۲۴. تنزل كليساي ايران از جلوس بابايي
تا جلوس مارابا (۴۹۷ - ۵۴۰)
بابايي پسر هرمزد را كه دبير زابرگان مرزبان بيتآرامايي بود در سال ۴۹۷ به سمت بطريق برگزيدند. او زن داشت و چنانكه ابنالعبري گفته است چندان مرد دانايي نبود. با اين همه چنان مينمايد كه با فرزانگي و ايستادگي كليساي ايران را اداره كرده است.
بنابر اسنادي كه مانده و ابنالعبري نيز تأييد كرده است انجمني در سال ۴۹۷ تشكيل شده و ميبايست اندكي پس از اين تاريخ شايد در ماه اكتبر آن سال وي را بدين سمت برگزيده باشند.
اين موقع تا اندازهاي دشوار بود. هر چند كه دربار ايران با نصاري سازگار بود و بلاش با روميان عهد اتحاد و دوستي بسته بود و در ارمنستان بناي خوشرفتاري را با ترسايان گذاشته بود و مؤبدان نيز ناچار از اين رفتار وي پيروي ميكردند. كواذ (قباد) هم كه در ۴۸۸ به پادشاهي نشست همان سياست را پيش گرفت. اما گرايش وي به دين مزدك ميبايست نصاري را گرفتار دشواريهايي بكند.
ناچار نصاراي ايران نيز مخالفت سختي با پيشرفت دين مزدك و گرايش پادشاه ساساني كردهاند، زيرا كه نفوذ اين دين در سرزمين عراق بيشتر بود. اما در تاريخ اين دوره ديده نميشود كه مزدكيان ترسايان را آزار رسانده باشند.
مزدك اشتراك دارايي و زن را اعلان كرده بود. پادشاه ساساني اين را وسيلهي خوبي دانست كه نفوذ اشراف را از ميان ببرد و از دارايي ايشان بكاهد و شجرهنامههايي را كه در منتهاي اعتبار بود باطل كند. در آن دوره نيز مانند ساير ادوار تمدن ساساني امتيازات طبقاتي و برتريهايي كه به اشراف و نجبا داده بودند هميشه دولت را گرفتار دشواريهايي ميكرد كه بالاتر از همه نفوذ فوقالعاده و نافرماني و دستهبندي كساني بود كه خود را از طبقهي ممتازي ميدانستند، اما به فشار مؤبدان مؤبد و سران دربار، كواذ را در ۴۹۶ خلع كردند.
جاماسب (يا زاماسپ) پس پيروز كه جانشين برادرش كواذ شد نيز با ترسايان خوشرفتاري ميكرد و حتي گفتهاند كه گفتوگوي دوستانهاي با بابايي دربارهي اشياء متبرك داشته است و فرماني براي بابايي فرستاده است به اين عنوان: «تا اسقفي كه زير دست وي هستند نزد او گردآيند و بهبودي دربارهي زناشويي مشروع و تولد فرزندان همهي كشيشان همهي كشور فراهم كنند.»
اين فرمان انديشهي اين پادشاه را ميرساند. روحانيان زردشتي اميدوار به پشتيباني نصاري در كشمكش خود با دين تازهاي بودند كه تبليغات آن بيش از پيش خطرناك ميشد. به همين جهت در ماه تشرين دوم سال دوم سلطنت زاماسپ برابر با ۳ نوامبر ۴۹۷ اسقفان در محضر جاثليق گرد آمدند و شتاب داشتند مقررات را تغيير بدهند. يعني «مقررات انجمن بيتلاپات را كه در سال بيست و هفتم سلطنت پيروز (ماه آوريل ۴۸۴) و عهدنامهي بيتعدراي را كه در سال دوم پادشاهي بلاش در زمان مارآكاس (ماه اوت ۴۸۵) شروع به تدوين آن كرده و در بيتآرامايي (در ماه فوريهي ۴۸۶) به پايان رسانيده بودند» و آن دربارهي زناشويي كشيشان بود. در اين سند اعضاي اين انجمن گفتهاند: «ما همهي اسقفان بهبودي را كه در خور مردم ما است فراهم كردهايم... اجازه دادهايم كه از بطريق گرفته تا پستترين افراد روحاني هر يك بتوانند با يك زن عقد ازدواجي قرين عفت ببندند، تا فرزند بياورند و از آن برخوردار شوند.»
پيشوايان روحاني به دادن اين دستور قناعت نكردند. خطر ديگري متوجهي كليساي ايران بود. از سال چهارم يا هفتم سلطنت كواذ بسته به اختلاف اسناد چنانكه پيش از اين گفته شد بار ديگر برصئومه در برابر آكاس قيام كرده بود. شايد بار ديگر از پيروي از دستور كليساي سلوكيه سرباز زده باشد و از شركت در انجمني كه قانوناً ميبايست هر دو سال يكبار در آن شهر تشكيل بشود، خودداري كرده تا سال دهم پادشاهي زاماسپ (سال ۴۹۷) دو طرف يكديگر را تكفير كردهاند. اما سرانجام اوزهي نصيبيني و بابايي با هم صلح كردهاند و جاثليق هم گذشتهاي فراوان كرده است.
بدينگونه قرار گذاشتهاند كه انجمن عمومي تنها هر چهار سال يكبار تشكيل شود. مگر در مواردي كه فوريت داشته باشد. گذشته از آن بطريق برخي انتصابات را كه در ضمن آن اختلافات به عمل آمده بود تصويب كرده است و تصويبنامهي وي بدينگونه بوده است: «هر اسقفي كه در ضمن مدت مشاجره يعني از سال هفتم پادشاهي كواذ تاكنون از راه مشروع به انتخاب روحانيون همهي شهر منصوب شده باشد مورد احسان و احترام ما و شايستهي مقام خود خواهد بود. اما آن كسي كه در مدت تفرقه و اختلاف بيانتخاب روحانيان و جماعت مؤمنان شهر خود عنوان اسقف را غصب كرده، هر كه باشد، ما او را بنابر مقررات قانون شرع طرد ميكنيم و از هر گونه همكاري با او احتراز داريم.
اگر اسنادي كه در اين زمينه هست با يكديگر توافق ميداشت ممكن بود معلوم كرد كه اين احكام متوجهي چه كساني بوده است. روي هم رفته تنها يكي از كساني كه تكفير شده معلوم است. وي كسي بوده است به نام يزداد از مردم شهر ريو اردشير كه به او يك سال مهلت دادهاند تا «به پدر ما، مار بابايي جاثليق، احترام بكند و با مودت صادقانه و كمال رضايت از هر چه در اين نوشته هست، پيروي بكند.»
طرفداران عقيدهاي كه مسيح يك جسم داشته است و از شدت عمل برصئومه موقتاً نااميد شده بودند دوباره سر برافراشته بودند. نه تنها در شهر تكريت بلكه در ولايات ديگر ايران طرفداران اين دسته پيروي از معتقدات فيلوكسن ميكردند و حرارتي در اين كار داشتهاند. در سال ۴۹۱ كه آناستاس منصوب شد، طرفداران عقيدهاي كه مسيح يك جسم داشته است و آناستاس پشتيبان ايشان بود، دوباره اميدوار به پيشرفت شده بودند. مبلغان جسوري ميكوشيدند اين عقيده را كه همهي مردم بوزنطيه رسماً پذيرفته بودند، در ايران رواج بدهند. البته ميبايست منتظر مرگ برصئومه بشوند تا آشكارا تبليغ بكنند. مخالفت آكاس كمتر خطر داشت و شايد شهرت داده بودند كه جاثليق در ضمن سفارتي كه به مغرب رفته بود نستوريوس و اسقف نصيبين را تكفير كرده است.
شكي نيست كه پاپا كه شايد اسقف بيتلاپات بوده باشد و از شاگردان سابق مكتب ادسا بوده است جزو اين مبلغان بوده است، زيرا كه در انجمني كه بابايي تشكيل داده بود او را تهديد كردهاند كه اگر تا يك سال ديگر پيروي از عقايد ارتودوكسها نكند او را خلع كنند.
جاثليق به راهنمايي ماري از مردم تحل كه از همشهريان فيلوكسن بوده، سخت در اين كار مقاومت كرده است. سيمئون بيتارشامي در نامهاي كه دربارهي طريقهي نستوري نوشته و سابقاً به آن اشاره رفته است چنين نوشته است: «ما عقايد و احكام شرع و هر چه را كه ناشي از آكاس و برصئومه و نرسس و رفيقان كافر ايشان شده است كفر ميدانيم و همهي كساني را كه مانند ايشان فكر كردهاند و بكنند كافر ميشماريم. ماري تحلي استاد بابايي جاثليق را كه در زمان خود معلم كافر ساموسات و ديودور (پيشروان نستوريان) در بيتآرامايي بوده است نيز كافر ميدانيم. بابايي جاثليق پسر هرمزد كه منشي زابرگان بيتآرامايي بوده است تربيت شدهي اوست.»
بدينگونه جاثليق توانسته است همچنان جلب توجه بكند. وانگهي جنگي كه به زودي در ميان ايران و روم در گرفته نميبايست پيشرفت همكيشان آناستاس را آسان بكند. شاهنشاه ايران ايشان را بيرحمانه دنبال كرد و سيمئون بيتارشامي كه از همهي سران ايشان گستاختر بود ناچار شد به امپراتوري بوزنطيه پناه ببرد.
سرشناسترين پيروان عقيدهي يك جسم داشتن مسيح در ايران همين سيمئون بيتارشامي بوده است كه او را «ردنويس ايراني» ناميدهاند. بنابر گفتهي يوحنا از مردم شهر افز كه تاريخ زندگي او را نوشته است سيمئون از نژاد ايراني بوده است. بارها در ولايات شرقي گشته است تا نفوذ نستوريان را از ميان ببرد. نخست در شهر حيره پيشرفت كرد و نجباي آنجا را جلب كرد و كليساهايي در آنجا ساخت سپس به مرزهاي كشور رفت و «كافران» و مغان را پيرو خود كرد. پادشاه ايران به ايشان فشار آورد كه دست از دين مسيح بكشند. ايشان امتناع كردند و ده روز پس از آن كه ايمان آورده بودند سرشان را بريدند. اسقفان نستوري كه از كارهاي سيمئون هراسان شده بودند شاه را مطمئن كردند كه رقيبان ايشان به نفع دولت روم به ايران خيانت ميكنند. شاه فرمان داد همه جا طرفداران اين عقيدهي دو جسم داشتن مسيح را آزار برسانند و ايشان را دنبال بكنند.
آناستاس امپراتور بوزنطيه كه سيمئون او را خبر كرد سفيراني به ايران فرستاد زيرا كه با ايران در حال صلح بود. اين فرستادگان فرماني از پادشاه ايران گرفتند كه مسيحيان را از اختلاف با يكديگر منع كرد. پيداست كه اين فرمان قاطع نبوده است زيرا كه سيمئون كه همچنان در مخالفت بوده در هر جايي كه يك مناقشهي ديني روي ميداده ميرفته است. در نتيجهي پيشرفت شاياني كه سيمئون در جلب چند اسقف نستوري و بابايي جاثليق كرده بود وي را به سمت اسقف و مطران بيتآرشام كه قصبهاي نزديك سلوكيه بود برگزيدند.
در برابر اين پيشرفتها نستوريان در انكار پافشاري كردند. پادشاه ايران دستور داد همهي اسقفان و سران ديرهاي طرفداران يك جسم داشتن مسيح را دستگير كنند. كساني كه به ايشان شك داشتند زنداني شدند. سيمئون نيز هفت سال در زندان بود و آزاد نشد مگر به ميانجيگري پادشاه كوش (حبشه) كه سفيراني به دربار ايران فرستاد (يعني به وسيلهي ميانجيگري روحانيان حبشي كه در آن زمان در ايران بودهاند). پس از مرگ كواذ سيمئون به مغرب بازگشت تا جلب توجه تئودورا امپراتريس بوزنطيه را نسبت به اوضاع عربستان و ايران و حبشه بكند و در حدود سالهاي ۵۳۲ و ۵۳۳ در قسطنطنيه در گذشت.
در سال ۴۹۸ كواذ را خلع كردند و زاماسب به جاي او به پادشاهي نشست. در نتيجهي شكستي كه كواذ در پيروي از مزدكيان خورده بود وي احتياط كرد و از طبقهي اشراف و مؤبدان دلجويي كرد و بيشك براي اينكه گذشته را جبران بكند و دل مردم ايران را به دست بياورد با امپراتور بوزنطيه وارد جنگ شد. در تاريخ بوزنطي معروف به تاريخ مجعول ژوزوه جزييات اين جنگ آمده و در ۲۲ ماه اوت ۵۰۱ شروع شده است. ايرانيان به ياري تازيان كه با ايشان اتفاق كرده بودند قسمتي از بينالنهرين را كه در دست روميان بود ويران كردند و شهرهاي تئودوري پوليس (رشعينا يا رأسالعين) و بعد آمد را گرفتند. تاخت و تازهاي سخت، مردم سواحل دجله و فرات را گريزان كرد. سرانجام آناستاس امپراتور بوزنطيه در ۵۰۶ با كواذ كه دوباره به سلطنت برگشته بود صلح كرد. پادشاه ايران كه ناچار شده بود براي جنگ با هفتاليان (هياطله) به ايران برگردد متاركهي هفت سالهاي را پذيرفت كه تا اواسط سلطنت ژوستين اول، دوام داشت.
در اين هنگام بابايي پس از پنج سال كه در مقام خود بود در گذشت. پس از مرگ او يك دورهي پريشاني پيش آمد. شيلا كه معاون بابايي بود و در انجمن بطريقان به جاي او شركت كرده بود، پس از او جاثليق شد.
معلوم نيست آيا مدت زماني مقام جاثليق خالي مانده است يا نه. اگر ثابت بشود كه بلافاصله وي انتخاب نشده است، ميتوان تاريخ اين وقايع را تا اندازهاي معلوم كرد. تاريخي كه مسلم است تاريخ انتخاب مارابا در ۵۴۰ است و مرگ بابايي در ۵۰۲ ، يا لامحاله در ۵۰۳ است. چون مدت رياست بولس كه پيش از مارابا بوده تقريباً يك سال بوده است و اختلافات نرسس و اليزه تقريباً پانزده سال طول كشيده است و مدت رياست شيلا تقريباً هيجده سال بوده است، ميتوان دنبالهي حوادث را چنين معلوم كرد: رياست شيلا از ۵۰۳ تا ۵۲۲ يا ۵۲۵ ، دورهي رقابت از ۵۲۳ يا ۵۲۴ تا ۵۳۶ ، رياست بولس از ۵۳۹ تا ۵۴۹ . پس بايد مدتي در ميان سال مرگ بابايي و سال مرگ شيلا قائل شد. اين احتمال بيشتر از اين جهت ميرود كه در اين مدت كواذ در ايران نبوده و سرگرم جنگ با روميان بوده است. وانگهي عمرو مورخ كه گفتار او تا حدّي معتبر است تاريخ انتخاب شيلا را در سال هجدهم پادشاهي كواذ نوشته است كه سال ۸۱۶ تقويم يوناني (۵۰۵) باشد.
تاريخنويسان نوشتهاند كه شيلا مرد بسيار دانشمندي بوده، اما در اخلاق سست و تا اندازهاي بازيچهي خويشاوندان خود بوده است. مار نوشته است كه اثاثهي كليسا را به پسرش بخشيده است. كشيشي به نام ماري كه شايد همان ماري تحلي باشد كه سيمئون بيتارشامي از او شكوه داشته است در برابر اين اسقف بدكردار قيام كرد، اما بوزق اسقف شهر هرمزد اردشير كه در دربار كواذ بسيار مقرب بوده است هواخواهي از جاثليق كرد و وي بدينگونه بر مخالفان خود چيره شد. بدينگونه شيلا كاملاً طرف توجه شاهنشاه ايران بوده است. چون پدري مهربان بوده اليزهي پزشك را كه دامادش بوده به جاي خود نشانده است.
اسقفان ديگر اين جانشين را چندان شايسته نميدانستهاند. ژاك مطران ايلام، تايمايي مطران ميشان، كوسايي مطران نصيبين، بولس مطران اربل، يوحنا اسقف كرخ ميشان، سموئيل اسقف كشكر، نرسس اسقف حيره، ژوزوه اسقف زابي و داوود پيشواي مردم شهر انبار، نرسس را كه شايد اسقف حيره بوده باشد برگزيدند و در سلوكيه او را به اين مقام نشاندند. بوزق براي اين كار اجازهي لازم را از پادشاه ايران گرفت.
بدينگونه وي تغيير جهت داده است. بنابر گفتهي عمرو عدهاي از كشيشان نه هواخواه نرسس بودند و نه طرفدار اليزه و در جزو ايشان ژاك مطران گند شاپور و سموئيل در شهر كشكر و بولس جاثليق آينده را نام برده است كه به جاي بوزق استاد خود اسقف هرمزد اردشير شده است. از طرف ديگر مار اين بوزق را رئيس نرسس ميداند. ميتوان اين دو روايت را با هم وفق داد و گفت كه نخست بوزق و بولس و ژاك هواخواه نرسس بودهاند. سپس از او برگشتهاند اما طرفداري از اليزه نكردهاندو عمرو ميگويد كه در ميان شيلا و انتخاب نرسس ده ماه تمام گذشته است.
هواخواهان اليزه با انتخاب نرسس مخالفت كرده و به ياري كساني كه در دربار ايران نفوذ داشتهاند در تيسفون داماد شيلا را به مقام رسنادهاند و منتظر نتيجهي دعوي شرعي كه رقيب او داشته است نشدهاند.
اين دو رقيب هر يك اسقفاني را در همهي شهرهايي كه تابع ايشان بوده است گماشتهاند و اوضاع سخت پريشان شده است. مخصوصاً اليزه كه شايد مدعي بيشتر داشته بوده است از هر سوي در ايران رفت و آمد داشت تا طرفداراني جلب بكند.
نرسس زودتر يعني دوازده سال پس از انتخاب خود در حدود سال ۵۳۵ در گذشته است. اليزه پنداشت كه به حق خود خواهد رسيد و رقيبش از ميان رفته است و بيمانع سرپرست تمام كليسايي شرق خواهد شد. اما رسوايي اخلاقي او بسيار آشكار بوده و رفتار مغرضانهاش بسياري از اسقفان را ناراضي كرده بود. كشيشان ايران همداستان شدند كه او را خلع كنند و نام وي و نام نرسس را از فهرست محو كنند و بولس را انتخاب كردند. مارابا در نامهي چهارمي كه نوشته مدلول و شايد متن تصميمات اسقفان و جهات آنها را ذكر كردهاست. نستوريان بولس را رئيس مطلق و جانشين بوزق در كليساي هرمزد اردشير ميدانند و ابنالعبري او را رئيس كشيشان سلوكيه دانسته است. خسرو اول نوشين روان به او توجه داشته است. زيرا كه در سالهاي ۵۳۳ و ۵۳۴ كه لشكريان پادشاه گرفتار بيآبي شده بودند اقدام مؤثري در اين زمينه كرده است. نوشين روان در سال ۵۳۱ جانشين پدرش كواذ شده است و رفتار وي با نصاراي ايران پس از اين خواهد آمد.
بولس پس از انتخاب كوشش بسياري در پيشرفت كار خود كرده است. اما پيري فرتوت بود و پس از يك سال در گذشت يا چنانكه ديگران گفتهاند پس از دو ماه مرده است، بيآنكه بتواند آنچنان كه لازم بود جبران كارهاي نامناسب نرسس و اليزه را بكند. عمرو ميگويد وي در سال ششم سلطنت خسرو و سال ۸۴۶ تقويم يونانيان (۵۳۷) در گذشته است. اين تاريخ با آنچه پيش از اين آوردم مطابق نيست و به نظر نادرست ميآيد. براي اينكه آن را بپذيريم بايد بگوييم در ميان مرگ بولس و انتخاب مارابا سه سال اين مقام خالي بوده است. ماراباي اول ميبايست جبران گذشته را بكند و يكي از شايستهترين پيشوايان كليساهاي شرق و كاملاً در خور اين مقام بوده است.