهاي وي به جايي نرسيد و پس از مرگش نامش را از لوح نامهاي كليساي نستوري پاك كردند و وي را در پيروز شاپور به خاك سپردند.