۱۶. كشتارهاي قرن پنجم ميلادي
كشتارهاي يزدگرد اول و بهرام پنجم
بنابر گفتهي تاريخنويسان سرياني در زماني كه يهبلهه درگذشت دربار ساسانيان مزاحم كليساي ايران نبود. اما به زودي ميبايست اوضاع تغيير كند و هر چند يزدگرد اول با ترسايان ايران سازگار بود به محض اين كه سياست وي تغيير كرد رفتار او هم با ايشان دگرگون شد. تا وقتي كه با روميان روابط دوستانه داشت با نصاراي ايران هم خوشرفتاري ميكرد و البته مؤبدان و اشراف كشور كه هميشه تعصبي سخت نسبت به ترسايان داشتند با اين سياست وي موافق نبودند و همين سبب شده است كه مؤبدان وي را به زشتي ياد كردهاند و در متون پهلوي به او «بزهگر» يعني گناهكار و حتي «دبهر» يعني دروغزن لقب دادهاند و لقب اول او را به تازي ترجمه كرده و «اثيم» گفتهاند و به همين جهت در كتابهاي عربي و فارسي به عنوان يزدگرد اثيم معروف است.
پيداست كه مؤبدان نسبت به وي بسيار بدبين بودهاند و اين بدبينيها در كتابهاي تاريخ دورهي ساساني كه قطعاً ايشان مينوشتهاند منعكس شده و از آنجا به كتابهاي دورهي اسلامي منتقل شده است و در اين كتابها وي را ناسپاس و بدخواه و بدگمان گفتهاند و نوشتهاند كه اگر كسي دربارهي ديگري شفاعت ميكرد وي ميگفت كسي كه دربارهي او سخن ميگويد به تو چه داده است و از او چه گرفتهاي؟ نيز گفتهاند مردي سختگير و بدخواه بود و هميشه در پي آن بود كه كيفرهاي سخت بدهد. زيردستانش از خشم او در امان نبودند، مگر اين كه به دستورهاي پادشاهان پيشين رفتار كنند. به همين جهت زيردستانش از بيم سختگيريها بر او قيام كردند.
طبری مورخ معروف ميگويد پسرش بهرام پنجم چون به جاي پدر نشست به مردم گفت كه پدرش نخست به نرمي و خوشخويي پادشاهی كرده اما چون زيردستان وی و برخی از آنها حقناشناسي و نافرماني كردهاند وي ناچار سختگيري كرده و خون بسياري ريخته است. از اينجا پيداست كه يزدگرد نخست با كمال نرمي و مهرباني پادشاهي كرده، اما اندك اندك كه دشواريهايي در كارش روي كرده بدخوي و بدرفتار شده است.
ترسايان معاصر وي، بالعکس او را بسيار ستودهاند. از آن جمله در يكي از كتابهاي سرياني دربارهاش گفته شده: «پادشاه مهربان و نيك رفتار يزدگرد كه از ترسايان و از پادشاهان آمرزيده بود.» در جاي ديگر گفتهاند: «هر روز با تهيدستان و تيرهبختان نيكي ميكرد.» پروكوپ تاريخنويس معروف بوزنطيه نيز از بزرگواريهاي او بسيار ياد كرده است.
پيداست كه يزدگرد در نتيجهي مهرباني با ترسايان خشم و كينهي مؤبدان و اشراف كشور را برانگيخته است و اندك اندك نه تنها بيم طغيانها و فتنههايي ميرفته بلكه تاج و تخت او نيز در خطر افتاده است و ناچار ميبايست از رفتار خود دست بكشد و در صدد پاسداري از تاج و تخت خود برآيد.
اين خوشرفتاريهاي يزدگرد سبب شده بود كه از سال ۴۱۰ به بعد نصاراي ايران تبليغات دامنهداري كرده و عدهي كثيري به دين نصاري گرويده بودند و چون مردم ديگر بيمي نداشتند گروه گروه بديشان پيوستند و به همين جهت مراكز ديني تازه در ايران داير شده بود، چنانكه در ارمنستان و گرجستان و شاپورخواست و اردشيرخره و جاهاي ديگر مراكزي تاسيس كرده بودند. از جمله كساني كه ايمان آورده بودند يك عده از صاحبان مقامات مهم درباري بودند كه برخي از ايشان از نجيبترين خاندانهاي كشور بودهاند، از آن جمله مهرشاپور نامي است كه از شهداي نصاراي آن زمان است.
يزدگرد خود از اين پيشامد هراسان شده و پيش از آن كه بناي بدرفتاري را با ترسايان بگذارد كوشيده است كه اين نجيبزادگان را از دين جديد برگرداند و چنان مينمايد كه سبب شهادت مهرشاپور همين بوده باشد. پيداست كه يزدگرد نميخواسته است مواعيدي را كه در ۴۱۰ با آن شكوه و جلال مخصوص داده بود برگرداند، اما تندروي و بيباكي برخي از نصاراي ايران و حوادثي كه پس از آن روي داده، وي را به اين كار ناگزير كرده است.
نخستين واقعهاي كه روي داده اين است كه كشيشي «حصو» نام در شهر هرمزد اردشير در خوزستان با رضايت يا بيرضاي «عبدا» اسقف آن شهر آتشكدهاي را كه مجاور كليسايي بوده است به بهانهي اين كه مزاحم ترسايان آن محله است ويران كرده است. اين كار گستاخانه، زردشتيان شهر را خشمگين كرد. يزدگرد ناچار انجمنی از بزرگان دربار تشكيل داد و با مشورت آنها سختگيري بسيار براي مکافات اين كار كرد.
در آغاز سال ۴۱۰ يزدگرد كه ديگر پير شده بود اسقف سابقالذكر «عبدا» و «حصو»و «اسحق» كشيش و «يفرم» محرر كليسا و «پاپا» معاون كشيش و «ددوق» و «دورتن» را كه كشيش نبودند و برادر اسقف را كه او هم «پاپا» نام داشت به پايتخت احضار كرد.
اين گروه را بند كردند و نزد پادشاه بردند و او هم ايشان را از اين كار زشت سرزنش كرد. در شهادتنامهاي كه براي عبدا نوشته شده، گفتهاند كه وي خود را بيگناه دانست و گفت: «شهر هرمز اردشير از سلوكيه دور است و دشمنان ما كه ترسا نيستند خبر نادرست به شاه دادهاند.»
اما يزدگرد نتيجهي گزارشها و بازجوييهاي رسمي كارگزاران خود را به او نشان داد. آنگاه «حصو» بناي بدگويي نسبت به دين زردشت را گذاشت و از آتشپرستان بد گفت و اقرار كرد كه خود آتشکده را ويران كرده است.
در اسناد سرياني ديگر در اين زمينه اطلاعي نيست، اما در كتابهاي يوناني و مخصوصاً كتاب تئودوره Theodoret ميتوان مطالب ديگري به دست آورد و از آن جمله گفته شده است كه يزدگرد به عبدا تكليف كرد آن آتشكده را از نو بسازد وگرنه انتقام اين كار را سخت پس خواهد داد. اسقف زير بار نرفت. دستور داد وي را بكشند و همان دم فرمان را اجرا كردند. چنان مينمايد كه وي را در روز ۳۱ مارس كشته باشند زيرا كه در كليساي يوناني اين روز را به مناسبت كشتار وي و همراهانش روز عزا ميدانند.
در همان زمان نرسس كه محرر كليسا يا كشيش بوده است نيز كشته شد و شرح زندگي او بخصوص جالب است. نرسس از مردم بيترزيقئي دوستي در ميان كشيشان شاپور نام داشته است. اين كشيش يك تن از نجباي ايران را كه آذرپروه نام داشت به دين نصاري وارد كرده بود و وي او را دعوت كرده بود به قصبهاي كه از آن وي بود برود و در آنجا كليسايي بسازد. اما شاپور با احتياط رفتار ميكرد و تنها پس از آن كه آذرپروه قبالهي آن ملك را به او داد، او كليسا را ساخت. در اين هنگام مؤبدي كه آذربوزي نام داشت به يزدگرد شِكوه برد كه نجبا از دين مغان بر ميگردند و به دين ترسايان ميگروند. يزدگرد كه رهسپار سفري براي جنگ بود به او اجازه داد هر كاري را كه براي برگرداندن آذرپروه مناسب ميداند بكند. آذربوزي به مقصود رسيد و آذرپروه قبالهي ملك را از شاپور خواست. شاپور با نرسس مشورت كرد و وي او را واداشت از آن ناحيه برود و قباله را با خود ببرد. اميدوار بود آذرپژوه به محاكم شِكوه ببرد و او را محكوم كند. با اين همه مؤبد محل كليسا را ضبط كرد و آن را به آتشكده تبديل كرد.
نرسس پس از چندي به آن قصبه برگشت و كليسا را مانند سابق باز كرد، اما از ديدن وسايل نگاهداري كه در آتشكدهها ميگذاشتند بسيار متعجب شد و چون نميدانست كه مؤبد رسماً در اين كار وارد شده است آتش را خاموش كرد و جاي آن را پاك كرد و وسايل كليسا را آورد و مراسم ديني را به جاي آورد. مؤبد كه مشغول بازديد آن ناحيه بود همين كه اين اوضاع را ديد مردم را برانگيخت و نرسس را زنجير كرده به تيسفون روانه كرد. نرسس را به حضور آذربوزي كه مؤبدان مؤبد بود بردند، وي هم به او دستور داد آتشكده را از نو بسازد. چون نرسس به اين كار تن در نداد او را زنداني كردند و نه ماه يعني سراسر زمستان و يك نيمه از تابستان را در زندان ماند.
هنگامي كه يزدگرد ميبايست از تيسفون به ييلاق برود نصاري چهار صد سكهي نقره به زندانبان دادند و وي نرسس را به شرط آزاد كرد. يكي از مردم عادي تيسفون ضامن كشيش شد و كتباً تعهد كرد كه هر وقت وي را احضار كنند خود را تسليم زندانبان كند و كشيش بدينگونه به يكي از ديرهاي نزديك كاخ سلطنتي رفت. به فرمان پادشاه اندكي بعد او را به حضور مرزبان بيتارمايي بردند.
در يكي از متون سرياني به نام شهادت مهرشاپور ذكري از نرسس نامي هست كه جزو شهداي نصاري بوده است و در آن متن نام مرزبان بيتارمايي هرمزد آذر است. به هر حال اين مرزبان از وي پرسش كرده و او هم همان مطالبي را كه به آذربوزي گفته بود مكرّر كرده است. مرزبان وي را محكوم كرد آتش را دوباره به آتشكدهاي كه آلوده كرده بود بازگرداند. چون نرسس از اين كار ابا كرد در ميان جمع كثيري كه در محلي به نام «سليق حروبته» گرد آمده بودند به دست يكي از پيروان كليسا كه از دين خود برگشته بود او را كشتند. پيكر او را در قبرستان مشترك شهدا كه مروته به اجازهي پادشاه ساساني در جايگاه كشتار صد و هجده تن كه در زمان شاپور به شهادت رسيده بودند ساخته بود، به خاك سپردند.
گويا مراد از اين قبرستان شهدا گورستان شاهدوست و رفيقان او باشد كه پيش از اين ذكري از آن رفت. در شهادتنامهي نرسس سال ۱۱۸ را ذكر كردهاند. اما بايد ۱۲۸ باشد. اين گورستان شهدا را به فرمان پادشاه ساساني «مارمروته رفيق شهدا اسقف صوف» ساخته بود.
اين شهادتنامهي نرسس يكي از جالبترين اسناد نصاراي ايران به زبان سرياني است. يگانه نقصي كه دارد اين است كه تاريخ اين واقعه را در آن تصريح نكردهاند. اگر تاريخ ۴۲۰ را درست بدانيم بايد اين واقعه توأم با شهادت عبدا بوده باشد و اين نكته درست نيست و ميبايست چند روزي پس از آن رخ داده باشد. بايد اين نكته را فرض كرد كه يزدگرد كارهاي دسته جمعي براي آزار نصاري نكرده و تنها از اين گونه سختگيريها دربارهي چند تن كرده باشد و فقط در اين مورد خشونتي به كار برده است. چنان مينمايد كه حقيقت همين باشد زيرا كه سقراط مورخ صريحاً ميگويد كه يزدگرد هرگز نصاري را آزار نكرده است. اما در شهادتنامهي پيروز برعكس گفتهاند كه يزدگرد گرد آزار هم گشته است و دربارهي بهرام پسرش نوشتهاند كه «اين ارث بد از پدر به او رسيده بود» و سپس گفتهاند «در پايان زندگي هر كار خوبي را كه كرده بود تباه كرد.» شهادت ططق نام خادم و ده تن از نجباي بيتگرمايي را نيز در زمان او دانستهاند. گذشته از اين مأخذ تئودوره و مارو عمرو كه از اسناد پيش از خود اقتباس كردهاند همين مطالب را تاييد كردهاند و ايشان تقريباً در همان زمانها ميزيستهاند. پس ميتوان گفتهي سقراط را كه با اسناد ديگر وفق نميدهد رد كرد و ميتوان گفت وي كه يزدگرد را مانند كنستانتين امپراتور بوزنطيه نسبت به ترسايان رؤف و مهربان معرفي كرده يا از كارهايي كه در پايان زندگي به تقليد از شاپور دوم كرده خبر نداشته است و يا اين مطالب را در زماني نوشته كه هنوز يزدگرد از روش آغاز زندگي خود بازنگشته و تغيير سياست نداده بود.
در هر صورت گويا ترديدي نباشد كه يزدگرد هم در پايان زندگي خود دستوري مانند اسلاف خود براي آزار ترسايان داده باشد، اما مرگ مجال نداده است كه آن را اجرا كند. زيرا كه در پاييز سال ۴۲۰ درگذشته و به گفتهي طبري مورخ معروف در خراسان از جهان رفته است.
پس از مرگ يزدگرد، اوضاع ايران بسيار آشفته شد، زيرا كه بسياري از شاهزادگان ساساني مدعي جانشيني او بودند. از جمله يكي از پسرانش شاپور نام بود كه پادشاهي ارمنستان را داشت و درباريان در تيسفون با پادشاهي او مخالف بودند و با او جنگي كردند و وي را كشتند. ديگري خسرو نامي بوده كه ظاهراً اشراف و مؤبدان هواخواه سلطنت او بودهاند، اما سرانجام به ياري مُنذر، پادشاه معروف تازيانِِ حيره، پسر ديگر وي كه بهرام پنجم معروف به بهرام گور باشد بر ديگران غلبه يافت و به پادشاهي رسيد. او هم از سياست پدر پيروي نكرد و چون وي تقريباً برخلاف ميل درباريان به پادشاهي رسيده بود نميتوانست براي ياوري با ترسايان از دستياري درباريان چشم بپوشد و تنها به پشتيباني منذر كه براي نگاهداري او كافي نبود قناعت كند. ناچار آلت دست درباريان و شايد بيش از همه مِهرنِرسه وزير اعظم شد و در هر صورت مهرشاپور مؤبدان مؤبد در اين كار دست داشته است و بهرام را وادار كرده است كه از دستور مؤبدان پيروي كند.
در اين زمينه اسناد فراواني مانند شهادتنامهي ژاك سردفتر و شهادتنامهي پيروز و شهادتنامهي ده تن شهداي بيتگرمايي به ما رسيده است. ظاهراً وي همان مؤبدان مؤبدي است كه در شهادتنامهي ططق خادم ذكري از او هست ولي چون اين دو شهادت آخر را از دورهي يزدگرد ميدانند يا در اين كار دست نداشته و يا اين كه در پايان دولت يزدگرد هم همين مقام را داشته است. در هر صورت در نتيجهي اين اوضاع بهرام پنجم دست به كشتار بزرگي از نصاري در سراسر ايران زده است.