۹. برخي از شهيدان دورهي
پادشاهي شاپور
از حيث تاريخ و اهميت نخستين كسي كه در اين دوره كشته شده است اسقف شهر سلوكيهي تيسفون يعني همان شهر مداين پايتخت معروف ساسانيان است. در آن زمانها در ايران معمول بوده است كه برخي از اصطلاحات كليسا و دين نصاري را درست به كار ميبردهاند منتهی يا طرز تلفظ کلمه را تغيير ميداده و به شيوهي خاص زبانهاي ايراني در ميآوردهاند و يا اين كه عيناً كلمهي سرياني را به كار ميبردهاند كه با اصل يوناني آن اندك اختلافي داشته است. از آن جمله درجهاي از درجات كشيشان است كه در انگليسي Bishop ميگويند و در زبان فرانسه Eveque گفته ميشود و آن از كلمهي Episkopos يوناني است و همين كلمه را ايرانيان از زبان سرياني گرفته و سكوبا گفتهاند و در شاهنامه نيز به همين صورت آمده است و در زبان تازي «اسقف» شده است. سيمون برصبعه نام در اين موقع سكوباي پايتخت يعني تيسفون بود. كلمهي برصبعه نام خانوادگي او به معنی پسر رنگرز است و همين تركيب سرياني به زبان تازي «ابن الصباغ» ميشود.
هنگامی كه جنگ با روميان را آغاز ميكردند، چون نصاراي ايران را با امپراتور بوزنطيه همدست ميشمردند معتقد بودند كه بايد مخارج جنگ را اتباع نصاراي ايران بدهند و هميشه ماليات دوساله از ايشان ميگرفتند. اين بار هم از او خواستند كه از پيروان خويش ماليات دو ساله بگيرد و به خزانه بسپارد. پيداست كه سكوباي بيچاره از اين كار تن ميزد و زير بار نميرفت. در اين موارد همواره يهود كه در دربار ساساني بيش از نصاري نفوذ داشتند وارد دسيسه و فتنه ميشدند و دربار را بر نصاري بر ميانگيختند. اين بار نيز همان كار را کردند. شاپور فرمان داد كه كشيشان و خزائن كليساها را تاراج کنند و ويران كنند. در آن زمان كليساي تيسفون دوازده كشيش داشت كه نامشان را در فهرست شهدا چنين ضبط كردهاند: عبذهيكله، حنانيه، قيومه، بدبويه، بولس، زيزايي، بولس ديگر، نقيب، عدنه، اسحق، هرمزد، يهبلهه، بدمه.
سكوبا و دو تن اول را كه پيداست از حيث رتبه بر ده تن ديگر برتری داشتند زنجير کردند. در ضمن اين كه آنها را در كوچههاي شهر ميگرداندند به كليساي سابق خود نزديك شدند. سكوبا از پاسبانان درخواست كرد آنها را از راه ديگر ببرد زيرا كليساي او را چند روز پيش به كنيسهي يهود (كنشت) بدل كرده بودند و او نميخواست اين منظرهي رقتانگيز را ببيند.
سرانجام آنها را به كاخ پادشاهي بردند. مؤبد مؤبدان هميشه كشيشان نصاري را جادوگر خطاب ميكرد و اين بار هم به پادشاه ساساني گفت:« سر جادوگران را آوردند.» شاه اجازه داد آنها را نزد وي ببرند اما سيمون گستاخی را به جايي رساند كه حاضر نشد در حضور شاه خم شود و زانو بزند.
شاپور سخت خشمگين شد و گفت:« پس آنچه دربارهي تو ميگفتند راست است، پيش از اين در برابر من سر فرود ميآوردي و اينك سر فرود نميآوري!» از اين پس سؤال و جوابي در ميان سيمون و شاپور روي داده است كه در شهادتنامهي وي ضبط كردهاند. البته پيداست كه اين گفتوگو را در آن مجلس كسي ننوشته است و ممکن است كسي از حاضران به ياد سپرده باشد و پس از آن واقعه حكايت كرده باشند و ناچار احتمال تحريف و حتي مبالغه هم در آن ميرود.
پس از گفتوگويي كه در ميان سكوبا و پادشاه ساساني روي داده است، او را از مجلس شاه بيرون بردهاند و يك شب ديگر زنده گذاشتهاند تا شايد پشيمان شود. يكي از خواجهسرايان دربار كه مسيحي شده بود بر در ايستاده بود، چون سيمون را ديد احترام بسيار كرد. سيمون روي از وي برگرداند و وي بسيار متأثر شد و به خانه رفت و جامهي سياه پوشيد و چون نزد شاه رفت شاپور از وي سبب پرسيد و او هم اقرار كرد كه به دين نصاري گرويده و براي جان دادن حاضر است. شاپور هم براي اين كه نصاري را بيشتر مرعوب كند دستور داد وي را بکشند. بدين گونه گشتهزاد خواجهسراي شاپور كه مسيحي شده بود، به شهادت رسيد و روز پنجشنبهي هفتهي عيد فطير يهود بود كه او را کشتند.
فرداي آن روز، روز آدينه، بار ديگر سيمون را به حضور شاه بردند و باز گفتوگويي در ميانشان روي داد و هر چه شاپور خواست وي را وادارد كه از دين خود برگردد، زير بار نرفت و سرانجام حکم کشتن او هم صادر شد. در اين زمان نزديك صد تن كشيش از هر درجه را از گوشه و كنار آورده و در زندان پايتخت ريخته بودند. مهمترين آنها كه نامشان در تاريخ مانده گديابهه و سابينا سكوباهاي بيتلاپات در گنديشاپور، يوحنا سكوباي شهر هرمزداردشير، بوليدع سكوباي پرات و يوحنا سكوباي كرخميسان بودند. مؤبدان مؤبد دستور داد همه را از زندان بيرون آوردند و به آنها تكليف کردند كه از دين خود برگردند و چون هيچ يك زير بار نرفتند دستور دادند همهي گرفتاران را با سكوباي تيسفون و دو تن ديگر كه با او زندانی شده بودند، کشتند.
براي اين كه شايد سيمون را وادارند از دين خود دست بشويد، شاه دستور داده بود همهي گرفتاران ديگر را پيش از او و پيش چشم او بكشند. اما سيمون بالعكس آنها را دلداري ميداد و در دمِ مردن تشويق ميكرد و وعدهي بهشت و آمرزش ميداد. هنگامي كه نوبت به حنانيه رسيده بود وي از ديدن شمشيري كه ميخواست بر گردنش فرود آيد اندكي لرزيد و سست شد. از ميان گروهي كه به تماشا آمده بودند بانگي برخاست و گفت:« حنانيه ترس را از خود دور كن، چشمانت را ببند تا اين كه پرتو ايزدي بر تو بتابد.» اين بانگ از گلوی «پوسائيك» يا «پوسائي» نام برخاسته بود كه مقام «كاردكبذ» در دربار ساساني داشت يعني رئيس کارگران دربار و مانند فراشباشيهاي زمانهاي اخير بود. او را گرفتند و نزد شاه بردند. در ميان وي و شاپور نيز سؤال و جوابي در گرفت و شاه از درشتگوييهاي او در خشم شد و فرمان داد زبانش را از حلقوم بيرون بكشند و سپس او را بكشند و او را هم در همان ميدان نابود کردند.
اين وقايع بر خشم شاپور افزود و فرمان کشتار داد. ده روز تمام اين خونريزي دوام داشت و عدهي كثيري از نصاراي ناحيهي لدان و بيتلاپات (گنديشاپور) كشته شدند. پيداست در اين ميان گروهي هم حسابها و كينههاي خود را به ميان آورده و جمع كثيري از بيگناهان فدای حرص و طمع بدکاران شدهاند. در ميان اين دسته از شهدا دو سكوباي ديگر امريه و مقيمه نامان و يك كشيش از مردم شوشتر از ميان رفتهاند.
حتي آزاد نام يكي از خواجهسرايان دربار را با ديگري اشتباه كرده و گردن زدهاند. در رسالهاي كه در اين زمينه نوشته شده و نام مؤلف آن معلوم نيست نوشتهاند: «اما نامهاي مردان و زنان و كودكاني كه در اين كشتار كشته شدند به جز كساني كه از مردم شهر (لدان) بودند در دست نيست. كساني را كه نامشان را نميدانستند بسيار بودند، زيرا كه بيشتر آنها را از نواحي بيگانه آورده بودند. حتي مردم غير روحاني و سربازان شاه را هم كشتند و عدهي بسياري بدين جهت كشته شدند كه به خداي ما گرويده بودند...»
سيمون سكوباي تيسفون خواهر جواني به نام «تربو» داشته است. اتفاقاً ملكهي ايران بيمار شده بود و يهود در ذهن او وارد كرده بودند كه بيماري او از آن است كه نصاري وي را جادو كردهاند و مخصوصاً معتقد بودند جادوگري خواهران سيمون براي انتقام از كشته شدن برادرشان موثرتر بوده است. تربو را با خدمتكاري كه او هم عيسوي بود پيش ملكه بردند. مؤبدان مؤبد و بزرگان دربار كه حاضر بودند آنها را محكوم كردند و به زندان فرستادند. در اسناد آن زمان گفته شده است كه: چون تربو زن زيبايي بود بزرگان يك يك پيش او ميرفتند و ميكوشيدند او را از دين خود برگردانند و بدينگونه از مرگ نجات دهند. اما وي رضا نميداد. سرانجام اين دو زن را با زن ديگري كه دستگير كرده بودند پاره پاره كردند و پارههاي آنها را سر راه ريختند و براي آن كه جادوگري آنها و سحرشان باطل شود، ملكه را در تخت رواني نشاندند و از ميان پارههاي بدنشان گذراندند.
ميلس سكوباي شهر شوش را هم در همان سال در ۱۳ ماه نوامبر كشتهاند. وي از مردم سرزمين «رزيق» در كشور ماد يعني شهر ري بود زيرا كه به زبان سرياني ري را رزيق ميگفتند. چون دين نصاري را در اطراف شهر شوش و ايلام انتشار داده بود گديابهه سكوباي بيتلاپات براي قدرداني از او، مقام سكوبايي را به وي داد. اما وي اندك مدتي سكوباي شهر شوش بود زيرا كه در نتيجهي بدرفتاريهاي مردم شهر، از آنجا رفت. سه ماه پس از رفتن وي مردم شوش بر شاپور عصيان آوردند و شاپور در خشم شد و سيصد فيل فرستاد و سراسر شهر را ويران كردند.
نصاراي اين زمان كرامت و معجزات عجيب به اين ميلس نسبت دادهاند و بيشتر از كيفرهايي كه در نتيجهي نفرينهاي او مردم را گرفتار كرده است سخن راندهاند. سرانجام وي نيز به دست هرمزد گوفريز، حكمران شهر رزيق (ري) گرفتار شد و او را با ابرسام و سينا و كشيش ديگر به حاكمنشين آن ناحيه بردند. در مجلس استنطاق هرمزد و برادرش نرسس چنان از گستاخيهاي او به خشم آمدند كه بر او حمله بردند و وي را كشتند. در دمِ مرگ پيشبيني كرد كه فردا در همان ساعت يكديگر را خواهند كشت و سگها خونشان را خواهند خورد و مرغان پيكرشان را خواهند دريد. فرداي آن روز چنان شد كه او پيشبيني كرده بود. و اين دو برادر در شکارگاه يكديگر را كشتند. پيكر ميلس و ابرسام را كه سنگسار كرده بودند به ملقان بردند و در آنجا به خاك سپردند. در ۲۰ فوريهي همان سال دانيال كشيش و «وردا» راهبهي مسيحي را هم در سرزمين رزيق كشتهاند.