۳۴. چليپاي مسيح در ايران
چليپاي مسيح را سرداران ايراني از اورشليم به ايران آوردهاند و چند سالي در ايران مانده است. در سال ۶۲۶ امپراتوري بوزنطيه دچار سختترين بحرانهاي تاريخ خود شده بود. لشكريان ساسانيان پس از آنكه در سراسر آسياي صغير تاخت و تاز كردند شهر كلخدونيا در كنار درياي مرمره و روبهروي قسطنطنيه در پنج كيلومتري جنوب شرقي اسكوتاري (اسكدار) را محاصره كردند. تنها تنگهي بوسفور در ميان لشكريان ايران و شهر قسطنطنيه حايل بود. اين شهر باشكوه و معروف كه جايگاه تمدن بوزنطيه بود نيز ميبايست از پا درآيد. فرمانده لشكر ايران شهربراز بود كه در زبان فارسي بيشتر به نام خانوادگي فرخان معروف است و تاريخنويسان بوزنطيه نامش را «سربار» نوشتهاند.
هراكليوس امپراتور بوزنطيه با لشكريان معدودي كه از پا در آمده و كوفته شده بودند همچنان در اطراف طرابوزان در كنار درياي سياه ميجنگيدند، به اميد اين كه ايرانيان را نگذارند به متصرفات وي در ارمنستان و قفقاز دست بيابند. خسرو دوم كه لقب او به زبان پهلوي «اپرويز» بود و اين كلمه در فارسي پرويز شده است در ۵۹۰ پس از مرگ پدرش هرمزد چهارم (هرمز يا هرموز) كه مورخان بوزنطي نام او را هرميزداس نوشتهاند به تخت ساسانيان نشست. با موريس امپراتور بوزنطيه كه در ۵۸۲ به پادشاهي رسيده بود دوستي به هم زده بود. چند زن داشت و در اسناد ايراني سه زن براي او ياد كردهاند:
۱. شيرين كه بيشتر وي را ارمني دانستهاند و از همين آراميان مسيحي ايران بوده است كه بعدها در زبان فارسي كلمهي آرامي را به ارمني تحريف كردهاند. زيبايي وي در ادبيات ايران جلوهي خاصي پيدا كرده و يك سلسله منظومههاي عاشقانه در ادوار مختلف در ايران و هندوستان فراهم كرده و چون وي را در اين داستانها معشوقهي فرهاد كوهكن ميدانند كه سنگتراشيهاي كوه بيستون را از او دانستهاند و در عشق رقيب خسرو و دلدادهي شيرين شمردهاند اين منظومها به عنوان خسرو و شيرين و شيرين و فرهاد فراهم شده است.
۲. گرديه خواهر بهرام چوبين يا چوبينه كه دعوي سلطنت داشت و در داستانهاي ايراني گفتهاند كه پيش از طغيان برادرش زن خسرو شده است. سركشي بهرام سرانجام وي را به كشتن داد و گرديه در اين ماجرا هميشه كوشيده است برادر را از اين كار باز دارد اما هرگز از عهدي اين كار برنيامده است.
۳. دختر امپراتور موريس كه براي اتحاد با خسرو به همسري او در آمد و مريم نام داشته است.
در سال ۶۰۲ موريس را درباريانش كشتند و فوكاس را كه محرك اين كار بود به پادشاهي نشاندند. خسرو براي خونخواهي موريس به امپراتوري بوزنطيه حمله برد و در انديشهي آن بود كه تئودوز پسر جوان موريس و برادر زن خود را به تخت بنشاند و ياري را كه موريس هنگام سركشي بهرام چوبين به او كرده بود به اين وسيله جبران كند. نخست جاثليق ترسايان ايران را وادار كرد كه به آيين كليساي بوزنطيه سلطنت تئودوز را اعلام كند و لشكرياني براي پيشرفت اين مقصود فرستاد.
پس از چند جنگ سپاهيان ايران شهر دارا را گرفتند و به اين وسيله بر همهي ايالات امپراتوري بوزنطيه در بينالنهرين و سوريه و فلسطين كه تا آن زمان به دست ايرانيان نيفتاده بود مسلط شدند. در ۶۰۹ لشكريان ايران شهر ادسا را كه تا آن زمان بر آن دست نينداخته بودند گرفتند. در ۶۱۰ فوكاس مرد و هراكليوس جانشين او شد و در ۶۱۱ ايرانيان شهر سزاره و كاپادوكيه را نيز گشودند. در ۶۱۳ وارد شهر دمشق شدند و در ماه ژون ۶۱۴ لشكريان شهربراز به شهر اورشليم رسيدند. زكريا بطريق اورشليم را دستگير كردند و عدهي بسيار از سران شهر نيز گرفتار شدند. كليساي جامع آناستازي Anastasie را كه معروفترين كليساي شهر بود سوختند و چليپاي مسيح را كه در آنجا بود به عنوان غنيمت جنگي بيرون آوردند.
در يكي از اسناد عيسوي آمده است كه اين چليپا را يزدين كه سركردهي زرگران دربار بود از نابود شدن نجات داده است. اما به زودي او را پيدا كردند و در ميان اموال سرشاري كه از تاراج به دست آمده بود به ايران آوردند و خسرو آن را در خرانهاي كه مخصوص همين اموال فراهم كرده بود، جا داد.
در روايت ديگر آوردهاند كه شهر اورشليم را در ۶۱۵ گرفتهاند و اين چليپا را با اشياء گرانبهاي كليساها به تيسفون بردهاند. در هر حال چليپاي مسيح از ۶۱۴ يا ۶۱۵ تا ۶۲۹ در ايران مانده است، يعني در حدود ۱۵ سال.
خسرو در ۶۲۸ درگذشت و پسرش كواد دوم (قباد) كه در اسناد ايراني به لقب شيروي يا شيرويه معروف است و اين كلمه را مورخان بوزنطي سيروئس Siroes نوشتهاند جانشين او شد و تنها هفت ماه پادشاهي كرد. اندكي پس از جلوس، هنگامي كه به رسم معهود از تيسفون به مركز ايران براي گذراندن تابستان ميآمد در راه در ماه سپتامبر ۶۲۸ مرد و پسرش اردشير به نام اردشير سوم به جاي او نشست.
در اين هنگام شهربراز كه با هراكليوس همدست شده بود با لشكري كه عبارت از سپاهيان ايراني و بوزنطي بود شهر سلوكيه را گرفت و اردشير جوان را كشت و در ۲۷ آوريل ۶۳۰ به تخت سلطنت نشست. پيش از آن چليپاي مسيح را كه در ايران مانده بود به بوزنطيه فرستاد.
سبئوس Sebeos اسقف ارمنستان در كتاب تاريخ سلطنت هراكليوس معلوم نيست به چه سبب نام شهربراز «كسرئام» Xeream نوشته و شايد اين كلمه تحريفي از لفظ خسرو بوده باشد چنان كه در زبان تازي هم به كسري تحريف كردهاند. وي در اين زمينه نوشته است:
«پادشاه كوات در فكر آسايش كشور خود بود و ميخواست از هر سو صلح را برقرار كند، اما پس از شش ماه درگذشت. پسرش اردشير را كه هنوز كودك بود به پادشاهي نشاندند. آنگاه هراكليوس به كسرئام نوشت بدينگونه: "كوات شاه شما مرد، تخت شاهي به تو تعلق ميگيرد، من هم آن را به تو و پس از تو به پسرت ميدهم. اگر براي تو لشكري لازم باشد هر اندازه كه ضرورت باشد براي تو ميفرستم. پيماني در ميان من و تو بسته خواهد شد، با سوگند و قراری كه بنويسيم و يا مهر كنيم." كسرئام به آساني پذيرفت، از اسكندريه بيرون رفت، همهي لشكريان خود را در يكجا گردآورد و سپس از ايشان جدا شد و با عدهي كمي به ميعادي كه هراكليوس معين كرده بود رفت. چون يكديگر را ديدند شاد شدند. هراكليوس سوگند خورد كه اين تخت و تاج را به او و پس از او به پسرش بدهد؛ نيز به هر اندازه لشكرياني كه براي او لازم باشد وعده داد. نخست چليپاي جانبخش را كه از اورشليم برداشته بود از او خواست. آنگاه كسرئام براي او سوگند خورد و گفت: «چون به دربار شاهي برسم وادار ميكنم همان دم چليپا را بيابند و آن را خواهم فرستاد. اما قرارداد دربارهي مرزها حد آنها همان خواهد بود كه تو بخواهي. با نوشتهاي كه مهر بكني و نمكخوارگي آن را تأييد كني.» باز چند روزي از او مهلت خواست و سپس از يكديگر جدا شدند و رفتند. كسرئام با لشكريان خود به «تيسبن» (تيسفون) رفت و كسرئام به تخت شاهي نشست. اما سران عمدهي دربار و سپاه را كه نميتوانست به ايشان اعتماد كند دستور داد با شمشير از ميان ببرند و ديگران را زنجير كرده به پايتخت هراكليوس فرستاد.
آنگاه هراكليوس مردان اميني را براي چليپاي خداوندگار نزدكسرئام فرستاد. وي با شتاب بسيار وادار كرد آن را جستجو كنند و شتاب كرد آن را به مرداني كه آمده بودند بسپارند. ايشان چون آن را گرفتند در دم رهسپار شدند، پس از آن كه ارمغانهاي فراوان يافتند با شادي بسيار رفتند.»
چنان مينمايد كه هراكليوس شهربراز را به اين شرط به پادشاهي شناخته بود كه صليب را با نواحي كه پيش از او در مصر و مشرق تصرف كرده بودند پس بدهد.
ديگر از تاريخنويسان ارمني ژان ماميگونيان Jean Mamigonian در متمم تاريخ دارون Daron در اين زمينه چنين نوشته است:
«در پادشاهي هراكليوس شاه ايرانيان خسرو، نيرو يافت و اورشليم را گرفت. شهر را ويران كرد، كتابهاي مقدس را سوخت، صليب مقدس را برداشت، آن را به ايران برد و تا سال هفدهم پادشاهي خود آن را با زيورهايي كه داشت نگاه داشت. هراكليوس در كشور خود نيز نيرو گرفت، به ايران تاخت و خسرو را كشت و چليپاي مقدس را با اسيران برگرداند. بيدرنگ از چند كشور گذشت، بسياري از قطعات صليب را در كشور ارمنستان در ميان بزرگان تقسيم كرد. چون به ارزنوان Ereznavan رسيد، خدمتگزاري قطعهي بزرگي از آن را بريد و خواست بگريزد، اما كسي كه از آن آگاه شد، شاه را خبر كرد و وي آن قطعه را گرفت و سرش را بريد. چون پس از آن هراكليوس با لشكريان خود به سزاره رفت اين قطعه را به بطريق آنجا كه ژان نام داشت سپرد و خود به قسطنطنيه پايتخت خويش رفت. در همان سال واهان Vahan از مردم گامسارگان Gamsaragan به سزاره رفت. وي سيهزار تهگان tehegan (واحد پول ارمنستان) به ژان بطريق داد و چون آن قطعهي چليپا را گرفت آن را به صومعهي گلاگ Glag به كليساي پيشرو مقدس Saint-Precurseur آورد. آن را در گنجهاي كه در قربانگاه مقدس بود گذاشت و شش سال در آنجا ماند.
كرك Kerk پرگو پادشاه ارچكها Artchk كه ناحيهي كاداخ Cadakh به نام او است در دشت دارون به سراغ مردي آمد كه دزيد زارنيگ Dzidzarnig نام داشت و دهي را كه دزيد زارن Dzidzarn نام دارد او ساخته است. اين پادشاه به دزيد زارنيگ گفت: «بكوشيد صليب را برباييد، انباردار خويشاوند شما است. اين قطعه را برايم بياوريد، شش هزار تهگان به شما ميدهم.» وي گفت: «پولتان را براي خودتان نگاه بداريد، چليپا را برميدارم، به سرزمين شما ميروم، در آنجا جايگاه حصارداري را انتخاب ميكنم، آنجا دهي آباد ميكنم و نام خود را به آن ده ميدهم.» چون شاه اين را پسنديد به جاي خود بازگشت.
دزيد زارنيگ زن و فرزندان و خانوادهاش را نزد ارچكها فرستاد و آمد اين پيشنهاد را به انباردار كرد. چون وي آن را پذيرفت او هم صليب را از انبار كليسا دزديد و به كشور آن شاه رفت، در آنجا جايي را براي ساختمان كليسايي برگزيد. چليپاي مقدس خداوندگار را در آنجا گذاشتند و ده را دزيد زارن نام گذاشتند. در اين زمان نرسس سوم بطريق ارمنستان كه در دائيك Daik به جهان آمده بود و كليساي وغرشاگرد Vagharshaguerd را ساخت آمد صليب مقدس را زيارت كند. واهان كه بطريق را همراه آورده بود به صومعهي گلاگ آمد و چليپاي مقدس را خواست. خدمتگزاران در جستجو برآمدند و آن را نيافتند. شاهزادگان، بطريق و اسقفان سوگوار شدند و واهان تا هفت روز نه خورد و نه آشاميد. در ضمن آنكه شاهزاده واهان بر در كليسا خفته بود، يك روز آدينه، رويايي براي او دست داد و در آن مردي را كه سراپا نوراني بود در آستانهي كليسا ديد كه به سوي او متوجه شد و به او گفت: «مرا از آن بيبهره كردهاند تا ارچك را زيور ببخشند، پس آسوده باشيد زيرا كه اين سرزمين حصار دارد و نميتوانند آن را از اينجا بربايند.» وي با شادماني بسيار بيدار شد و دويد بطريق را آگاه كند و به او بگويد كه صليب در ارچك هست. همه از آن شاد شدند و فرداي آن روز جشن بزرگي گرفتند و آماده شدند به جايي كه معين شده بود بروند. واهان آن كشيش را كه صليب را دزديده بود گرفتار كرد و او را تسليم بطريق كرد و او هم براي آنكه چليپا را از كليساي پيشرو مقدس دزديده بود كور كرد. واهان، دزيد زارنيگ را گرفت و سرش را بريد. شاهزادهي ارچكها را به اوهغان Ohghan تبعيد كرد تا وقتي كه صدهزار تهگان از او گرفت. سپس فرمان داد كليسايي را كه در روي تپهي موش هست به ياد نوادهاش اتين Etienne كه او را بر در اين كليسا به خاك سپردهاند، بسازند. اما چليپا را واهان به اسقف ارچك بخشيد و وي هفت كشيش در كليسا گماشت كه هر يك از ايشان يك سال در آنجا بماند. سپس قرار گذاشتند كه ارمنيان دارون، شش هزار تهگان مستمري معين كنند.
اين تاريخ در كليساي دزيد زارن در سال ۱۳۰ از تاريخ ارمنيان و سال ۴۲۷ يونانيان نوشته شده است. تاريخ اين پيشامد را با امانت نوشتند و به دستور نرسس بيست و نهمين بطريق ارمنستان از گرگوار Gregoire به بعد در زمان فرمانروايي واهان ماميگونيان آن را در صومعهي گلاگ در كليساي پيشرو مقدس گذاشتند.»
از اين داستان كه جنبهي افسانهآميز آن بيشتر است و آغاز آن با تاريخ تطبيق نميكند اين نكته تأييد ميشود كه قطعهاي از چليپاي مسيح را پس از بردن از ايران به ارمنستان بردهاند و در آنجا در صومعهي هچونتاش دهد Hachountash Dehed نزديك نخجوان نگاه داشتهاند. اين قطعه را يكي از دختران خانوادهي سلطنتي سيوني Siounie پس از آنكه هراكليوس صليب را از ايران برده بود در آنجا گذاشته است.
در همان سرزمين سيوني در اسقفنشين تاثن Tathen در ناحيهي ايروان قطعهي ديگري از اين چليپا بوده است و استفانوس اوربليان Stephannos Orbelian در كتاب تاريخ سيوني خود دربارهي آن چنين ميگويد:
«اين دره پر از موزارها و باغهاي عطرآگين است كه از آن بهشتي ساختهاند. در آنجا بر روي تخت سنگ بلندي كليساي تيرهرنگ از سنگتراش و بندكشي با گچ بود كه بسيار كهنه بود و به زمان نرسس مقدس و ساهاك Sahak ميرسيد و عزلتگاه عدهي كمي از كشيشان بود كه پيوسته رياضت ميكشيدند. چون اين جايگاه اين وضع را در ميان ناحيهي آرام و كمآمد و رفتي داشت و دو اقامتگاه برج و بارو دار پادشاهان سيوني و بغك Baghk مدافع آن بودند استيلاجويان دشمن را جلب نميكرد. اين جايگاه چنين بود و اسقفان سيوني آن را از پادشاهان خواستند و آمدند و در آنجا جايگزين شدند و صليبي را كه از چوب جانبخشي كه خدايي با آن تماس پيدا كرده بود ساخته بودند با خود آوردند. آن را از يونان آورده بودند و شاهان پيشين كه آن را ارث برده بودند به اسقفان سيوني سپرده بودند و ايشان در كليسا جا داده بودند. چليپايي را كه خدا را بر آن كشيده بودند و بابگن Babgen پسر واساك Vasac پسر بابيك Babic پسر آندوك Andoc داده بود و از نقره پوشانده بودند و به قد انسان بود بر آن افزودند. يك قطعه از چوب جانبخش نيز در آنجا بود.»
در برابر اشياء متبرك ديگري كه پس از آن در اين كتاب ذكر از آنها رفته ذكري از موهاي «مادر مقدس خدا كه در بالاي سر مردم چنين پايهي بلندي دارد» نيز رفته است.
مورخ بزرگ ايراني؛ طبري ميگويد: «خسرو يكي از دستياران خود را كه به او «رميوزان» ميگفتند به شام فرستاد و او به آنجا تاخت تا به سرزمين فلسطين رسيد و وارد شهر بيتالمقدس شد و اسقف آنجا را گرفت و در آنجا كشيشان و ترسايان ديگر بودند. چوب صليب را برداشتند و آن را در تابوتي گذاشتند و در باغي به زير خاك كردند و درختهايي بر آن خاك نشاندند. ايرانيان آن را جستند و فرمانده لشكريان ايران آن را به دست خود بيرون آورد و آن را در سال بيست و چهارم سلطنت خسرو براي او فرستاد.»
ابوعلي بلعمي در ترجمهي خود اين واقعه را چنين نوشته است: «پرويز دوازده هزار مرد بيرون كرد با سرهنگي نام وي فرخان، با نياطوس بشد و آن ترسايان كه چليپا بر وي پنهان كرده بودند زير زمين، نياطوس گفت آن به جاي بازآريد و سه هزار ترسا از آن علما بكشت تا بيامدند و آن چليپا باز آوردند و آن را پيش پرويز فرستاد. ملك عجم آن را بسوخت.»
چون خسرو دوم در سال ۵۹۰ به تخت نشسته است سال بيست و چهارم پادشاهي او كه طبري بدان تصريح كرده است سال ۶۱۴ ميلادي ميشود.
پس از آن طبري در شرح پادشاهي بوراندخت كه در ۶۲۸ و ۶۲۹ تقريباً يك سال و نيم پادشاهي كرده چنين آورده است: «وي چوب صليب را نزد پادشاه روم به دست جاثليقي كه به او ايشوعهب ميگفتند پس فرستاد.»
بلعمي در ترجمهي خود چنين ميگويد: «آن چوب چليپا كه از روم آورده بودند و پرويز آن را به روميان و ترسايان باز نداده بود تا بوران آن را به ملك روم باز داد، تا او را به بوراندخت ميل افتاد.»
در شاهنامهي فردوسي نيز برخي آگاهيها دربارهي چليپاي مسيح در ايران هست. فردوسي دربارهي آوردن آن به ايران چيزي نگفته است. تنها پس از داستان فرار خسرو در قيام بهرام چوبين و درنگ وي در روم (بوزنطيه) و بازگشت او به ايران كه امپراتور ارمغانهاي جالب براي وي فرستاده است ميگويد:
صلیبی فرستاد گوهر نگار
یکی تخت پر گوهر شاه وار
سپس دربارهي نامهاي كه قيصر به خسرو نوشته از زبان قيصر چنين ميگويد:
یکی آرزو خواهم از شهریار
که آن آرزو نزد او هست خوار
که: دار مسیحا به گنج شماست
چو ببینید دانید گفتار راست
برآمد بر آن سالیان دراز
سزد گر فرستاد بما شاه باز
بدین آرزو شهریار جهان
ببخشاید از ما کهان و مهان
ز گیتی برو برکنند آفرین
که بی او مبادا زمان و زمین
بدان من ز خسرو پذیرم سپاس
نیایش کنم روز و هر شب سه پاس
همان هدیه و باژ و ساوی، که من
فرستم به نزدیک آن انجمن
پذیرد، پذیرم سپاسی بدان
مبیناد چشم تو روی بدان
شود فرخ این جشن و آیین ما
درخشان شود در جهان دین ما
همان روزه ی پاک یک شنبدی
ز هر در پرستیدن ایزدی
بر آن سوگواران بمالند روی
برو بر فراوان بسوزند موی
شود آن زمان بر دل ما درست
که: از کینه دل ها بخواهید شست
پس از آن فردوسي ميگويد در نامهاي كه خسرو در پاسخ نامهي قيصر نوشت چنين گفت:
هـمـان دار عـيسـی نـيـرزد به رنج
از ايـران چو چوبی فرستم به روم
دگر: کت ز دار مسیحا سخن
بیاد آمد از روزگار کهن
هر آن دین که باشد به خوبی به پای
بر آن دین نباشد خرد رهنمای
کسی را که خوانی همی سوگوار
که کردند پیغمبرش را بدار
که گوید که: فرزند یزدان بداوی
بر آن دار بر کشته خندان شد اوی
چو فرزند بد رفت سوی پدر
تو اندوه این چوب پوده مخور
ز قصید چو بیهوده آمد سخن
بخنند بر آن کار مرد کهن
به موبد نباید که ترسا شدم
گر از بهر مریم سکوبا شدم
دگر آرزو، هر چه آید، بخواه
شما را سوی ما گشاده ست راه
پس ميگويد چون خسرو را خلع كردند و به زندان بردند شيرويه پسرش دو تن را به زندان نزد او فرستاد و از كارهاي بدي كه كرده بود سرزنش كرد و پيغامها داد و از آن جمله گفت:
دگر آن که: قیصر به جای تو کرد
زهر گونه از تو چه تیمار خورد
سپه داد و دختر ترا داد نیز
همان گنج و با گنج بسیار چیز
همی خواست دار مسیحا به روم
بدان تا شود تازه آن مرز و بوم
به گنج تو این دار عیسی چه سود؟
که قصیر به خوبی ز تو شاد بود
ندادی و این مایه رایت نبود
سوی مردمی رهنمایت نبود
در برار این پیغام خسرو چنین پاسخ داده است:
ز دار مسیحا، که گفتی سخن
به گنج اندر افگنده چوبی کهن
نبد زان مرا هیچ سود و زیان
ز ترسا شنیدی تو آواز آن
شگفت آمدم زآنکه چون قیصدی
سرافراز مردی و نام آوری
همان گرد بر گرد او بخردان
همه فیلسوفان و هم موبدان
که: یزدان چرا خواند آن کشته را؟
گر این خشک چوب تبه گشته را
گردان دار بی کار یزدان بدی
سرمایهی اورمزد آن بدی
برفتی خود از گنج ما ناگهان
مسیحا شد، او نیستی در جهان
در اسناد ايراني نام پسر موريس و برادر مريم كه پدر وي را به ياري خسرو فرستاده است در شاهنامه «نياطوس» و در جاهاي ديگر با اشكال مختلف مانند «نباطوس» و «نباطوش» و غيره نوشته شده است. طبري اين كلمه را «ثياذوس» ضبط كرده است و پيداست كه در اصل چنين بوده و معرب ضبط يوناني «ثئوذوس» است كه مراد همان تئودوز باشد.